جسدم را بخوان
قسمت: 15
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
#part_15
- به بچه هه نگاه کن، گریه هم نمیکنه.
- اره، یه جوریه. قیافهش شبیه مامانش انقدر بیحسه که حس میکنم اون هم مرده.
- اینجوری نگو، گناه داره.
- چه گناهی؟ به هر حال فکر کردن بهش هم مور مورم میکنه، یه مرده نشینه!
- چه جوری اصلا دو ماه زنده مونده این طفل معصوم؟
- نمیدونم ولله، ولی بلا ملا که زیاد سر خودش اورده. شنیدم دکتر هم وقتی وضع بچه رو دیده، داشته سکته میکرده.
- اره، زنداییش میگفت پسره شبیه مامانش دیوونه شده. گفتن باید ببرنش پیش روانپزشک!
- خدایا... شاید بهتر بود با مامانش میمرد. باباش که معلوم نیست کجاست، این هم از مامانش... بچهی یتیم همون بهتر که نباشه!
و حتی از گوشهی چشم، دختر بچهای را دیدم که آستین مامانش را میکشید، در حالی که بیپروا با دست به من اشاره میکرد.
- مامانی، چرا سینه و دستهای اون پسره صاف نیست؟
خاله در بهت تابوت مامان بود و جسم لای کفن پیچیدهای که از درون تابوت بیرون آورده میشد؛ حواسش به همهمهی اطراف نبود.
من اما شنیدم، شنیدم و نفهمیدم...!
فقط به این فکر میکردم که مامان هم با چه شیوهی عجیبی این بار میخواهد مسافرت کند، برای همین هیجان داشت و میخندید؟ خندههایش ولی...
چهارسالم بود، معنای تلخند را نمیدانستم اما آن روز وقتی به خندیدنهای مامان فکر کردم، دهانم تلخ مزه شد؛ به جز آخرین خندهاش، همان خندهای که وقتی بعد آمدن خاله داشتند میبردنش، داشت. مامان یک جور دیگری خوشحال بود؛ پس فکر کردم باید برای خوشحالی مامان خوشحال باشم.
روز بعد لابهلای همهمهها شنیدم:
- پسره واقعا دیوونه شده، دیروز سر قبر مامانش داشت میخندید!
من چهارساله فقط برای شادی مامانش خوشحال بود!
کتابهای تصادفی


