فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

حربه‌ی احساس

قسمت: 40

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

جیغ زد:

- رها!

خودش رو انداخت کنارم و کمک کرد تا بلند بشم. نیم اینچی از زمین فاصله گرفتم که نزدیک بود دوباره بیفتم؛ اما آنید زیر بازوم رو گرفت و کمکم کرد بایستم. باهم از اون اتاقک خارج شدیم و من سام و مانی رو دیدم که با فاضل و تیرداد و صوف با مکس درگیر بودن.

نالیدم:

- این... اینجا چه خبره؟

آنید محکم‌تر من رو چسبید و گفت:

- ولش کن رها، باید سریع ببرمت پایین. ما با زهرا و حامد و زکریا تماس گرفتیم.

متعجب برگشتم سمتش.

- چی؟

من رو کشوند سمت در که دیدم مکس اسلحه‌ای برای فاضل پرت کرد. جیغ زدم:

- سام اون اسلحه دا...

اما وسط حرفم دوباره خون بالا آوردم.

سام نگاهی به من و فاضل انداخت و دوید سمت من. داد زدم:

- نه سا...

و باز هم استفراغ خون.

فاضل رو دیدم که سام رو نشونه گرفت. وحشت‌زده به سام نگاه کردم و سریع دویدم سمت فاضل.

آنید جیغ زد:

- رها!

سام: جلوش رو بگیر!

دویدم سمت فاضل و همین‌که خواست شلیک کنه، دستش رو سمت دیگه‌ای مایل کردم و شلیک کرد. لوستر بزرگ بالای سرمون با شدت کنده و پرت شد روی زمین. جیغ من و آنید یکی شد با پرت‌شدن همه‌مون به گوشه‌ای. خرده‌شیشه‌های کریستالی و قطعات لوستر رومون پاشیده شد و من زخمی‌تر از قبل شدم.

از بین اون‌همه خرده‌شیشه بیرون اومدم و فاضل رو چندمتری خودم دیدم که سعی داشت اسلحه رو روی سامی تنظیم کنه که اون‌ور پرت شده بود و داشت بلند می‌شد. نفس‌نفس‌زنون و وحشت‌زده از جام بلند شدم و لنگون حرکت کردم سمت فاضل. لگدی به دستش زدم که تفنگ پرت شد و اون داد زد:

- دختره‌ی آشغال!

و خواست سمتم هجوم بیاره که سریع دویدم سمت اون پنجره‌ی بزرگ و مکسی که دقیقاً همون‌ جا افتاده بود.

صوف با دیدنم و نگاه من بهش، منظورم رو گرفت و سریع مکس رو هل داد. قبل از اینکه مکس به خودش بیاد، من گرفتمش و محکم پرتش کردم سمت پنجره. مکس با شدت به شیشه‌ی پنجره‌ی بزرگ برخورد کرد، کل شیشه خرد شد و فرو ریخت و مکس هم پرت شد پایین.

فاضل که این صحنه رو دید و قصد من رو هم فهمید، تو چندقدمیم توقف کرد؛ اما همون موقع با تیری که توسط سام از پشت‌سرش به کمرش شلیک شد، فریاد بلندی زد و چند قدم به جلو پرت شد و من هم سریع وارد عمل شدم و کشیدمش سمت خودم و وقتی طرفم پرت شد، محکم هلش دادم سمت صوفیه. صوف هم پاش رو دراز کرد و مانعی برای فاضل به وجود آورد و فاضل هم سکندری خورد و فریادزنان از پنجره پرت شد پایین. دویدم اون سمت و پایین رو نگاه کردم. جسدهای غرق در خون فاضل و مکس رو دیدم که از این ارتفاع بلند پرت شده بودن و بالاخره به درک واصل شدن!

لبخندی روی لـبم نشست. نفس عمیقی کشیدم و دیگه اجازه ندادم درد رو بیشتر تحمل کنم، خودم رو رها کردم و فرود اومدم روی زمین.

***

سریع گفتم:

- نه.

- کیان؟

- نه، همه صداش می‌‌کنن ایان.

- متین؟

- بهش می‌گن ماتیک.

چشم‌های سام گرد شد و گفت:

- مازیار چی؟

- می‌گن ماست‌ خیار.

- داروین؟

- شبیه دارچین.

سامیار بدبخت واقعاً درحال رددادن بود دیگه.

- مکس لابد بذاریم!

- نه، یاد اون مگسه می‌افتم.

ابرویی بالا انداخت که تیرداد گفت:

- ساتیار چی؟

- نچ! یاد ساطور می‌افتم.

و همچنین داشتیم گردشدن چشم‌های تیرداد رو. مانی گفت:

- آخه اصلاً از کجا معلوم پسره؟ شاید دختر باشه!

سامیار کلافه گفت:

- رهاست دیگه، پیش‌بینی می‌کنه مثلاً.

آنید گفت:

- خدا کنه دختر باشه!

زهرا به بازوش مشت زد و گفت:

- ایش دختر! پسر که باحال‌تره.

آنید چپ نگاهش کرد و گفت:

- آره آره، شاید اومد تو رو گرفت!

چشم‌های زهرا گرد شد که همه‌مون زدیم زیر خنده. صوف گفت:

- یه‌کم آروم‌تر دخترا، بیمارستانه‌‌ها.

روی تخت جابه‌جا شدم و گفتم:

- اگه بچه‌م پسر بود اسمش رو می‌ذارم آرتین.

- ولی مازیار قشنگ‌تره.

- گفتم که اون‌وقت همه تو مدرسه مسخره‌ش می‌کنن، بهش میگن ماست‌ خیار.

- اسمای دیگه چی؟ داروین و متین و اینا.

- اینا رو هم گفتم که چطور مسخره می‌کنن.

سامیار کلافه چشم‌هاش رو تو حدقه چرخوند و به دیوار تکیه داد.

مانی که روی صندلی نشسته بود، گفت:

- من که می‌گم صبر کنین به ‌دنیا بیاد اصلاً ببینین دختره یا پسر، بعد تصمیم بگیرین اسمش چی باشه.

یهو صدای آنید که داشت داخل یخچال فضولی می‌کرد، اومد:

- ایول کمپوت!

و یه کمپوت آناناس از یخچال بیرون آورد و همون‌طور که درش رو‌ باز می‌کرد، گفت:

- دلم برای کمپوتای ایران تنگ شده بود.

زهرا هم تکیه‌ش رو از روی در اتاق برداشت و رفت سمت آنید و گفت:

- اتفاقاً من هم دلم تنگ شده، به من هم بده.

صوف دست‌به‌سـینه نشست روی صندلی و گفت:

- خوشبختانه همه‌مون به ایران برگشتیم با تحولاتی بزرگ.

و به من نگاه کرد و من لبخند زدم. تیرداد که داشت با کنترل تلویزیون ور می‌رفت، گفت:

- ولی من همچنان با سام قهرم.

سام مشتی به بازوش زد و گفت:

- اگه قراره برای اون ماشینا و پنت‌هاوس قهر باشی، اکی قهر باش.

- بشر آخه چطور دلت اومد اون‌همه دارایی رو ول کنی بیای ایران، هان؟!

سام ابرویی بالا انداخت که مانی محکم کوبید به سر تیرداد.

- آخ!

مانی: خوشحال باش که برگشتی به وطنت و دیگه هم قرار نیست سمت خلاف بری.

تیرداد سرش رو ماساژ داد و گفت:

- بله خیلی خوشحالم!

بعد ایشی گفت و روش رو طرف دیگه‌ای کرد.

خندیدم و گفتم:

- ولی من خیلی خوشحالم که بعد از یه عمری خلاف رو کنار گذاشتیم.

سام بهم لبخند زد و گفت:

- و قراره درست مثل آدمای عادی یه زندگی عادی ر‌و شروع کنیم.

آنید مثل وحشی‌ها دست انداخت دور گردن زهرا و کشیدش سمت خودش و گفت:

- کنار همدیگه.

و زهرا هم که سعی داشت دست آنید رو از دور گردنش باز کنه، گفت:

- آره کنار وحشیا.

همه خندیدیم و صوف هم گفت:

- کنار همدیگه مثل یه خونواده.

مانی: خونواده‌ای که تا ابد جاودانه‌ست.

تیرداد: هرچند که آرزوی اون خوشگلا تا ابد تو حلقم لونه می‌کنه؛ ولی خوشحالم!

لبخند پهنی زدم و دستی به شکمم کشیدم.

این پایان داستان مایی بود که گذشته‌مون تلخ بود و زندگیمون هم پر بود از خلاف و گناه؛ اما تموم شد.

درد و غصه و تنهایی و خلاف تموم شد و مسببش هم «حربه‌ی احساس» بود! احساسی از جنس یه سلاح، که باعث شد همه‌مون در آخر صاحب یه زندگی شاد و بی‌‌‌‌‌‌خطر بشیم.

کتاب‌های تصادفی