حربهی احساس
قسمت: 18
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ۱۸
رو تخت نشستم، خمیازهای کشیدم و کشوقوسی به بدنم دادم که دوباره کمرم تیر کشید. یعنی رسماً من دیوونه شدم با این کمر!
عینکم رو زدم و از روی تخت اومدم پایین و نگاهی به اطراف انداختم. چقدر تاریکه! رفتم سمت در اتاق، پریز حتماً اونجاست. گشتم؛ اما نبود!
دستم رو روی دیوار کشیدم؛ اما نبود. اعصابم داغون شد. به درک اصلاً! تو تاریکی رفتم سمت دیواری که کامل شیشه بود. روبهروش ایستادم و زل زدم به شهر روشنی که زیر پام بود. شب بود و کل شهر روشن. با دیدن اون منظره کیف کردم.
لبخندی رو لبم نشست و رفتم سمت تراس، بازش کردم و داخل شدم. رو نردهها خم شدم و به محوطهی عمارت زل زدم. ساختمون پنتهاوس و پلههای جلوش کاملاً روشن شده بودن، فانوسها تیربرقهای دورتادور محوطه هم روشن بودن و کل محوطهی بزرگ زیر پام، روشن و زیبا شده بود.
سرم رو بالا گرفتم و زل زدم به شهر. آدم با دیدن این مناظر زیبا تمام غصههاش رو فراموش میکنه. لبخند محوی رو لبم نشست.
آروم خندیدم که صدای کسی از پشتسرم گفت:
- چه عجیب، رها خندید.
لبخندم رو جمع کردم. تای ابرویی بالا دادم و برگشتم. دستبهسینه به نرده تکیه دادم و گفتم:
- چرا خلوتم رو به هم میزنی؟
اون هم ابرویی بالا داد.
- ببخشید، الان خلوتتون رو به هم زدم؟
- بله.
- آخآخ شرمنده بانو! داشتین چیکار میکردین حالا؟
- خودم رو رها کرده بودم.
تیرداد خندید و گفت:
- و هنگامی که رها خودش را رها کرد.
و دوباره خندید.
- تا حالا کسی بهت گفته عینهو سوهان روح میمونی؟
خندهش رو خورد و گفت:
- پررویی نکن، صبرم حد داره؛ وگرنه میگیرم از زبون آویزونت میکنما!
- نه بابا؟
- زن بابا!
- کاری داری الان مزاحمم شدی؟
- شرمنده که مزاحم خلوتت داخل اتاق رفیقم شدم.
- کارت رو بگو!
- خواستم بگم بیا پایین.
- کارت رو بنال!
- دارم مینالم خب! میگم بیا پایین.
- الان کارِت اینه؟
- نه پس!
- چرا بیام پایین؟
- همه پایینن، تو هم بیا.
- اوهوک! آدم شدین، به فکر من هستین.
- دلت می خواد از لب بالاییت آویزونت کنم؟ اخطار دادم.
عاقلاندرسفیه نگاهش کردم و گفتم:
- ببین فقط از حوزهی دید من دور شو! خودم میام.
شونهای بالا انداخت.
- من که راضیام.
- عه! نه بابا راضیه خانم؟ حالا که راضیه خانم راضیه؛ پس گم بشن بیرون تا بنده تشریف بیارم.
بهم چشمغره رفت و از اتاق خارج شد. باز خوبه نزد نصفم نکرد! کلاً اخلاقهاش بهتر شده.
من هم رفتم دستشویی و بعد از اینکه آبی به دست و صورتم زدم، رفتم بیرون و از اتاق خارج شدم. با آسانسور رفتم طبقهی پایین و آنید و مانی و تیرداد رو دیدم. خوبه همگی جمع شدن؛ فقط من و سام نبودیم. رفتم سمتشون و کنار آنید و مبل کناری تیرداد نشستم.
- محفل برگزار کردین؟
مانی:
- شاید!
- عجب!
تیرداد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
- گذشت.
نگاهش کردم.
- چی؟
- ساعت هشت.
مانی:
- هان؟
- برنگشت.
آنید:
- شعر میگی؟
سرش رو آورد بالا و نگاهمون کرد و گفت:
- یه پا خر هستین واسه خودتونا! بابا منظورم سامه؛ ساعت گذشته، هشته، سام هنوز برنگشته.
مانی:
- خب چرا مثل آدمیزاد حرف نمیزنی؟
- بَده میخوام شعر بسرایم؟
- عه نه بابا؟ شعر میگی؟ الان یکی بگو ببینیم!
- اوکی.
بعد گلوش رو صاف کرد و خوند:
- تو اِی رها! میمانی چون سگ هار. اخلاقَت همانند سگ؛ چشمانَت چون یک وزغ.
عصبی شدم، خم شدم و با ناخونهام چنگی به صورتش زدم که اخم کرد و گفت:
- ناخنهایش چونان یک سیخ، نمیتوان آنها را از هم گسیخت!
- خیلی خری!
لبخند ملیحی زد.
- این نهایت لطف شماست بانو.
همون موقع در سالن باز شد و سام با یه کیف سامسونت اومد داخل. داشت میرفت سمت پلهها که ما رو دید. ایستاد و متعجب نگاهمون کرد.
- شماها اینجا چیکار میکنین؟!
تیرداد:
- برای استقبال از شما اومدیم جناب راد.
سام ابرویی بالا انداخت.
- تشکر!
و رفت سمت آسانسور که مانی گفت:
- کجا بابا؟ بیا بشین!
سام کلافه دستی به صورتش کشید و گفت:
- خستهم، میخوام برم اتاقم.
تیرداد:
- یه ایده داریم تا خستگی از تن فرتوتت بیرون بره.
نگاههای من و آنید و سام سؤالی دوخته شد به مانی و تیرداد.
***
با دهن باز زل زده بودم به مجسمههای باغ. آنید هم دست کمی از من نداشت. اومده بودیم گالری ملی باغ مجسمهسازی هنر تو واشینگتن.
مانی هفده مجسمهی اصلیای که توسط هنرمندهای بینالمللی ساخته شده بود، نشونمون داد.
خیلی جای قشنگی بود. به درختهای گلدارش زل زده بودم و مشتمشت از بستهی داخل دستم میخوردم. بسته رو گرفتم سمت تیرداد که کنارم روی نیمکت نشسته بود و با دهن پر گفتم:
- چسفیل بخور.
برگشت و چپ نگاهم کرد.
- چسفیل چیه بیادب؟! پاپکورن!
برگشتم سمتش و گفتم:
- اوه اوه چه سوسول! آدم باید زبان مادریش رو حفظ کنه.
با اکراه نگاهم کرد.
- نه مرسی؛ همون ترجیح میدم فراموشش کنم!
پشت چشمی براش نازک کردم.
- نکبت.
ادام رو درآورد و روش رو اونور کرد.
آنید کلافه تکیهش رو داد به پشت نیمکت و گفت:
- پس این مانی و سامیار چرا نمیان؟
- چقدر بیتحمل! خب اندکی صبر داشته باش.
ابرویی بالا انداختم. به خدا این تیرداد آدم شده! تا قبل از جانفشانیم عین دشمنش به آنید و خصوصاًً من نگاه میکرد، رفتارش هم که نگم! ولی حالا هی شوخی میکنه باهامون و میخنده. خدایی که عجب کاری کردمها؛ یعنی قشنگ اعتماد اینا رو خریدم، بهخصوص این تیرداد چلغوز!
پوفی کشیدم و نالیدم:
- اوخ کمرم خشک شد! من برم یهکم راه برم.
بعد بسته رو کوبیدم بـغل تیرداد که نصف پاپکورنها ریخت روش و صداش در اومد:
- یعنی الهی اون دستات از کار بیفتن که آدم نیستی!
نیشخندی زدم و بلند شدم و با کمر خمیدهم راه افتادم سمت چمنها و بوتهها؛ اما یهو برگشتم سمت تیرداد. براش خطونشون کشیده بودم که اگه دفعهی بعدی که راه برم مسخرهم کنه، روزگارش رو قهوهای میکنم. نگاهش کردم و دیدم که صورتش عین لبو سرخ شده، لپهاش باد کرده و هی به صورتش دست میکشه تا نخنده. نگاهم کرد و بعد روش رو اونور کرد و نفسش رو آروم داد بیرون. باز برگشت و نگاهی بهم انداخت و بعد زد به لپش. من هم که تا اون موقع با چشمهای ریز نگاهش میکردم بالاخره صدام در اومد:
- خب الان دردت چیه؟
یعنی فقط کافی بود تا صدام رو بشنوه و بعد بزنه زیر خنده. صدای قهقههش بلند شد و لابهلای خندههاش گفت:
- وای خدا نگاهش کن! عینهو پیرزنا میمونه.
بعد دوباره قهقهه زد.
حرصی سرم رو انداختم پایین و گشتم دنبال یه سنگی چیزی. یه خردهسنگ پیدا کردم؛ ولی اصلاً نمیتونستم خم بشم. به بچهای که میخورد چهار-پنج سالش باشه و این سمتی میاومد اشاره کردم بهم بدتش. با نیش باز خم شد و سنگ رو بهم داد. من هم که خیلی رئوفم، دستبندم رو که هدیهی آنید بود و بههیچوجه ازش خوشم نمیاومد، دادم بهش و اون هم با نیش بازش رفت.
سنگ رو تو دستم بالا پایین کردم و بعد پرت کردم سمت تیرداد که مستقیم خورد تو دماغش. آخ بلندی گفت و دماغش رو چسبید که بستهی پاپکورنها از بغلش افتاد و همه ریخت رو زمین. عه پاپکورنهام! صدای جیغ من و عربدهی تیرداد یکی شد:
- بیشعور نفهم! تو که همه رو ریختی!
- الاغ زدی دماغ نازنینم رو نفله کردی که!
آنید بدبخت هم که گیج زل زده بود به دیوونهبازیهای ما.
رفتم سمتشون و زدم پسکلهی تیرداد.
- اوخ!
- مرگ! چرا چسفیلام رو ریختی؟
طلبکار نگاهم کرد و گفت:
- شرمنده دوشیزه که زدی دماغم رو لهوندی!
با اخمهای در هم نگاهش کردم و رفتم سمت بوتهها. مردک طالبی!
داشتم از کنار مجسمهها میگذشتم که چشمم افتاد به یه کیوسک. یهو چیزی زد به سرم. میتونم به زهرا زنگ بزنم تا خبر اینکه اعتمادشون رو تا حدود بالایی جلب کردم به صوف بده. آره عالیه!
با این فکر نیشم باز شد و دویدم سمت کیوسک. درش رو باز کردم، رفتم داخل و بستمش و همین که برگشتم تا کارم رو بکنم، چشمم افتاد به مانی و سام که داشتن این طرفی میاومدن.
گند بزنن به این شانس! با قیافهای آویزون از اونجا اومدم بیرون که مانی و سام بهم رسیدن.
من رو دیدن و مانی پرسید:
- اینجا چیکار میکنی؟
- هان؟
مانی سؤالی سرش رو تکون داد.
- چیزه... خب... خب داشتم دنبال دستشویی میگشتم.
مانی جفت ابروهاش پرید بالا و همون موقع موبایلش زنگ خورد. رو کرد سمت سام و گفت:
- الان میام.
و گوشیش رو از جیبش در آورد و رفت اونور.
به رفتنش نگاه کردم و بعد به سام خیره شدم.
- چی شد؟
سام رفت و به در کیوسک تکیه داد، دستبهسـینه شد و گفت:
- چیزی نشد؛ فقط پول آشغالای تو رو پرداختم.
اخم کردم.
- یه بسته پاپکورن بود و سهتا بستنی؛ مگه چی بود؟
شونهای بالا انداخت.
- بههرحال من بهاش رو پرداختم.
- همچین میگه بها انگار چه چیزی بوده! خسیس!
- همین که قبول کردم بیایم تفریح بسه.
- بهخاطر ما که نبود، بهخاطر دوستات اومدی.
چیزی نگفت و فقط ابرویی بالا انداخت.
من هم کنارش تکیه دادم به کیوسک و هر دو منتظر مانی موندیم.
گفتم:
- من امشب کجا بخوابم؟
روش رو کرد طرفم و سؤالی نگاهم کرد.
- خوبه صبح گفتم اتاقم سرده.
روش رو ازم برگردوند و کلافه گفت:
- یه فکری میکنم.
باشه تو هم برو فکرت رو بکن. کلافه پشتم رو کوبیدم به کیوسک که از درد کمرم آخم در اومد.
سام متعجب برگشت طرفم.
- چته؟
- کمرم... آخ!
خواستم صاف وایستم که یهو کسی از کنارم رد شد و بهم خورد. تعادلم به هم خورد و با کمر افتادم رو زمین. چنان جیغی زدم که فرسخها اونورتر هم رفت.
- آخ! داغون شدن مهرههای کمرم!
سام متعجب اومد سمتم که همون موقع مانی هم رسید، با چشمهای گرد زل زد بهم و گفت:
- چته؟ چرا نعره میزنی؟
ولی اصلاً نمیتونستم حرف بزنم. چنان تیری تو بندبند وجودم و کمرم پیچیده بود که انگار به زبونم هم سرایت کرده بود و ناقصش هم کرده بود.
مانی و سام هر دو یه طرف بازوم رو گرفتن و بلندم کردن.
- آی! آروم!
سام:
- چقدر ناز داره!
حرصی برگشتم سمتش و گفتم:
- یعنی کاش میذاشتم اون تیره بخوره به جونت که الان انقدر زجر نکشم! کاشکی! هِی! حیف که پشیمونی سودی ندارد.
مانی:
- چقدر حرف میزنی تو دختر!
با اخمهای تو هم نگاهش کردم؛ اما اون توجهی نکرد و هر دو راه افتادن و من رو هم بردن.
تو راه سام پرسید:
- کی بود؟
- خبر دادن فردا مزایدهست.
سام برگشت سمتش.
- چی؟
- مزایده. بریم؟
- کالاشون چیه؟
مانی بازوم رو که داشت از رو کولش سر میخورد رو انداخت روی کولش و جواب داد:
- عتیقه.
سام شونهای بالا انداخت.
- مناقصهی چند وقت پیش که کلاً چیزی دستمون رو نگرفت، بریم ببینیم مزایده رو چه میکنیم.
یهو گفتم:
- منم میام.
هر دو برگشتن و نگاهم کردن.
مانی:
- ببخشید؟
- فدای کلهت عزیزم. میگم من هم میام.
سام:
- چشم! منتظر دستور جنابعالی بودیم.
- صادر شد گلم.
سام خیلی محکم و قاطع گفت:
- نه، نمیای!
حرصی برگشتم سمتش.
- چیچی رو نه؟ خب میخوام بیام. اینهمه مأموریت خطرناک فرستادینم، حالا یه مزایده من رو نمیبرین؟ عجب بیشعورایی!
سام کلافه چشمهاش رو تو کاسه چرخوند و مانی گفت:
- خب بذار بیاد.
سام عصبی روش رو کرد سمت مانی.
- باشه حتماً!
- نمیفهمم! اشکالش چیه؟
- اشکالش اینه نمیخوام این مزاحم...
وسط حرفش گفتم:
- اولاً مزاحم هیکلته، بعدش هم من میام. فهمیدی؟ من میام!
***
داخل سالن شدیم و نشستیم رو صندلیها. از اول راه نیشم بازِ باز بود. بالاخره سام قبول کرد من هم بیام. اینقدر که رو مخش اتوبوسسواری کردم بدبخت راضی شد. حالا هم با آقایون سامی، مانی و تامی، اومدم مزایده.
بلند شدم و پالتوم رو درآوردم که صدای متعجب تیرداد اومد:
- کتودامن تنت کردی؟!
پالتوم رو روی دستم گذاشتم و نشستم.
- بله.
سام فقط نیمنگاهی بهم انداخت و مانی گفت:
- از خودم متعجبم که این رو میگم؛ ولی بهت میاد.
نیشم کلاً تا بناگوشم باز شد و تیرداد آروم زمزمه کرد:
- خاک تو سرت! عقدهای تا حالا تعریف نشنیده.
چندتا مرد اومدن و ردیف جلومون نشستن.
من هم آروم گفتم:
- خفه بابا!
سام هم آروم غرید:
- ساکت بشین دیگه!
تیرداد حرصی گفت:
- من هنوز از دستت عاصی هستما سام؛ پس خواهشاً بهم تشر نزن!
گفتم:
- اوو! حالا انگار چی شده بوده! من و تو حالا یه دیشب رو جاهامون رو عوض کردیم دیگه.
حرصی نگاهم کرد و گفت:
- فقط یه جاهامون رو عوض کردیم؟ تو توی اتاق من راحت و تخت گرفتی خوابیدی، من تو اتاقت داشتم قندیل میبستم!
خندیدم که سام عصبی گفت:
- بسه دیگه تمومش کنین! اینجا همه ایرانیان حرفامون رو میفهمن؛ اونوقت هی دارین بلندبلند وراجی میکنین؟ تیرداد انتظارم از تو بیشتر بود!
متعجب پرسیدم:
- همه ایرانیان اینجا؟
کسی جوابم رو نداد.
- هوی! با شماها هستما! چرا ایرانی؟
این بار مانی گفت:
- خرید و فروش و معاملاتمون اکثراً با ایرانیاست.
- چرا؟
تیرداد: به نظرمون هموطنامون منصفترن.
پوزخند زدم.
- خوبه فهمیدی من چقدر منصفم.
همچین با انزجار نگاهم کرد که یه لحظه شک کردم خودمم یا یه خوک تو لجنزار!
تیرداد:
- تو یکی حرف از انصاف نزن که عق میزنم.
حرصی نگاهش کردم.
- گاو!
یهو صدای کسی اومد. برگشتم که دیدم سالن شلوغ شده و یه یارویی هم روی سن ایستاده و حرف میزنه. دیگه حواسم رو جمع یارو و حرفهاش کردم.
همه ایرانی بودن؛ حتی اون یارو روی سن. به فارسی داشت درمورد کالا که یه عتیقهی زشت هم بود، توضیح میداد. همه متفکر و دقیق به حرفهاش گوش میدادن؛ حتی سامی و مانی و تامی!
بالاخره صحبتهای مَرده تموم شد و کمکم بقیه شروع کردن قیمت دادن. سام مانی و تیرداد هم که هر سه اونورم کنار هم نشسته بودن، داشتن باهم مشورت میکردن و من هم که کلاً اینور برگ گلابی!
یه نفر قیمت 10 میلیارد پیشنهاد کرد. من هم یهو و ناخودآگاه دهن باز کردم و داد زدم:
- 11 میلیارد!
همه نگاهم کردن و یارو عربده زد:
- این خانم 11 میلیارد.
سام و مانی و تیرداد برگشتن سمتم و متعجب نگاهم کردن. من هم نیشخندی زدم و گفتم:
- شما که ماستین، گفتم خودم وارد عمل شم.
کسی گفت:
- 13 میلیارد.
سریع گفتم:
- 16 میلیارد.
تیرداد از کنارم گفت:
- خوبه خوبه! پولش که مال خودت نیست، همینجوری قیمت بگو.
- گم شو بابا!
کسی 20 میلیارد پیشنهاد کرد و من سریع وارد عمل شدم:
- 30 میلیارد.
- 35 میلیارد.
- 40 اصلاً!
- 47 میلیارد.
من داد میزدم، یکی دیگه داد میزد، من داد میزدم، یکی دیگه داد میزد.
صدای تیرداد تو اون بلبشو اومد:
- کم نمیاری نه؟
- نه.
بعد داد زدم:
- 60 میلیارد.
سام و مانی و تیرداد هم همینطور عین بز بهم زل زده بودن.
- 68.
- 85 میلیارد.
- 95.
از کوره در رفتم، حرصم گرفت و یهو داد زدم:
- 110 میلیارد.
دهنها همه باز مونده بود و فک تیرداد کاملاً کف زمین بود.
یارو شروع به شمارش کرد و کسی هیچ پیشنهادی نداشت و بالاخره...
- فروخته شد به این خانم دلاور.
لبخند مفتخری زدم و بعد برگشتم سمت این سهتا که متعجب نگاهم میکردن.
بلند شدم، دستم رو گذاشتم زیر چونهی تیرداد و دهنش رو بستم و بعد خیلی خانمانه و شیک گفتم:
- منتظرتونم آقایون.
و پالتو به دست از سالن بیرون رفتم.
***