فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

حربه‌ی احساس

قسمت: 12

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر ۱۲

اگه قبول کنن، هم من و آنید زنده می‌مونیم، هم اینجا می‌مونیم و هم کارهام باعث می‌شن اعتماد اینها جلب بشه‌. این نقشه اگه عملی بشه، عالی می‌شه. منتظر زل زده بودم به تیموری و منش که بهم خیره بودن.

منش گفت:

- تموم شد بالاخره حرفات؟

- بله، شد.

- خوبه؛ چون وقت حرف نیست و وقت قتله.

و کلتی از کمربندش بیرون آورد.

رفتم تو شوک که تیموری سریع اومد سمتش، کلت رو ازش گرفت و گفت:

- چی‌کار می‌کنی تو؟! نشنیدی چی گفت؟ این می‌تونه برامون مفید باشه، همون‌طور که این چند روز بود. می‌دونی اگه اون مموری رو پیدا نکرده بودیم چی می‌شد؟ یا اگه اون رم رو از اون مردک کش نرفته بودیم چه کارایی می‌تونست بکنه؟

منش عصبی گفت:

- اما اون یه متجاوز بیش نیست مانی، باید بکشیمِش!

سریع گفتم:

- که فرصتای طلاییت رو از دست بدی جناب منش؟

هر دو برگشتن و‌ نگاهم کردن.

اوم از خودم خوشم اومد! دارن انگاری قانع می‌شن، دودل‌ هستن و این کاملاً واضحه.

سؤالی نگاهش کردم که کلافه پوفی کشید و رو به تیموری گفت:

- بسیار خب! من نمی‌دونم، هر غلطی می‌خوای بکن؛ اما خوب می‌دونی که تو تصمیم‌گیرنده‌ی این موضوع نیستی، سام باید بگه!

و بعد کلتش رو از دست تیموری قاپید و از اتاق رفت بیرون.

به تیموری نگاه کردم که اون هم نگاهم کرد. کلافه بود. اومد سمتم و بازوم رو گرفت و کشید سمت در.

- کجا باز؟

- سر جای قبلیت تا اطلاع ثانوی.

پوفی کشیدم و اون من رو از اتاق کشید بیرون.

- حداقل بذار دوستم رو ببینم.

- خیر.

دوباره من رو برگردوند تو اون ساختمون دلگیر و اون اتاق خفه. عصبی یه گوشه نشستم و اون هم در رو قفل کرد و رفت.

پوف!

پوزخند زدم. این هم از ماجرای مأموریت ما!

***

- آقایون جنتلمن؟ شیک‌پوشان؟‌‌‌ عزیزان؟‌ جذابان؟ خوشگلان؟

دیگه صدام رو بردم بالا:

- احمقان؟ بی‌شعوران؟ حمالان؟ چلغوزان؟ هوی! کجایین پس؟!

یهو در به‌‌شدت باز شد. چون من دم در بودم، شوت شدم عقب و با پشتم رو زمین فرود اومدم.

- آخ!

پشتم رو گرفتم و لبم رو گزیدم. با حرص به‌سمت در نگاه کردم.

- چه مرگته خب؟

منش که اونجا ایستاده بود، ابرویی بالا انداخت و نگاهم کرد. سرم رو سؤالی تکون دادم.

- هان؟

بعد بلند شدم و عینکم رو تنظیم کردم و رو کردم سمت منش:

- خب الان مشکلت چیه چلغوز؟

- اولاً چلغوز آبا و اجدادته! دوماً چلغوز نه و جناب تیرداد منش!

تا اسم «تیرداد» رو شنیدم، پقی زدم زیر خنده. متعجب بهم نگاه کرد که لابه‌لای خنده‌هام گفتم:

- وای خدا! تیرداد!

و دوباره خندیدم‌. بعد رو بهش با لحنی که آثار خنده توش بود و لبم هم هنوز شکل خنده داشت، گفتم:

- خوشبختم تیرداد! منم مِهرداد هستم و اون دوستم خُرداد و یکی دیگه از دوستام هم مُرداد.

بعد دوباره خندیدم. عصبی بهم نگاه کرد و گفت:

- خوش‌خنده شدیا!

- الهی، بچه چشم نداره ببینه!

عصبی اومد سمتم که گرخیدم. بازوم رو گرفت و کشیدم از اتاق بیرون.

- آی!

- درد!

- خب کجا داریم می‌ریم؟

چیزی نگفت و از اون ساختمون دلگیر اومدیم بیرون‌. دوباره از محوطه‌ی بزرگ و بهشت‌مانند گذشتیم و داخل ساختمون اون بهشت شدیم.

با آسانسور رفتیم همون طبقه‌ی قبلی و به‌سمت اتاق کارشون. جناب تیرداد در رو باز کرد و بعد شوتم کرد داخل‌.

- هُوش!

- خفه!

مردک عوضی!

یهو چشمم افتاد به مانی تیموری پشت میز کارش و آنید با یه لباس سفید رو کاناپه.

سریع رفتم سمتش.

- آنید!

آنید خواست بلند بشه که بهش رسیدم و تو بـ*ـغلم کشیدمش.

- وای آنید، خیلی نگرانت بودم!

پشتم رو نوازش کرد و گفت:

- من هم همین‌طور.

بعد یهو محکم زد پس‌ گردنم و من رو با چشم‌های گردم از بغلش بیرون کشید و طلبکارانه بهم نگاه کرد.

با صدای آرومی گفت:

- این چه نقشه‌ی مزخرفی بود؟ هان؟ من همون اول می‌دونستم چرته. اینکه مثلاً یهویی به عمارت حمله بشه و همه سرگرم بشن تا ما بتونیم بیایم این‌ور! واقعاً ایده‌ی احمقانه‌ای بود. اگه این نقشه‌ی کوفتی رو عملی نمی‌کردی من الان تیر نخورده بودم.

- و ما هم الان اینجا نبودیم.

صدای تیرداد اومد:

- چی پچ‌پچ می‌کنین اونجا؟

من برگشتم سمتشون و آنید بهشون نگاه کرد. سعی کردم بحث رو عوض کنم:

- تصمیمتون رو گرفتین؟

آنید پرسید:

- چه تصمیمی؟

مانی گفت:

- تقریباً.

- و؟

دست‌به‌سینه شد و گفت:

- من راضی‌ام، سامیار هم که بدش نمیاد.

این رو گفت و به تیرداد نگاه کرد. تیرداد عصبی گفت:

- ولی من ناراضی‌ام‌.

- این به نفع ماست تیرداد.

- هست که هست؛ نمی‌شه به دوتا غریبه اعتماد کرد!

مانی خونسرد گفت:

- مگه قراره اعتماد کنیم؟ اینجا نگهشون می‌داریم تا بتونیم از این...

به من اشاره کرد و ادامه داد:

- استفاده کنیم.

- هوی این اسم داره‌ها!

هر دو نگاهم کردن. نیشخندی زدم.

- من مهرداد هستم و این هم...

به آنید اشاره کردم.

- خرداد و اون یکی دوستم...

وسط حرفم، تیرداد عصبی گفت:

- خفه!

بعد رو کرد سمت مانی که ته‌خنده‌ای رو لبش بود و گفت:

- مانی ببین...

اما وقتی ته‌خنده‌ش رو دید، حرصی بهش زل زد و با چشمش اشاره به لب‌های مانی کرد تا نیشش رو‌ ببنده. مانی هم سریع خودش رو جمع کرد و تیرداد ادامه داد:

- ببین، این دختره علاوه بر اینکه غیر قابل اعتماده، رو مخ من هم هست.

جلو دهنم رو نگه داشتم نخندم. مانی گفت:

- عیبش چیه؟

چشم‌های تیرداد گرد شد.

- عیبش چیه؟

مانی سؤالی شونه بالا انداخت و تیرداد حرصی گفت:

- همه‌ش داره رو مخم اسکی‌سواری می‌کنه.

- من که اسکی بلد نیستم.

تیرداد خشمگین به من اشاره کرد و رو به مانی، آتیشی گفت:

- بیا!

مانی دوباره سعی کرد لبخندش رو جمع کنه. گفت:

- حالا این‌قدر حرص نخور. باید به سامیار بگیم اون هم بیاد.

تیرداد دیگه منفجر شد:

- که اینا ببینَنِش؟

- تیرداد، من نمی‌فهمم؛ خود سامیار انقدر حساسیت به خرج نمی‌ده که تو می‌دی.

- چون خنگه.

بعد به دیوار تکیه داد.

مانی گفت:

- فعلاً یه اتاق همین‌ جا بهشون بده تا سامیار بیاد‌.

تیرداد فقط عصبی زل زد به مانی و وقتی مانی دید بخاری از این بلند نمی‌شه، خودش اومد سمتمون و اشاره کرد دنبالش بریم.

به آنید کمک کردم تا بایسته و بعد زیر نگاه‌های چپ تیرداد، همراه مانی از اتاق زدیم بیرون.

از پله‌ها به طبقه‌ی دوم رفتیم که فقط ده‌تا اتاق داشت و بقیه همه دکور و تراس و پنجره بود.

مانی رو به دوتا اتاق کنار هم ایستاد و بهمون اشاره کرد بریم نزدیکش. رو بهم گفت:

- این اتاق مال توئه‌‌‌.

و به اتاق کناری اشاره و به آنید نگاه کرد.

- این هم مال تو.

آنید رفت سمت اتاق و درش رو باز کرد. رو به مانی که داشت می‌رفت، پرسیدم:

- الان باید چی‌کار کنیم؟

نیم‌نگاهی بهم انداخت و گفت:

- تو اتاقتون می‌مونین و‌ بیرون نمیاین تا رئیس بیاد.

رئیس؟ یعنی سامیار راد منظورشه؟

رفت و‌ من و آنید هم نگاهی به‌ هم انداختیم و وارد اتاق‌هامون شدیم.

در رو بستم و برگشتم. اتاق معمولی‌ای بود. یه تـخت یه‌نفره، یه‌ دونه پنجره و یه تراس کوچیک، کمد، آینه‌دیواری و دوتا در که قطعاً حموم و دست‌شویی بود. آخ! کاش می‌گفتم وسایلم رو بیارن. یهو صدایی تو سرم گفت «بذار ببینی زنده‌ت می‌ذارن، بعد به فکر آشغالات باش!»

رفتم سمت پنجره و به بهشت بیرون خیره شدم. اون‌قدر ارتفاع زیاد بود که جون می‌داد برای خودکشی! کلاً آدم عاقل برای خودکشی باید بیاد تو همین پنت‌هاوس‌ها! عجب آدمی‌ام من به خدا! دارم راه و روش خودکشی طراحی می‌کنم!

از اون بهشت گم‌شده دل کندم و رفتم سمت تخت. چنان پریدم روش که از سفتیش فکر کنم زیر شکمم کلاً به‌ فنا رفت! لبم رو محکم گاز گرفتم و‌ خشک‌شده دراز کشیدم.

عینکم رو در آوردم، دست‌هام رو از هم باز کردم و چشم‌هام رو بستم. حالا الان یه خواب راحت رو این سنگ می‌کنم.

***

کتاب‌های تصادفی