جسدم را بخوان
قسمت: 13
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
_______________________________________________________
#part_13
خانواده مامان و بابا تهران زندگی میکردند. خاله گاهی بهمان سر میزد. در را باز کردم.
پس از آن، ناگهانی زندگی من چهارساله شدی سیدیای که روی دور تند گذاشته بودنش که جلو و جلوتر رود.
اکنون که بهش فکر میکنم، دور تندش فقط به خاطر نفهمی خودم بود؛ من نفهمیدم...
نفهمیدم چرا خاله با دیدنم وحشتزده شد، به صورتش کوبید، دیگر نگذاشت راه بروم، با احتیاط بغلم کرد، به مامان و بابا بد و بیراه گفت، مدام میپرسید:
- چرا گریه نمیکنی؟!
نفهمیدم چرا وقتی مامان را دید، بدنش سست شد. روی زمین گذاشتم. با گریه مامان را تکان داد، صدایش میزد. مامان هم میخندید.
نفهمیدم چرا مدتی بعد، خاله زنگ زد. پشت تلفن همراهش مینالید. لابهلای نالههایش میگفت:
- بدبخت شدیم، نیلا... نیلام... نیلا مرده!
خاله انگار دیوانه شده بود. نیلا اسم مامان بود. میگفت مامان مرده؟ من هنوز هم نمیفهمیدم مردن یعنی چه؟ منظور خاله چه بود؟
پرسیدم، خاله جواب نداد. مامان فقط میخندید. خاله بغلم کرده بود، گریه میکرد. گفتم:
- خاله، گریه نتن. مامانم داره میخنده، گریه تنی ناراحت میشه!
خاله انگار نمیفهمید. وقتی مامان را صدا زدم که خاله را آرام کند، خاله با چشمهای درشت شدهی نگرانی نگاهم کرد. یک لحظه نفسش برید، گریه نکرد.
بعد... خیلی سریع خانه شلوغ شد. همه گریه میکردند. بعضیها یک جور عجیبی من را با بند انگشت نبوده، پوست سوخته، پای شکسته مینگریستند.
___________________________________________________________
کتابهای تصادفی

