فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

بذر کتان: کازوهیکو

قسمت: 3

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر ۳

کازوهیکو با خشم به در میکوبه و از عمد اونو روی سر چند تا از مارمولک ها میندازه. این اقدام شجاعانه باعث میشه تا بقیه ی سربازای حاضر در سالن هم واکنش نشون بدن و به جنگ تن به تن مشغول بشن. مهاجمین، ابزار جنگی بخصوصی ندارن اما چابکی بدنشون و همچنین قدرت فیزیکیشون مزیت های زیادی رو براشون تدارک دیده.

خون از پیشونی بلند کازوهیکو در حال ریختنه و اون هیچ اهمیتی نمیده که این مبارزه در پایان قراره به کجا و چی ختم بشه. در ظاهر، یک فرد شجاع و سرزنده به نظر میرسه اما خودش هم میدونه که فقط میل بقا هست که داره دستاشو برای مبارزه تحر*یک میکنه، به اضافه ی مقدار زیادی نفرت و خشم، وگرنه به نحوی این بوی مرگ هست که اونو به سمت انتهای این مبارزه به پیش میبره.

وقتی یکی از مارمولک ها از چهارچوب در بالا میره و خودشو از بالا روی سر کازوهیکو میندازه، اون دو با صدای بلندی روی زمین میوفتن و مشغول کشتی گرفتن میشن. یونیفورم نظامی کازوهیکو کم کم به خون سیاه مارمولک ها آغشته میشه و سالن پر از سر و صدای مرد ها و جیغ گوشخراش مهاجمین حاشیه ی کیهان میشه.

یکی از بالکن طبقه ی بالا فریاد میزنه: «بالگردا از راه رسیدن، خودتونو به محوطه ی بیرون برسونید.»

ساختمون ارتش لائوزی سقوط کرده و میشه از بوی آتش و سکوت سلاح های جنگی فهمید که خیلی وقته کار از کار گذشته. این موضوع برای کازوهیکو کمی عجیبه اما میتونه حدس بزنه که خرابکاری هایی که درون تاسیسات صورت گرفته باعث این سقوط زودهنگام شده. ظاهرا نژاد حاشیه ی کیهان اونقدرا هم کم هوش نیست چون یک انسان قادر نیست با جثه ی بزرگ خودش به راحتی و بدون دیده شدن از این تاسیسات بگذره.

.

.

.

همه چیز خیلی سریع اتفاق میوفته. قبل از اینکه کازوهیکو بتونه تمام نیروهای باقی مونده رو به بیرون و به سمت بالگرد هدایت کنه، صدای انفجار مهیبی به گوش میرسه. بعضی از افراد حاضر در سالن خیال میکنن که نیروهای کمکی از بقیه ی قرارگاه ها از راه رسیدن ولی این فقط یه موج حمله ی دیگه از طرف نیروهای حاشیه ی کیهانه. شهر سقوط کرده و دیگه خبری از امنیت و آرامش گذشته نیست.

شاید بشه گفت که خوشبخت ترین فرد حاضر در این ساختمون خوده کازهیکو هست چون براش هیچ اهمیتی نداره که آخر وقت اداری بتونه به خونه برگرده و روتین خودشو داشته باشه. بخشی از دیوارهای سنگی ساختمون فرو میریزنه و راه خروجی هم بسته میشه. سیستم برق هنوز قطع نشده اما میشه بوی آتش سوزی رو از نقطه ی نامعلومی احساس کرد. دیگه تقریبا هیچ مارمولکی توی قسمت درونی و محصور شده نمونده و یا حداقل اینطور به نظر میرسه. کازوهیکو در آخرین لحظات و در حالی که به سمت یکی از شمشیر های روی دیوار دوید، تونست مبارزه ی خودش رو به کمک دو شمشیر ادامه بده و حالا که آخرین حریف خودشو هم قربانی کرده، دوباره احساس پوچی و جنون به سراغش اومده.

وقتی با چشمای برافروخته و وحشی به اطرافش نگاه میکنه، صرفا سرباز هایی رو میبینه که حالتی ترسیده و نگران دارن. هیچ خبری از رده بالاها نیست. احتمالا هیچ کدوم به خودشون حتی زحمت ندادن که به طبقات پایین بیان و از محوطه ی آزاد بالای برج برای ملحق شدن به بالگرد های نجات استفاده کردن. ولی یک امید دیگه هم هست، اتاق های اضطراری نجات که در زیر زمین واقع شدن. امکان حملات دوباره وجود داره و اگر بازمانده های درون ساختمون بخوان از بقای خودشون مراقبت کنن به همچین اتاقایی نیاز دارن.

کازوهیکو خطاب به چند سربازی که بهش خیره شدن میگه: «بالگرد رفته، شما صداشو میشنوین؟ ما اینجا تنهاییم و باید نظم شخصی خودمون رو حفظ کنیم.»

سرباز ها خود به خود از نشان های روی شونه و لباس کازوهیکو متوجه میشن که باید از این به بعد از کی تبعیت کنن. اونها کم کم در اطرافش جمع میشن ولی غلبه ی نگرانی حتی باعث میشه پچ پچ خاصی هم به گوش نرسه.

-«اگر کسی برای نجاتمون نیاد باید چیکار کنیم؟»

کازوهیکو قصد نداره شعار بده و بازار گرمی کنه، اون این حرفا رو از تهه قلبش میگه: «ما نیروهای ارتش هستیم، این ماییم که باید جامعه ی اطرافمون رو نجات بدیم. این ساختمون هنوز سقوط نکرده و باید از تجهیزات و مهماتش و افرادی که درونش باقی موندن در مقابل حمله مراقبت کنیم. ممکنه افرادی برای پناه گرفتن به اینجا بیان. اول باید بقیه ی ساختمون رو بگردیم، ممکنه بعضی از اون مارمولک ها هنوز توی ساختمون باشن.»

در ادامه کازوهیکو اسلحه های سرد درون سالن رو بین سرباز ها پخش میکنه و اونا رو گروه گروه به قسمت های مختلف برج میفرسته. بیسیم ها هنوز کار میکنن و ضمن پاکسازی، گزارش مفصلی از وضعیت ساختمون تهیه میشه.

***

.

.

.

زنگ مدرسه به صدا در میاد و بچه ها به سرعت راهروها و سالن های مدرسه رو ترک میکنن. کازوهیکو فقط ۸ سال داره و بنا به عادت هر روزه تصمیم داره که اونجا رو ترک کنه اما چیزی در اعماق ناخودآگاهش احساس گیجی داره و میدونه که نباید الان اینجا باشه. هنوز اضطراب مبارزه و محصور شدن توی برج ارتش روی روحش سنگینی میکنه.

«کی اونجاست؟»

دختر بچه ای با لباس و دامن گل گلی گوشه ای از سالن و کنار سطح آشغالی که از قد خودش بلند تر هست قایم شده و صورت خودش رو پوشونده. از لرزش شونه ها و حالت دستاش میشه فهمید که در حال گریه کردنه. کازوهیکو به طور غریزی میدونه که اون بچگی فردی هست که به تازگی از دست داده.

-«گریه نکن.»

کازوهیکو کنار دختر بچه میشینه و با احساس ناراحتی و پوچی به اطرافش نگاهی میندازه. حالا میدونه که در حال خواب دیدن هست و وقتی که بیدار بشه خبری از فردی که دوستش داره نیست. اون این خواب ها رو خیلی خوب میشناسه. از بچگی همچین تجاربی داشته و حتی شاید چیزهایی بیشتر.

دختر بچه چهره ی مبهمی داره و کازوهیکو نمیتونه جزئیاتش رو به خوبی ببینه. اون صورتش رو نورانی میبینه و این بهش نوع پوچ و ناامید کننده ای از تجارب عرفانی میده که هیچ وقت نتونستن درونش احساس امید و ایمان رو ایجاد کنن. کازوهیکو به این تجربه اعتماد نداره چون میدونه در نهایت با رنج هایی که میکشه تنهاست.

دختر بچه که دست از گریه کردن میکشه درست مثل پسری که کنارش نشسته به در و دیوار و ابتدا و انتهای سالن نگاه میکنه. حالا دیگه کاملا تنها هستن. «وانمود میکنی که چیزی برات مهم نیست.»

کازوهیکو بلافاصله جواب میده: «چون واقعا مهم نیست.»

دختر بچه که حالا صداش بالغانه تر شده میگه: «ولی امروز دیدمت که چطور مبارزه میکردی در حالی که دوستانت فرار میکردن.»

کازوهیکو حرف دختر رو اصلاح میکنه: «اونا دوستای من نیستن، فقط همکارامن.»

دختر بچه با بی خیالی میگه: «اگه من بودم به غذا خوردن ادامه میدادم، اون غذاها واقعا خوشمزه بودن.»

کازوهیکو که انتظار همچین جوابی رو نداره با نگرانی به چهره ی دختر نگاه میکنه. حالا چهره اش کمی سرد و تاریک تر شده اما میشه جزئیات صورتش رو کمی بیشتر دید. اون درست مثل دوران بزرگسالیش هست اما کمی جمجمه و بدنش کوچک تر شده. کازوهیکو به شکلی شهودی احساس میکنه که روح فرد از دست رفته اش داره راجب یه حس زنده و واقعی صحبت میکنه. «تو گرسنه ای؟»

دختر فقط سرشو به علامت مثبت تکون میده.

لحظه ای بعد، اونها مشغول راه رفتن توی سالن هستن. هرچند مدت هاست که دوره ی مدرسه تموم شده اما کازوهیکو خوب میدونه که بوفه ی این مدرسه کجا بود. درب بوفه بازه اما کسی درونش نیست. خوراکی ها هم خیلی کم هستن. معمولا همه ی قفسه ها پر بودن.

دختر بچه به سرعت سمت یکی از قفسه ها میدوه: «توفوی تازه!»

کازوهیکو ناخودآگاه میگه: «من باید برگردم، برج سقوط کرده.»

دختر بچه میگه: «پس من منتظرت میمونم.»

.

.

.

کتاب‌های تصادفی