فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

جسدم را بخوان

قسمت: 10

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
________________________________________________________ #part_10 بعد... یک تصویری به ذهنم آمد؛ وقتی من و مامان و بابا، سه نفری موقع تماشای یک فیلم طنز می‌خندیدیم. به گمانم تام و جری بود. در همین اتاق مامان و بابا دیدیم؛ دستگاه سی دی در اتاق بود. از روی تخت پایین خزیدم. نمی‌توانستم روی پایم راه بروم. راست نمی‌شد که با آن قدم بردارم. خیلی درد می‌کرد. اشک می‌ریختم اما هق نمی‌زدم. گفتم: - مامانی، می‌بینی چه قدر بزرگ شدم؟ چه قدر قوی شدم؟ سی دی تام و جری را که گذاشتم، روی تخت برگشتم‌. مامان تکان نخورده بود! سرش را به سمت تلویزیون برگرداندم. و بعد... برای دو ساعت تمام به صورت مامان خیره شدم؛ تام و جری مهم نبودند، من لبخند مامان را می‌خواستم اما مامان حتی پلک هم نزد! دستی روی پیشانی سرد مامان گذاشتم. با گریه پرسیدم: - انقدر حالت بده که نمی‌تونی بخندی؟ چی تار تنم مامانی؟ بابا تجاست؟ بابا نمی‌آمد. نمی‌دانستم کجا گیر کرده است! بلد نبودم چگونه با بابا تماس بگیرم. هیچ کس نبود؛ جز من و مامان! روزها می‌گذشتند. درد دست و پایم انگار برایم عادی شده بود، بخشی از وجودم در هر حرکت بودند. سعی می‌کردم برای مامان غذاهای خوشمزه بپزم؛ مهم نبود یک بار تابه‌ی روغن داغ روی سینه‌ام برگشت، مهم نبود چند بار دیگر دستم را بریدم، مهم نبود چند شب از سکوت مامان ترسیدم، هیچ چیزی دیگر انگار مهم نبود... ______________________________________________________________

کتاب‌های تصادفی