حربهی احساس
قسمت: 40
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
جیغ زد:
- رها!
خودش رو انداخت کنارم و کمک کرد تا بلند بشم. نیم اینچی از زمین فاصله گرفتم که نزدیک بود دوباره بیفتم؛ اما آنید زیر بازوم رو گرفت و کمکم کرد بایستم. باهم از اون اتاقک خارج شدیم و من سام و مانی رو دیدم که با فاضل و تیرداد و صوف با مکس درگیر بودن.
نالیدم:
- این... اینجا چه خبره؟
آنید محکمتر من رو چسبید و گفت:
- ولش کن رها، باید سریع ببرمت پایین. ما با زهرا و حامد و زکریا تماس گرفتیم.
متعجب برگشتم سمتش.
- چی؟
من رو کشوند سمت در که دیدم مکس اسلحهای برای فاضل پرت کرد. جیغ زدم:
- سام اون اسلحه دا...
اما وسط حرفم دوباره خون بالا آوردم.
سام نگاهی به من و فاضل انداخت و دوید سمت من. داد زدم:
- نه سا...
و باز هم استفراغ خون.
فاضل رو دیدم که سام رو نشونه گرفت. وحشتزده به سام نگاه کردم و سریع دویدم سمت فاضل.
آنید جیغ زد:
- رها!
سام: جلوش رو بگیر!
دویدم سمت فاضل و همینکه خواست شلیک کنه، دستش رو سمت دیگهای مایل کردم و شلیک کرد. لوستر بزرگ بالای سرمون با شدت کنده و پرت شد روی زمین. جیغ من و آنید یکی شد با پرتشدن همهمون به گوشهای. خردهشیشههای کریستالی و قطعات لوستر رومون پاشیده شد و من زخمیتر از قبل شدم.
از بین اونهمه خردهشیشه بیرون اومدم و فاضل رو چندمتری خودم دیدم که سعی داشت اسلحه رو روی سامی تنظیم کنه که اونور پرت شده بود و داشت بلند میشد. نفسنفسزنون و وحشتزده از جام بلند شدم و لنگون حرکت کردم سمت فاضل. لگدی به دستش زدم که تفنگ پرت شد و اون داد زد:
- دخترهی آشغال!
و خواست سمتم هجوم بیاره که سریع دویدم سمت اون پنجرهی بزرگ و مکسی که دقیقاً همون جا افتاده بود.
صوف با دیدنم و نگاه من بهش، منظورم رو گرفت و سریع مکس رو هل داد. قبل از اینکه مکس به خودش بیاد، من گرفتمش و محکم پرتش کردم سمت پنجره. مکس با شدت به شیشهی پنجرهی بزرگ برخورد کرد، کل شیشه خرد شد و فرو ریخت و مکس هم پرت شد پایین.
فاضل که این صحنه رو دید و قصد من رو هم فهمید، تو چندقدمیم توقف کرد؛ اما همون موقع با تیری که توسط سام از پشتسرش به کمرش شلیک شد، فریاد بلندی زد و چند قدم به جلو پرت شد و من هم سریع وارد عمل شدم و کشیدمش سمت خودم و وقتی طرفم پرت شد، محکم هلش دادم سمت صوفیه. صوف هم پاش رو دراز کرد و مانعی برای فاضل به وجود آورد و فاضل هم سکندری خورد و فریادزنان از پنجره پرت شد پایین. دویدم اون سمت و پایین رو نگاه کردم. جسدهای غرق در خون فاضل و مکس رو دیدم که از این ارتفاع بلند پرت شده بودن و بالاخره به درک واصل شدن!
لبخندی روی لـبم نشست. نفس عمیقی کشیدم و دیگه اجازه ندادم درد رو بیشتر تحمل کنم، خودم رو رها کردم و فرود اومدم روی زمین.
***
سریع گفتم:
- نه.
- کیان؟
- نه، همه صداش میکنن ایان.
- متین؟
- بهش میگن ماتیک.
چشمهای سام گرد شد و گفت:
- مازیار چی؟
- میگن ماست خیار.
- داروین؟
- شبیه دارچین.
سامیار بدبخت واقعاً درحال رددادن بود دیگه.
- مکس لابد بذاریم!
- نه، یاد اون مگسه میافتم.
ابرویی بالا انداخت که تیرداد گفت:
- ساتیار چی؟
- نچ! یاد ساطور میافتم.
و همچنین داشتیم گردشدن چشمهای تیرداد رو. مانی گفت:
- آخه اصلاً از کجا معلوم پسره؟ شاید دختر باشه!
سامیار کلافه گفت:
- رهاست دیگه، پیشبینی میکنه مثلاً.
آنید گفت:
- خدا کنه دختر باشه!
زهرا به بازوش مشت زد و گفت:
- ایش دختر! پسر که باحالتره.
آنید چپ نگاهش کرد و گفت:
- آره آره، شاید اومد تو رو گرفت!
چشمهای زهرا گرد شد که همهمون زدیم زیر خنده. صوف گفت:
- یهکم آرومتر دخترا، بیمارستانهها.
روی تخت جابهجا شدم و گفتم:
- اگه بچهم پسر بود اسمش رو میذارم آرتین.
- ولی مازیار قشنگتره.
- گفتم که اونوقت همه تو مدرسه مسخرهش میکنن، بهش میگن ماست خیار.
- اسمای دیگه چی؟ داروین و متین و اینا.
- اینا رو هم گفتم که چطور مسخره میکنن.
سامیار کلافه چشمهاش رو تو حدقه چرخوند و به دیوار تکیه داد.
مانی که روی صندلی نشسته بود، گفت:
- من که میگم صبر کنین به دنیا بیاد اصلاً ببینین دختره یا پسر، بعد تصمیم بگیرین اسمش چی باشه.
یهو صدای آنید که داشت داخل یخچال فضولی میکرد، اومد:
- ایول کمپوت!
و یه کمپوت آناناس از یخچال بیرون آورد و همونطور که درش رو باز میکرد، گفت:
- دلم برای کمپوتای ایران تنگ شده بود.
زهرا هم تکیهش رو از روی در اتاق برداشت و رفت سمت آنید و گفت:
- اتفاقاً من هم دلم تنگ شده، به من هم بده.
صوف دستبهسـینه نشست روی صندلی و گفت:
- خوشبختانه همهمون به ایران برگشتیم با تحولاتی بزرگ.
و به من نگاه کرد و من لبخند زدم. تیرداد که داشت با کنترل تلویزیون ور میرفت، گفت:
- ولی من همچنان با سام قهرم.
سام مشتی به بازوش زد و گفت:
- اگه قراره برای اون ماشینا و پنتهاوس قهر باشی، اکی قهر باش.
- بشر آخه چطور دلت اومد اونهمه دارایی رو ول کنی بیای ایران، هان؟!
سام ابرویی بالا انداخت که مانی محکم کوبید به سر تیرداد.
- آخ!
مانی: خوشحال باش که برگشتی به وطنت و دیگه هم قرار نیست سمت خلاف بری.
تیرداد سرش رو ماساژ داد و گفت:
- بله خیلی خوشحالم!
بعد ایشی گفت و روش رو طرف دیگهای کرد.
خندیدم و گفتم:
- ولی من خیلی خوشحالم که بعد از یه عمری خلاف رو کنار گذاشتیم.
سام بهم لبخند زد و گفت:
- و قراره درست مثل آدمای عادی یه زندگی عادی رو شروع کنیم.
آنید مثل وحشیها دست انداخت دور گردن زهرا و کشیدش سمت خودش و گفت:
- کنار همدیگه.
و زهرا هم که سعی داشت دست آنید رو از دور گردنش باز کنه، گفت:
- آره کنار وحشیا.
همه خندیدیم و صوف هم گفت:
- کنار همدیگه مثل یه خونواده.
مانی: خونوادهای که تا ابد جاودانهست.
تیرداد: هرچند که آرزوی اون خوشگلا تا ابد تو حلقم لونه میکنه؛ ولی خوشحالم!
لبخند پهنی زدم و دستی به شکمم کشیدم.
این پایان داستان مایی بود که گذشتهمون تلخ بود و زندگیمون هم پر بود از خلاف و گناه؛ اما تموم شد.
درد و غصه و تنهایی و خلاف تموم شد و مسببش هم «حربهی احساس» بود! احساسی از جنس یه سلاح، که باعث شد همهمون در آخر صاحب یه زندگی شاد و بیخطر بشیم.
کتابهای تصادفی


