حربهی احساس
قسمت: 35
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ۳۵
(فرد مجهول)
رو به مانیتور نشسته بودم که در اتاق زده شد. جواب دادم:
- بیا داخل!
در باز شد و مکس اومد داخل، حرکت کرد سمت میزم و گفت:
- قربان؟
- بگو.
- نیروها کارشون رو خوب انجام دادن.
نگاهش کردم و پرسیدم:
- وارد شدن؟
- بله.
سر تکون دادم و گفتم:
- خوبه! به باقی نیرو اطلاع بده که داخل اسپیسفریمایی که ساختیم، مستقر بشن و مشغول انجام کاری باشن. به تعداد دیگهشون هم بگو استتار کنن.
- چطوری قربان؟
- چه میدونم! بگو یه کاری بکنن دیگه. مثلا بهشون بگو یکی یه پیکور دستشون بگیرن و تظاهر کنن دارن زمین رو سوراخ میکنن.
- شما مطمئنین قربان؟ یهکم دشواره.
تای ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- معضلبودن این کار باعث نمیشه نقشههای منو بیهوده جلوه بده. این کار در ارجحیت من قرار داره و من هم سالهاست منتظر این موقعیت بودم. این کار انجام میشه و موفقیتمون باعث متحولکردن دشمن من میشه و منم کاملاً قصد دارم اون تحت تأثیر قرار بگیره. این کار بهدرستی صورت میگیره؛ تفهیم شد مکس؟
کمی تأمل کرد، بعد گفت:
- بله قربان!
- خوبه! به بادیگاردا بگو نیروها رو تا دم اسپیسفریما اسکورت کنن.
- بله!
- مرخصی!
سر تکون داد، عقبگرد کرد و از اتاق خارج شد و در رو بست.
لبخندی سرشار از پیروزی روی لبهام نشست. بالاخره بعد از سالها دارم به چیزی که منتظرش بودم، میرسم.
***
(رها)
بیحال از دستشویی اومدم بیرون. نفس گرفتم و با قدمهای آهسته رفتم سمت تراس تا هوا بخورم. روی نردهها خم شدم و پیشونیم رو چسبوندم به نردهی خنک. هوای تازهی صبح باعث شد حالم یهکم بهتر بشه.
دیگه داشتم کلافه میشدم از این حال بد! خیلی بروز ندادم جلوی بقیه؛ اما انگار سامیار خیلی تیزه و فهمید یه طوریم هست و من رو برد بیمارستان. دکتر گفت آزمایش بدم و حدس هم میزد بهخاطر فشارمه؛ چون تو کودکیم به دلیل بیماریهایی که داشتم، بدنم ضعیفه و بهقول صوف هم از بس زخمی شدم دیگه سیستم دفاعیم کلاً نابود شده.
خیلی دلم میخواست به روی سام بیارم که این حال بد چندروزهم بهخاطر اونه؛ چون تقصیر اون بود که اینطور فشارم افتاده؛ اما باز عصبی میشد و مخصوصاً اینکه امروز یه مهمون کاری هم داره.
نمیدونم طرف کیه؛ اما خیلی تأکید داشت روی شراکتش با باند سام و سامیار هم اون رو دعوت کرد اینجا تا باهم صحبت کنن. نمیدونم اصرار مانی برای چیه که میگفت من و آنید هم تو گفتوگوشون باشیم و آنید هم ازخداخواسته قبول کرد و من هم کلاً برگ درخت! احتمالاً مهمون کاریشون تا نیم ساعت دیگه میرسه و من هم فقط دلم میخواد بخوابم؛ اما باید میرفتم پایین. میتونستم نرم؛ اما ممکن بود سامیار دلخور بشه.
با سرگیجهی ناگهانیای که گرفتم به نرده چنگ زدم و سرم رو چسبیدم.
زیرلبی نالهای کردم و نفسم رو فوت کردم بیرون. صاف ایستادم که در اتاق سام باز شد و آنید اومد داخل. برگشتم سمتش که اومد داخل تراس و گفت:
- چرا اینجایی؟
سؤالی نگاهش کردم.
- هستم دیگه! چطور؟
شونهای بالا انداخت و کنارم رو به نرده ایستاد، روش خم شد و گفت:
- تیرداد گفت این مهمونه کمکم میرسه، آماده باشیم.
سر تکون دادم.
- باشه.
بینمون سکوت شد، نه من حرفی میزدم نه اون؛ اما خیلی ناگهانی پرسید:
- تو واقعاً سامیار رو دوست داری؟
مکث کردم و برنگشتم سمتش. در واقع از سؤالش جا خوردم؛ اما جوابش رو میدونستم. نفس عمیقی کشیدم و زمزمه کردم:
- آره.
- چی شد عاشقش شدی؟
چونهم رو چسبوندم به کف دستم.
- یهویی شد.
- میدونی اگه صوف...
سریع گفتم:
- میدونم، میدونم آنید، میدونم.
- کل این مأموریت یه اشتباه بزرگ بود رها؛ هرگز نباید میاومدیم.
به پایین خیره شدم و زمزمه کردم:
- میدونم!
همون موقع صدای مانی از داخل اتاق اومد:
- بیاین مهمون اومد.
برگشتیم سمتش و دنبالش راه افتادیم. شکمم رو چسبیدم و به همراه آنید و مانی حرکت کردم سمت آسانسور. به طبقهی پایین رفتیم و سام و تیرداد رو با کتوشلوار کنار در بزرگ ورودی سالن دیدم.
رفتیم سمتشون و سام بهم نگاه کرد. بهش لبخند زدم که یعنی حالم خوبه و کنار آنید ایستادم. نفسم رو فوت کردم بیرون و به تیرداد نگاه کردم که داشت با ساعت شیائومیش ور میرفت و بعد سرش رو بلند کرد و گفت:
- جیمز میگه داره میاد.
آنید: کی؟
دستی به صورت داغم کشیدم.
- مهمون دیگه.
مانی خطاب به تیرداد گفت:
- باز نیای کل اسرار و فنامون رو برای این یارو فاش کنی!
تیرداد برگشت سمتش و چپ نگاهش کرد.
- عوضی! من کِی این کار رو کردم؟!
- همیشه موقع قرارداد بستنامون.
- آشغال!
سامیار کاملاً جدی گفت:
- کافیه! رسید.
در سالن باز شد و بادیگارد کنار رفت. صاف ایستادم و لباسم رو مرتب کردم و به دری خیره شدم که اون مهمون غریبه پا به داخلش گذاشت. اومد داخل و با داخلشدنش و دوختهشدن چشمهای من بهش، قلبم برای یه لحظه ایستاد. قلبم ایستاد و تکتک اعضای بدنم یخ بست.
صدای مانی اومد:
- خوش اومدین خانم گارسیا!
و من به صوف نگاه کردم که با نیشخندی به من خیره شده بود.
باورم نمیشد، اصلاً باورم نمیشد. صوف! صوفیه گارسیا، رئیسم، الان جلوی من، جلوی همهی ما، تو این عمارت بود. با گلویی خشک و صدایی که بهزور در میاومد، زمزمه کردم:
- ص... صوف!
نیشخندش عمیقتر شد، تای ابرویی بالا انداخت و گفت:
- سلام رها.
کتابهای تصادفی

