فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

جسدم را بخوان

قسمت: 17

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

"بیست سال بعد"

هیچ وقت آن روز را فراموش نمی‌کنم؛ یک روز معمولی بود. روزی که من بیست و هشت ساله، همین که در خانه‌اش را‌ باز کرد، با یک زن سینه به سینه شد!

زن میانسال رو به بالایی بود. پوستش چروک برداشته بود اما تیپش جوان می‌زد. نمی‌دانم چشم‌های مشکی‌اش چه داشتند که ماتم کردند!

لباس‌های به روز و جوان‌پسندی پوشیده بود‌. خوش‌تیپ بود اما کمی نالان می‌زد‌. وقتی من را دید، درست و حسابی خندید. زیر چشم‌هایش چروک افتاد.

خیلی بی‌مقدمه از من پرسید:

- پزشک پزشکی قانونی این منطقه هستی؟

نگاهم به موهای هایلایت شده‌اش بود؛ کمی تعجب کردم‌. آن روز، اولین روز کاری‌ام به عنوان یک پزشک پزشکی قانونی بود!

- بله، هستم.

خندید؛ کوتاه! اجازه نگرفت، بی‌هوا با دستش دو طرف سرم را گرفت و تا به خودم بیایم، لب‌هایش به پیشانی‌ام چسبیده شده بودند.

قد بلند بود؛ هم‌قد من! بو+سید و رفت. چیزی نگفتم. حتی با نگاهم بدرقه‌اش هم نکردم‌. جای بو+سه‌اش می‌سوخت اما من... به همان حال خشک شده بودم؛ آخر فهمیده بودم چه چیزی در وجودش بود که ابتدا ماتم کرد.

چشم‌های مشکی‌اش! رگه‌های خاکستری تیره‌ای که لای مشکی دویده بودند و حالتی تیله‌ای به چشم‌هایش می‌دادند، چرا یادم رفته بود من هم همین چشم‌ها را دارم؟!

کتاب‌های تصادفی