فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

حربه‌ی احساس

قسمت: 39

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

صاف ایستادم و نگاهی به دوروبر انداختم. اینجا هم عمارته؟ به فضای بزرگ اونجا که پر بود از درخت و باغچه نگاه کردم و گشتم دنبال نگهبان‌ها؛ اما کسی این اطراف نبود.

سریع به دیوار انباری نگاه کردم و با دنبال‌کردن دیوار، سعی کردم در رو هم پیدا کنم. با قدم‌هایی بی‌صدا می‌دویدم و دیوار رو دنبال می‌کردم تا اینکه به در رسیدم. سریع دویدم سمتش و دستگیره رو گرفتم و پایین دادم، مطابق حدسم قفل بود.

کلافه گوشواره‌م رو در آوردم و خواستم با قفلش در رو باز کنم که یهو صدای فاضل رو شنیدم. از جام پریدم و دویدم سمت درختی و پشتش قایم شدم.

فاضل رو کمی دورتر دیدم که داشت با تلفن حرف می‌زد. گوش‌هام رو تیز کردم و صداش رو شنیدم:

- آره، درسته. نه مکس، همین امشب! گفتم همین امشب.

مکث کرد و ادامه داد:

- درسته! همون‌طور که گفتم سامیار مال منه، کار بقیه‌شون رو خودت تموم کن.

دور شد و دیگه من صداش رو نشنیدم. امشب؟ یعنی امشب قراره همه‌مون بمیریم؟

باید دنبالش می‌کردم. سریع از جام کنده شدم و آروم دویدم سمت در، قفل گوشواره‌م رو داخل قفل دستگیره کردم و چرخوندم و با بازشدن در، دیگه صبر نکردم. سریع دویدم سمت جایی که فاضل بود و شروع کردم به تعقیبش.

رفت سمت ساختمونی که اونجا بود و داخلش شد، من هم آهسته و با فاصله‌ی زیادی ازش دنبالش رفتم.

در عجب بودم که چرا اینجا هیچی نگهبان نداره. شاید دوربین داره یا شاید هم اونها رو مرخص کرده یا از اینکه اینجا امنه اطمینان داره.

از سالنی که بودیم، داخل راهرویی پیچید و من هم حرکت کردم. رفت سمت راه‌پله‌ی عریضی و بالا رفت.

با دیدن اون‌همه پله پنچر شدم؛ اما باید می‌رفتم.

بعد از اینکه اون‌همه پله رو بالا رفتیم، سمت در بزرگی رفت. بازش کرد و داخل شد و در رو نیمه‌باز گذاشت. سریع رفتم سمت در، پشتش قایم شدم و به داخل سرک کشیدم.

یه اتاق بزرگ با کلی مبل و میز و صندلی و همچنین یه میز کار با یه مانیتور. فاضل رو دیدم که رفت سمت یه در کوچیک داخل اتاق. دیوارش تمام شیشه بود. یه دیوار شیشه‌ای، عجب! شیشه‌ی کل دیوار مات بود و نمی‌تونستم اون‌ور در رو ببینم.

وقتی مطمئن شدم که فاضل رفت داخل اون اتاق و در رو بست، آروم و آهسته داخل اتاقش شدم.

نفسم رو فوت کردم بیرون و سعی کردم استرسم رو بی‌خیال بشم. رفتم سمت دیوار شیشه‌ای و نگاهی به در انداختم. معلوم نبود داره چی‌کار می‌کنه.

برگشتم سمت پنجره‌ی بزرگی که داخل اتاق بود و کل منظره‌ی بیرون رو دیدم و فهمیدم که بیرون شهر هستیم. رفتم سمت میز کارش. به کاغذها و یه اسلحه‌ای که روش بود نگاه کردم و خواستم یکی از کاغذها رو بردارم که کسی گفت:

- فضولی کار خوبی نیست، محض اطلاع!

از جام پریدم و سریع برگشتم که فاضل رو درست پشت‌سرم دیدم.

وحشت‌زده گفتم:

- تو... تو...

خندید و گفت:

- چیه؟ تعجب کردی؟

با قلبی که تندتند می‌کوبید بهش نگاه کردم که گفت:

- خب وروجک کوچولو، چه‌جوری فرار کردی هان؟

اخم محوی کرد.

- سامیار کجاست؟

ترسم رو فرو دادم و گفتم:

- تو فکر کردی که می‌تونی موفق بشی؟ فکر کردی می‌تونی سامیار رو بکشی؟

- یه قاتل سزاش مرگه.

غریدم:

- اما اون قاتل نیست!

داد زد:

- اون برادر من رو کشت!

و من هم داد زدم:

- چون برادرت می‌خواست اون رو بکشه.

غرید:

- اما این اتفاق نیفتاد و در عوض برادر من مرد، توسط سامیار. اون قاتله و باید بمیره.

- مگه نگفتی یه قاتل سزاش مرگه؟ پس من هم بعد از کشتن سام باید بکشمت.

پوزخند زد و گفت:

- البته اگه زنده بودی!

نیشخندی زدم و گفتم:

- اشتباه نکن فاضل، این تویی که قرار نیست زنده بمونه.

و بعد از پشت‌سرم دست دراز کردم و اسلحه رو برداشتم و بلافاصله سمتش شلیک کردم.

صدای قهقهه‌ی فاضل برابر شد با گردشدن چشم‌های من.

متعجب به اسلحه نگاه کردم و فهمیدم که اصلاً فشنگ نداره. زمزمه کردم:

- نه!

- دیره.

خواستم سرم رو بلند کنم که یهو فاضل رو در چندقدمی خودم دیدم. قبل از اینکه بخوام فرار کنم، مشت محکمی کوبید به شکمم که ضعف کردم. رفتم تو شوک که هلم داد و من تلوتلوخوران پرت شدم روی زمین.

نالیدم و خواستم بلند بشم که لگدی به زانوم کوبید که جیغ زدم.

- رها بودی درسته؟ خب رها به نظر من مرگ حق تو نیست، تو جوونی. من یه پیشنهادی دارم. من زنده‌ت می‌ذارم به‌شرطی که برای من کار کنی، کاملاً منطقیه. به‌علاوه من آمار تو و رئیست صوف رو دارم؛ حتی دوستت آنید. در واقع آمار همه‌تون رو و می‌دونم که تو یه خلاف‌کار موفقی، می‌تونی برای من مفید باشی و من هم در ازاش ازت مراقبت می‌کنم. چطوره؟

نفس گرفتم و از جام نیم‌خیز شدم. پام رو دراز کردم و محکم کوبیدم به پاهاش که تعادلش به هم خورد و پخش زمین شد. سریع از جام بلند شدم و دویدم سمت اون دیوار شیشه‌ای. خواستم درش رو باز کنم که فاضل موهام رو از پشت کشید و گفت:

- جواب من رها؟ این جواب نیست.

جیغ زدم:

- ولم کن عوضی!

من رو هل داد و اومد روبه‌روم و گفت:

- جواب. شریک می‌شی یا نه؟

با خشم و نفرت فراوون زل زدم تو چشم‌هاش و غریدم:

- حاضرم بمیرم؛ ولی هرگز شریک تو یکی نشم!

اخم کرد و غرید:

- دختره‌ی عوضی!

تو صورتش تف انداختم که عصبانی‌تر شد. با نفرت نگاهم کرد و بلند غرید:

- حاضری بمیری؟

و بعد بلندم کرد و داد زد:

- پس بمیر!

و بعد پرتم کرد سمت دیوار شیشه‌ای. با شدت به دیوار برخورد کردم، تمام شیشه‌ها خرد شدن و من با شیشه‌هایی که به‌شدت دوروبرم ریخته شد، روی زمین فرود اومدم.

با بدنی که می‌لرزید و خونی که از صورت و دست‌هام جاری شده بود، ناله‌ای کردم و سعی کردم بلند بشم؛ اما دوباره پخش زمین شدم. سرفه‌ای کردم که خون از دهنم زد بیرون و بی‌جون افتادم روی زمین. چشم‌هام دودو می‌زد و تار می‌دید، صداها برام گنگ بودن و سرگیجه داشتم. هیچی قابل تشخیص نبود؛ اما به‌طور ناگهانی تونستم صدای جیغ آنید رو تشخیص بدم و دیدمش که اومد داخل اون اتاقک و دوید سمت من.

کتاب‌های تصادفی