جسدم را بخوان
قسمت: 14
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
#part_14
یکی در گوش دیگری میگفت:
- بچه دیوونه شده، اینجا چه خبره؟
چند نفر دیگر آمدند مامان را بردند. مامان شفافتر از همیشهاش میخندید؛ پس بیتابی نکردم. فقط نگاه کردم، مامان انگار خوشحال بود!
بعد... بردنم یک جا که سفید بود. فقط خاله پیشم ماند. هر وقت نگاهم میکرد، گریهاش میگرفت.
خاله هم نمیدانست بابا کجا است؛ انگار همه گیج شده بودند.
و کمی بعدتر، چشم برهم زدم و خودم را با پای گچ گرفته، میان جای غریبی دیدم که شنیدم به آن میگفتند:
- بهشت زهرا!
همه سیاه پوشیده بودند. من هم! خاله لباس سیاه به تنم زده بود. میگفت اینجاییم که مامان را بدرقه کنیم، مامان میرفت سفر، سفر دوست داشت؛ پس چرا خاله گریه میکرد؟
همهمهی عجیبی بود. من چهارساله میانشان گم بودم. خاله دستم را گرفته بود. همه حرف میزدند.
- شنیدی؟ میگن اون بچه دو ماه تنها با مامانش که مرده بوده زندگی میکرده!
- اره، تازه نگاه جنازه مامانش که میکرده، میگفته مامانش میخندیده.
- دیوونه شده؟
- بعید نیست.
- وقتی پیداش کردن تنش سوخته بوده، پوستش رو نگاه!
- وای، آره. دستشم که ناقص شده!
- پاش رو...
- اینها به کنار، مسئله اینه گریه نمیکرده، انگار بچه هم دیوونه شده.
- عجیب نیست، به هر حال همنشین یه جسد بوده!
- یه بچهی جسد نشین؟ دلم براش میسوزه!
کتابهای تصادفی
