فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

جسدم را بخوان

قسمت: 9

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
__________________________________________________________ #part_9 پای شکسته‌ام را روی زمین کشیدم و کشیدم. به اتاق مامان و بابا رسیدم‌. خودم را روی تخت بالا کشیدم و در بغل مامان پریدم. مامان هنوز هم سرد نگاهم می‌کرد. اصلا تکان نخورد. ریختم، من چهارساله هم درونش فرو ریخت. اصلا برای مامان مهم بودم؟ دست‌های مامان را گرفتم. روی خودم انداختم. سرم را در سینه مامان فرو بردم و عملا مجبورش کردم بغلم کند! - مامانی، چرا خوب نمی‌شی؟ درد می‌تنه! می‌ترسم! بابایی تجاست؟ مامانی، مامانی... این چیه؟ مامانی من... من... انقدر گریه کردم تا باز هم از حال رفتم؛ یادم رفته بود خودم هم شبیه مامان خیلی وقت است چیزی نخورده‌ام، بابا بهم صبحانه نداده بود! *** این بار وقتی به هوش آمدم، هیچ احساس خاصی نداشتم. تمام بدنم را انگار کوفته باشند، درد می‌کرد اما در نهایت، فقط به مامان نگاه کردم؛ مامان و همان نگاه همیشگی‌اش! من چهارساله نمی‌دانست شکستن پا یعنی چه، یا این که سر در نمی‌آورد قرار نیست بریدگی یک بند انگشت کامل درمان شود، فقط دردش را می‌فهمید؛ به خاطر همان درد لب به دندان گرفت و در صورت مادرش، به زور خندید! آن زمان دست خونی‌‌ام را روی صورت سرد مامان کشیدم، نوازشش کردم. با صدای لرزانی گفتم: -‌ مامانی، نگاه منم درد دارم ولی گریه نمی‌تنم! نگاه بزرگ شدم! خوب می‌شه، همه چی خوب می‌شه... تو هم مثل من بخند مامانی! مامان نخندید! _________________________________________________

کتاب‌های تصادفی