جسدم را بخوان
قسمت: 16
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
روزها میگذشتند. برنگشت. پیش خاله زندگی میکردم. چهلم مامان که گذشت، هر روزش را در کلینیکهای پزشکی میگذراندیم.
خاله همهی دار و ندار خودش، اموال مامان و هر چه از بابا به جا مانده بود را وسط گذاشت؛ پایم بهتر شد اما مقدار کمی لنگیدن برایم باقی گذاشت.
پوست سوختهام تا حد زیادی درمان شد؛ هر چند هنوز ظاهر ناخوشایندی داشت و به قول آن دختربچه، صاف نبود اما دست کم از سیاهی و سرخیاش کم شد.
دکتر گفت چون بچهام، امکان بهبود بیشتر پوستم در طول بزرگ شدن هست.
بعد... فهمیدم سفر مرگ و آخرت یعنی چه، فهمیدم مامان جایی رفته که برنمیگردد، با این حال حس بدی نداشتم.
مامان با لبخند رفته بود! انگار به هر حال این سفر را دوست داشت.
و کمی بعدتر... وقتی هشت سالم بود، یک روز بابا پیدا شد؛ یعنی وقتی دایی رفته بود سفر، اتفاقی بابا را دید.
انگار آن روزی که بابا رفت و دیگر نیامد، سر کار به مأموریتی ناگهانی اعزام شده بود؛ در راه به علت بدحالی تصادف کرده بود و عابری بابا را به بیمارستان رسانده بود.
بابا به هوش آمده بود، منتها با حافظهای که از دست داده بود، خانهای که نمیدانست کجاست و زن و بچهای که نمیدانست دارد!
بابایی که پیدا شد، دوباره ازدواج کرده بود. دوتا نینی دختر دوقلوی خوشگل داشت و اصلا مامان من را به یاد نمیآورد؛ انگار نه انگار نیلایی بوده که از دست دادنش، دیوانهاش کرده بود؛ به حدی که نخواهد مرگش را بپذیرد.
زن بابا من را نخواست. بابا هم انگار آن زن و دخترهایش را ترجیح میداد. خاله عصبانی شد. کمی جنگ کردند، بابا رفت، گفت فقط هزینههایم را میدهد و کارتی که به خاله داد را خاله در صورتش شکاند!
بابا که رفت، خاله آمد دلداریام بدهد. گفت میداند از دست بابا دلخورم، گفت خودم را نگیرم و گریه کنم، راحت باشم، باباست که بد است ولی...
من خودم را نمیگرفتم! احساسی نسبت به رفتار بابا نداشتم. فرقی هم میکرد؟
بعدها، یعنی الان، فکر میکنم شاید باید آن لحظه از خودم میترسیدم؛ شاید آن همهمهها در مراسم تشییع جنازه اشتباه نبودند!
من انگار شبیه مامان مرده بودم...
کتابهای تصادفی

