حربهی احساس
قسمت: 11
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ۱۱
حوصلهم واقعاً سر رفته بود. سه-چهار ساعتی گذشته بود و هیچ خبری از تیموری و آنید و هیچکس نشده بود. عینکم رو برداشت و نگاهی به شیشهش انداختم، ترک برداشته بود کوفتی. پوفی کشیدم و با لباس کثیفم خاک شیشههاش رو پاک کردم. زدم به چشمم و سرم رو تکیه دادم به دیوار. هی خدا! صوف کجایی ببینی تو چه وضعیتیام؟
اگه نتونم این مأموریت رو تموم کنم چی؟ اگه نتونم اعتماد اینها رو جلب کنم! اگه نتونم جای محمولهها رو پیدا کنم! اگه بمیرم چی؟!
چه غلطی کنم من آخه؟ دیگه صبرم تَه کشید. یا میکشنم یا زندهم میذارن! بلند شدم و رفتم سمت در.
محکم زدم بهش و داد کشیدم:
- هوی! من رو بیارین بیرون ببینم. تیموری؟ آنید؟ هوی!
هیچ صدایی نمیاومد.
- اَه!
داد زدم و محکم با پام کوبیدم به در که دلم ضعف رفت. جیغ زدم و پام رو چسبیدم. یه لنگه پا میپریدم هوا و داد میزدم که یهو در باز شد.
- چته تو؟
برگشتم و تیموری رو دیدم. ایستادم و طلبکار گفتم:
- چه عجب! نمیاومدی دیگه.
ابرویی بالا انداخت که از حرفم پشیمون شدم.
رفت کنار و به بیرون اشاره کرد. سریع زدم بیرون که بازوم رو گرفت.
- کجا؟
برگشتم سمتش.
- خودت گفتی برم.
دستم رو گرفت و کشید.
- از اینور.
نگاهی به راهروی تاریک انداختم. اینجا دیگه کجاست؟ بهجز چهارتا در هیچی دیگه نداشت.
رفت سمت دری و بازش کرد. آخیش، نور!
رفتیم بیرون که تازه فهمیدم تو اون محوطهی بزرگ و بهشتمانند، یه ساختمون نقلی هم هست که مطمئناً برای حبسکردن ازش استفاده میکنن.
باز با دیدن اون بهشت گمشده و پنتهاوسش کف کردم.
حرکت کردیم سمت ساختمون پنتهاوس شیک و بزرگ انتهای محوطه.
از پلهها بالا رفتیم و روبهروی در بزرگ طلاییرنگ چوبیش ایستادیم. تیموری در زد و کسی در رو باز کرد، یه زن مسن با لباسهای مخصوص پیشخدمتی. سرش رو کمی خم کرد و رفت کنار.
تیموری دستم رو دوباره کشید که صدام در اومد:
- در رفت دستم!
- خودم جاش میندازم.
حرصی نگاهش کردم.
نگاهی به سالن بزرگ اونجا انداختم و وا رفتم.
اینا پول پارو میکنن. سالن اندازهی سالنهای مهمونی بود و دورتادور تا چشم کار میکرد چیزهای گرونقیمت و انواع دکورها. راهپلهی بزرگ و عریضی هم گوشهی سالن بود که تا انتهای طرف دیگهی سالن به شکل مارپیچ ادامه داشت. کل دیوار زیری راهپله هم آکواریوم بود و ماهیها داخل آب از اون سر راهپله تا این یکی سرش شنا میکردن؛ حتی میتونستم راهپلههای بعدی و طبقات بعدش رو هم ببینم. مگه چند طبقهست؟!
نگاه از مجسمههای بزرگ و کوچیک و دکورهای آبنما برداشتم و دوختم به دوتا پیانوهایی که دو طرف سالن بود. هرطرف دیوارها انواع قابها و تابلوها بود. یه طرف دیگه تلویزیون بزرگی که نمیدونستم مارکش چیه، روی دیوار نصب شده بود و دورش چوبهای اِمدیاِف کار گذاشته شده بود که طوری نشون میداد انگار تلویزیون داخل دیوار کار شده. روبهروی تلویزیون هم چندین دست راحتی و کاناپه و میز با عسلیهاشون بود.
نگاهم که به میز بزرگ رو به مبلها افتاد چشمهام گرد شد.
عجب! میز آکواریوم بود! یه آکواریوم که چهارتا پایه داشت و روش چندتا ظرف بود. عجبا! به قسمتی از دیوار نگاه کردم که فقط آینهکاری شده بود. یه قسمت دیگه از دیوار هم فقط پنجره؛ یه پنجرهی بزرگ که کل دیوار رو گرفته بود و منظرهی فوقالعادهای به شهر داشت. طرف دیگهای هم یه در بزرگ بود و قسمتی از دیوارش پنجرهای داشت که نمای بزرگ و شیک آشپزخونهش رو نشون میداد. نگاهم افتاد به سقف و چهلچراغ بزرگ و زیباش. دهنم وا مونده بود که تیموری دوباره دستم رو کشید.
- حرکت کن نَدیدبَدید!
با این حرفش از حالت شوک بیرون اومدم و حرصی زل زدم بهش.
باز دستم رو کشید و سمت دیواری که آسانسور کار شده بود، حرکت کرد. آسانسور طلاییرنگی که بهشدت برق میزد. مگه چند طبقهست که آسانسور هم داره؟! اینها که آدم نیستن اینقدر پول دارن! سوار شدیم و دکمهی سه رو فشار داد و حرکت کرد.
به سالن زل زدم. بای بای سالن بهشتی! کمی بعد آسانسور توقف کرد و تیموری رفت بیرون و من هم دنبالش. این طبقه معمولیتر بود. یه راهروی عریض با چندتا پنجره و یه تراس و بعدش فقط در و در و در. اطراف پر از در بود.
- اینجا دیگه کجاست؟ چرا اینقدر در داره؟
- سؤال اضافی؟
- خب کنجکاوم!
مکث کرد و بعد جواب داد:
- طبقهی مخصوص دفاتر کار.
یعنی اینها همه دفتر کار هستن؟! اوه اوه!
سمت دری رفت و روبهروش ایستاد. به دستگیرهی در که صفحهی دیجیتال رمزی هم داشت، نگاه کردم.
- روت رو اونور کن.
ایشی گفتم و برگشتم. دکمهها رو که زد صدام کرد و من برگشتم. دستگیره رو پایین داد و در باز شد.
- برو تو.
اول من رفتم و بعد هم اون.
نگاهی به اتاق بزرگ اونجا انداختم؛ شیک و بزرگ به همراه یه تراس بزرگ و دوتا پنجره و سهتا میز کار بزرگ که هر طرف اتاق بود و روشون کامپیوتر و لپتاپ و کلی کاغذ و برگه بود. حتماً مال این سهتاست دیگه. چندتا صندلی و مبل و میز هم داخل اتاق بود و باز هم میز از جنس آکواریوم و همچنین یه آکواریوم گوشهی اتاق.
دکوراسیون اتاق کلاً سرمهای و آبینفتی بود؛ حتی دیوار و مبلها و میزها.
نگاهم افتاد به یه پوستر از سهتا مرد. یکیشون همین تیموری بود و اون دوتای دیگه صد درصد راد و منش.
خواستم به چهرهی اون دوتا دقت کنم که صدای تیموری اومد:
- بشین اونجا.
و به مبل تکنفرهی گوشهی اتاق اشاره کرد. رفتم و نشستم روش. اون هم رفت و پشت یکی از میزها نشست.
پرسیدم:
- چرا من رو آوردی اینجا؟ دوستم کجاست؟
موس کامپیوتر رو گرفت و رو چیزی کلیک کرد، گفت:
- چقدر سؤال میپرسی.
- خب سؤالهها.
کلافه سرش رو بلند و نگاهم کرد، گفت:
- دوستت همین جاست، فقط داره استراحت میکنه؛ تو رو هم آوردم اینجا تا تکلیفتون رو روشن کنیم.
- کنیم؟
- دیگه واقعاً داری زیادهروی میکنی.
روم رو با اکراه اونور کردم. به درک که جواب نمیدی! زل زدم به کنسول داخل اتاق و لم دادم روی مبل. دوست داشتم بدونم که قراره چه بلایی سر من و آنید بیارن. فقط امیدوارم ما رو نکشن!
وایسا ببینم! یه چیزی به ذهنم رسید، یه ایده که باعث بشه اینها ما رو نکشن؛ نه من و نه آنید رو. لبخندی رو لـبم نشست که یهو در اتاق باز شد.
سیخ سر جام ایستادم و تیموری هم ریلکس فقط به در زل زد. مردی همسن همین تیموری داخل شد و در رو بست. رو کرد سمت تیموری.
- کوشش؟
تیموری به من اشاره کرد و اون یارو برگشت سمتم. صورت جدی و خشن و برنزهرنگی داشت. چشمهای قهوهای-طلایی و موها و یه سیبیل قهوهایرنگ. از تیموری خشنتر به نظر میرسید.
آب دهنم رو قورت دادم که تیموری رو بهش پرسید:
- سامیار کجاست؟
سامیار؟ یعنی این هم سامیار نیست؟ پس قطعاً منش اینه.
جواب داد:
- کار داشت شرکت.
و بعد بهسمتم قدم برداشت. عقب نرفتم، فقط وایستادم و بهش زل زدم.
روبهروم ایستاد و گفت:
- میدونی باید بکشمت؟
مضطرب نگاهش کردم و گفتم:
- من کاری نکردم، نمیتونی بیدلیل بکشیم.
پوزخندی زد.
- جدی؟ میتونی ببینی!
صدای تیموری اومد:
- تمومش کن.
یارو که حدس میزدم منش باشه، برگشت سمت تیموری.
- چی چی رو تمومش کنم مانی؟! این نمیتونه زنده بمونه؛ نه حالا که من و تو رو دیده.
دیگه شکم به یقین تبدیل شد، این خود منش بود. بهم گفته بودن که اینا هرگز خودشون رو به اشخاص غیر مورد اعتمادشون نشون نمیدن.
- ولی هنوز سامیار رو ندیده.
- سام رو هم بهزودی میبینه.
و بعد عصبی برگشت طرفم.
جرئتم رو پیدا کردم و جدی گفتم:
- ببینین من دنبال دردسر نیستم، همچنین نمیخوام هم فعلاً با مرگ سلام و علیک کنم. من و دوستم فقط بهخاطر تیراندازی اونجا و وضع ناجور خودمون به اینور پرچین پناه آوردیم؛ ولی بعد بهخاطر حال بدمون از هوش رفتیم. ما برای شماها خطر به حساب نمیایم.
تو دلم پوزخند زدم. آره! هِه خطر اصلاً به حساب نمیایم؛ چون خودمون خطریم.
منش ابرویی بالا انداخت و تیموری فقط بهم زل زده بود.
- درضمن، من همون فردی هستم که رم و مموری لایتنینگ رو براتون پیدا کرد، کسی که خطراتش رو به جون خرید برای اینکه خواستهی شماها رو برآورده کنه. من هر دو بار موفق شدم و چیزی که میخواستین رو براتون پیدا کردم. من براتون میتونم مفید باشم، میتونم هر کار که میگین رو انجام بدم، میتونین هر بار بفرستینم به مأموریت تا شیء مهمی که میخواین رو براتون بیارم. من رو زنده بذارین و همین جا نگهم دارین تا براتون مفید باشم و همینطور دوستم رو؛ چون اگه بلایی سرش بیارین یا بفرستینش بره، هرگز براتون مفید نخواهم بود.
بالاخره حرفهام تموم شد، حرفهایی که جزء نقشهای بود که همین چند دقیقه پیش بهش فکر کردم. فقط امیدوارم قبول کنن!