فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

جسدم را بخوان

قسمت: 12

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
___________________________________________________ part_12 مامان در حمام تا لحظه‌ی آخر گریه کرد. بیرونش هم که بردم، انگار بی‌تاب بود! منتها وقتی هوا تاریک شد و بغلش کردم، شاید کوتاه اما خندید. نمی‌دانستم چرا اما مدتی بود لامپ‌های خانه روشن نمی‌شدند‌. مامان دیگر گریه می‌کرد، می‌خندید، حتی ناز هم می‌کشید! منتها در سکوت، با حالت صورتش... خیلی خوشحال بودم؛ به نظرم مراقبت‌هایم داشتند جواب می‌دادند! مامان داشت خوب می‌شد. سرخوش شده بودم. بی‌توجه‌تر به درد پا و دستم جست و خیز می‌کردم؛ بیشتر دور مامان می‌چرخیدم و کلی کلی حرف می‌زدم. مامان گوش می‌داد، گاهی با لبخند تایید می‌کرد، با اخم رد می‌کرد، به کارهای بچه‌گانه‌ام می‌خندید، سرزنشم می‌کرد، مامان انگار برگشته بود! برایش با آب و تاب از غذا درست کردنم می‌گفتم، جلویش ماشین‌بازی می‌کردم و... تا حد زیادی شبیه همیشه شده بودیم! فقط مامان حرف نمی‌زد. ای کاش بابا هم برمی‌گشت؛ می‌دید چه طور مراقب‌ مامان بوده‌ام، باز هم دور هم فیلم می‌دیدیم. و بالاخره... یک روز، یکی آمد! بابا نبود ولی من که نمی‌دانستم! ذوق کردم، خندیدم، مامان هم خندید. بی توجه به درد پایم، بدو بدو دویدم. چهارپایه را تا زیر آیفون خانه کشیدم. رویش بالا رفتم. با ذوق پرسیدم: - کیه؟ صدای یک زن کمی ذوقم را کور کرد، اما هنوز هم خوشحال بودم. - سلام خاله قربونت بره، در رو باز می‌کنی؟ مامانت کجاست؟ __________________________________________________________

کتاب‌های تصادفی