NovelEast

همه به غیر من بازگشته هستن

قسمت: 57

تنظیمات

فصل پنجاه و ششم: انتقال (چهار)

تمام هیولاها در اصل به دو نژاد اصلی تقسیم می‌شن، هیولاهایی مثل پلنگ سایه و هیولاهای داخل همین سیاه‌چال که از جهش پیدا کردن حیوانات عادی، بعد از تغییرات عالی به‌وجود اومدن و هیولاهایی که از مانا متولد شدن، درست مثل ترول‌ها.

فرشته‌ها به این گونه‌ها می‌گفتن مهاجرین، در حالی که مردم عادی اون‌ها رو به عنوان هیولاهای اصیل می‌شناختن، هیچ کس نمی‌دونست چرا فرشته‌ها اینطور صداشون می‌کنن.

با این حال این دو نژاد در کل فرق خاصی نداشتن، هر دو هیولا بودن، بعضی از اون‌ها سنگ جادویی داشتن، بعضی‌هاشون بسته به نوع، قدرت صاعقه داشتن و... گذشته از این‌ها هیولاهای ضعیف، ضعیف بودن و قوی‌ها هم قوی.

اما وقتی پای پتانسیل و استعداد وسط می‌اومد این دو تفاوت چشمگیری داشتن.

هیولاهای زاده‌شده از مانا، گرچه از بدو تولد قوی بودن اما سرعت رشد افتضاحی داشتن، فقط اگه داخل یه سیاه‌چال بودن اونوقت تازه مانا رو ذره ذره جذب می‌کردن، با این روش سال‌ها طول می‌کشید تا ارتقا رده پیدا کنن.

هرچند برای هیولاهای اصیلی که برای هزار سال در زمین زندگی کرده بودن اوضاع فرق می‌کرد، اون‌ها پتانسیل بی‌نظیری داشتن، ممکن بود در ابتدا ضعیف باشن اما می‌تونستن قدرتی خداگونه پیدا کنن.

به‌علاوه به‌خاطر عمر خیلی طولانیشون شدیداً باهوش بودن، به‌خاطر همین، هیچ کس نمی‌تونست داخل سیاه‌چال‌هایی با هیولاهای اصیلی مثل این‌ها، هیچ غفلتی به خودش راه بده.

{ضربه‌ی کاری!}

{شما ۷۶۵.۸۷۵.۲ تا تجربه به‌دست آوردید.}

{شما سوابق خرس تندر عالی رتبه‌ی سطح ۹۸ را به‌ست آوردید.}

{مهارت قدرت ابر انسانی به سطح پانزدهم ارتقا پیدا کرد، مدت زمان اثر وضعیت: ضعف کاهش پیدا می‌کند.}

در حالی که ایل‌هان با یه ضربه سر هیولایی رو قطع کرد و خونش به اطراف پاشید ارتا جیغ کشید:

[هی، بیش‌تر مواظب باش.]

«ایول، مهات قدرت ابر انسانی دوباره ارتقا پیدا کرد.»

[واو، الان به سطح پونزده رسیده مگه نه؟ انگار خود بهشت داره بهت کمک می‌کنه.](لیتا)

[چطور می‌تونی انقدر آروم باشی؟]

ایل‌هان بی‌اهمیت به صحبت فرشته‌ها، به سمت جسد خرس رفت و سنگ جادویی رو ازش برداشت، اون هیچ‌وقت نمی‌تونست فقط با یه ضربه هیولای نزدیک سطح صدی رو بکشه، این به لطف ضربه کاری، در کنار فعال بودن مهارت قدرت ابر انسانی بود.

«با این، من کل سنگ‌های جادویی که می‌خواستم رو جمع کردم.»

[خیلی خوبه که بتونی با فروش سلاح و زره پول دربیاری، اما انقدر راحت سنگ‌های جادوییت رو بذل‌وبخشش نکن، این زمان تو زمین سنگ‌های جادویی سطح دوم می‌تونن خیلی خطرناک باشن.]

«می‌دونم.»

چه به‌عنوان یو ایل‌هان چه به عنوان سانگ دائه‌بان اون مجبور بود شیش دنگ حواسش رو جمع کنه، این واقعاً براش آزاردهنده بود.

اون همه استخون‌های خرس رو پیش بقیه گوشت‌ و خزها تو کیف ذخیره‌ش گذاشت، ایل‌هان نمی‌دونست باید چه جنسی برای ردایی که می‌خواست به کانگ میرائه بفروشه به کار ببره اما با این همه مواد اولیه که از سیاه‌چال به‌دست آورده بود بعید می‌دونست کمبودی پیدا کنه.

«سه روز شده نه؟»

[باید شده باشه، حق داری فکر کنی خیلی طول کشیده اما به نسبت سیاه‌چال قلب فلزی بازم سریع‌تر بودی.]

[اینکه شما دو تا تنهایی با هم از این خاطره‌ها دارین یه‌جورایی من رو اذیت می‌کنه.]

[بودی هم فرقی نمی‌کرد، چون باز می‌گرفتی مثل این سه روزه می‌خوابیدی.]

با این جواب ارتا، لیتا با خجالت گفت:

[خب خوشگلا خیلی خوش‌خوابن.]

[اما همه‌ی خوش‌خوابا خوشگل نیستن، اگه اینطور که تو می‌گی بود که حسنی تا الان جای سیندرلا رو گرفته بود.]

«از اونجا که اون پسر بود فکر نکنم می‌تونست.»

بعد از این ایل‌هان دیگه به گفت‌وگوی فرشته‌ها توجهی نکرد، بلند شد و پایل‌بانکرش رو از فهرستش بیرون آورد، ارتا با دیدن اون سگرمه‌هاش رو تو هم کشید و گفت:

[حتی اگه من حسش نکرده باشم... تو وجود هیولای قدرتمندی رو حس می‌کنی؟]

«نه، دارم برای وقتی که یکیشون پیداش بشه آماده می‌شم اما بازم وقتی خواستن پیداشون بشه بهم بگین.»

[ای کاش می‌شد به منم بگی چطور اینجوری از زندگیم لذت ببرم.]

«کجای هزار سال زندگی با احتیاط لذت‌بخشه؟»

به‌نظر ارتا این محتاط بودن ایل‌هان مسخره بود، ارتا گفت:

[عمده هیولاهای این سیاه‌چال تو سطح هفتادن مگه نه؟چطور می‌تونه یه هیولای رده سوم اینجا باشه؟]

[درسته، چه اصیل باشن چه نه، همچین سرعت رشدی ناممکنه.]

«خودتون می‌دونین که وضع زمین الان عادی نیست، وگرنه چرا باید یه هیولای سطح صد اینجا باشه؟ از این به بعد باید زود به زود مشخصات سیاه‌چال‌های زمین رو بروز کنین.»

[آره، من برای این یه درخواست می‌فرستم.]

البته اصلی‌ترین دلیل به‌روزرسانی نشدن همچین اطلاعات مهمی این بود که هنوز هیچ انسانی با سطح بالاتر از پنجاه وجود نداشت.

اما باز هم هیولاهای رده سومی که تو یه سیاه‌چال سطح هفتادی ظاهر می‌شدن تفاوت قدرت عظیمی با هیولاهای رده دوم سیاه‌چال‌های سطح چهل داشتن، پس به‌روزرسانی مشخصات ضروری بود.

البته تنها انسان‌هایی که یه هیولای رده سوم رو دیده بودن کانگ هاجین، نا یونا و ایل‌هان بودن، طبیعی بود که گزارشی به فرشته‌ها نرسیده باشه.

به‌علاوه آدم‌های زیادی مثل ایل‌هان عاشق اینجور ماجراجویی‌ها نبودن که بخوان به زور وارد یه سیاه‌چال رده بالاتر بشن، هرچی نباشه هر کی فقط یه جون داره.

تنها دلیل به زور وارد شدن هاجین و یونا به سیاه‌چالی که حداقل شرایط ورودش سطح پنجاه بود، این بود که بتونن مواد اولیه لازم برای پیشرفت رده‌ی کانگ میرائه و افزایش قابلیت نا یونا رو پیدا کنن، وگرنه در حالت عادی هیچ‌وقت همچین کاری نمی‌کردن.

قانون نانوشته‌ای بین همه کاربران نیرو وجود داشت:

اول از همه، سطح سیاه‌چال رو چک کن، اگه سطح خودت ده تا ازش بالاتر بود، اون‌وقت یه گروه پنج نفره تشکیل بده و بعد برای پاک‌سازیش اقدام کن‌، همه مردم تو دوره‌ای که برای یادگیری کنترل مانا به جهان‌های موازی رفته بودن، قوانین زنده موندن رو یاد گرفته بودن.

البته به جز یو ایل‌هان که روش خودش رو داشت.

(کوووووواااا)

اولین هیولایی که ظاهر شد یه پرنده‌ی عظیم طلایی بود که در حال بال بال زدن به سمت اون می‌دوید، صاعقه‌ای اطرافش می‌درخشید و هاله‌ای غیر قابل درک داشت.

مانا شروع به جمع شدن تو دهن اون هیولا کرد و جرقه زد، ایل‌هان با دیدن اون کمی نگران شد.

«وای، از ترول رئیسم قوی‌تره، اگه حمله‌ش بهم بخوره واقعا یکم زخمی می‌شم.»

[فکر کنم کمی بیش‌تر از یکم‌ بهت آسیب بزنه.]

ایل‌هان برای چند لحظه مردد شد، اما تصمیمش رو گرفت، مهم نبود چقدر از حمله‌ی اون آسیب ببینه، اون ازش استقبال می‌کرد.

البته نه به این خاطر که یه منحرف بود، بلکه برای تمرین دادن مهارت بازگردانی.

به لطف رسیدن مهارت قدرت ابر انسانی به سطح ۱۵ هنوز تا گرفتار شدن تو وضعیت ضعف دو دقیقه زمان داشت، حتی اگه زمانش هم تموم می‌شد، هنوز خون جوشش رو داشت.

«بریم بکشیمش.»

ایل‌هان آماده پریدن شد، با توجه به صاعقه‌ای که دور پرنده رو گرفته بود، تنها راه برای یه حمله غافلگیرانه حمله از بالا بود.

«ها.»

به حداقل دویست متر بالاتر از پرنده نیاز داشت، قبلا برای پریدن یه سکو داشت، ولی حالا همچین چیزی در اختیار نداشت، با این حال، ایل‌هان زیاد بهش فکر نمی‌کرد، با کمک قدرت جمع‌شده تو پاهاش و مهارت قدرت ابر انسانی که تا حالا تمرین دیده بود می‌تونست حتی بالا تر هم بره!

{شما مهارت جهش بلند را به‌دست آوردید، هرچه آمار فیزیکی و سطح مهارت قدرت ابر انسانی بالاتر باشد، شما سریع‌تر و بلندتر می‌پرید.}

ایل‌هان تو یه چشم به هم زدن، چند صد متر به هوا پرید، به‌خاطر تغییر سریع اطرافش کمی گیج شد اما به سرعت دوباره روی هدفش متمرکز شد.

پرنده‌ی برقی درست زیر پای ایل‌هان بود، به‌نظر می‌دونست یه انسان وارد سیاه‌چال شده اما هنوز اون رو پیدا نکرده.

ایل‌هان کمی رو به پایین خم شد تا نشونه بگیره اما پرنده یهویی به سرعت بدنش رو حرکت داد انگار که یه چیزی حس کرده بود. ایل‌هان با چرخوندن پاش تو هوا دوباره اون رو تو تیررأس خودش بگیره اما نشونه گرفتن سر پرنده تو اون حالت خیلی سخت بود.

«لعنت، اگه بیفتم پوستم خراب می‌شه.»

[الان فقط مشکلت اینه؟]

ایل‌هان داشت به سرعت پاین می‌رفت و اصلا از این قضیه خوشحال نبود.

اما چیزی به یادش اومد، قابلیت تبدیل وزن کیف ذخیره‌ش! اینطوری می‌تونست همه وزن کیف ذخیره‌ش رو به پایل‌بانکرش منتقل کنه.

اون سه روز تموم همه غنایم جنگیشرو به داخل کیف ذخیره‌ش ریخته بود و وزنشون باید نزدیک ده تن بشه! با استفاده از این وزن می‌تونست نیروی بی‌بدیلی پشت حمله‌ش بذاره.

پرنده با ترس به ایل‌هان نگاه می‌کرد، انگار که نگاهش می‌گفت من نمی‌تونم فرار کنم! ایل‌هان بازوش رو عقب برد و با لبخند مرموزی پایل‌بانکر رو به سمت اون پرتاب کرد.

(سسسسسوووو)

(کییییااااا)

صدای شکستن دنده‌های پرنده به گوش رسید و بعد پرنده از فرط درد جیغ کشید، با اینکه پایل‌بانکر بدن پرنده رو سوراخ کرده بود هنوز به عمق لازم برای انفجار نرسیده بود!

گردابی از صاعقه، اطراف پرنده تشکیل شد، ایل‌هان می‌تونست به‌راحتی برد گرداب رو تخمین بزنه، پایل‌بانکرش قطعا نابود می‌شد اما اون الان در حال چرخیدن تو هوا بود و پایل‌بانکر هم تو بدن پرنده گیر کرده بود.

«نمی‌ذارم یه تار مو هم از سر تانک عزیزم کم کنی.»

ایل‌هان به سرعت زمان باقی‌مونده تا تموم شدن قدرت ابر انسانی رو چک کرد، یک دقیقه و بیست ثانیه، هنوز مشکلی نبود.

اون می‌تونست با پرتاب نیزه‌ی اسپایک به سمت پایل‌بانکرش بهش کمک کنه که بیش‌تر تو بدن پرنده فرو بره اما دلش نمی‌خواست نیزه‌ی عزیزش رو وسط اون موج‌های خروشان صاعقه بفرسته.

به‌خاطر دریافت اون ضربه‌ی دردناک، پرنده دیگه از موقعیت ایل‌هان به‌طور کامل باخبر شده بود و حمله‌ای رو نشونه‌گیری می‌کرد، به این دیگه نمی‌شد تمرین گفت.

ایل‌هان با صدای هه‌هه‌ای به محض رسیدن به زمین عقب‌نشینی کرد، فعلا قصد خودکشی نداشت.

[پس تمرین دادن مهارت بازگردانی چی شد؟]

«باشه برای بعد.»

ایل‌هان در حالی که جواب شوخی ارتا رو می‌داد، نیزه‌ی درنده‌ی مهتاب رو از کیف ذخیره‌ش بیرون آورد، این نیزه‌ی قبلی اون بود و قابلیت افزایش برد و افزایش چهل درصدی حمله در صورتی که ماه تو آسمون بود رو داشت، هرچند الان همچین چیزی تو سیاه‌چال نبود.

«البته بعیده بشه.»

ایل‌هان درمورد دویدن به سمت پرنده که پشت سر هم صاعقه از خودش رها می‌کرد غرولند کرد، ارتا پرسید:

[چرا منفجر نشد؟]

«فقط وقتی منفجر می‌شه که کاملا تو تنش فرو بره، منم باید دقیقا روی پایل‌بانکر بزنم اما ممکنه به منم صدمه بزنه.»

حالا باید چیکار می‌کرد؟ از اونجایی که فقط یه راه ممکن وجود داشت، ارتا سریعا فهمید ایل‌هان قراره چیکار کنه.

[می‌خوای اون نیزه رو پرت کنی به سمت پایل‌بانکرت تا بهش کمک کنه که کاملا بره تو بدنش؟]

«آره.»

ایل‌هان درنده‌ی مهتاب را محکم‌تر از قبل تو دستش گرفت، از قدرت ابر انسانیش فقط ۹۲ ثانیه باقی مونده بود، مشکلی نبود.

«ها...»

اون یه بار دیگه به هوا پرید.

به‌لطف مهارت جهش بلندش تونست این بار حتی بالاتر از قبل بپره، درست زمانی که می‌تونست نیزه رو درست به هدف بزنه، پرنده هم به ایل‌هان شلیک کرد، انگار می‌دونست که اون نمی‌تونه آزادانه تو هوا حرکت کنه.

(کررییک)

ایل‌هان حالا فهمید چیکار کنه.

اون حمله رو با کل بدنش دریافت کرد وبه‌خاطر شوک ضربه لحظه‌ای تو هوا معلق موند.

«آی!»

شوک حمله‌ی صاعقه همه بدن ایل‌هان رو دربر گرفت، انگار همین‌طور الکی یه هیولای رده سوم نشده بود، اون از حمله‌ی پرنده آسیب زیادی دید، مهارت بازگردانی همین حالا هم فعال شده بود اما نمی‌تونست همه‌ش رو درمان کنه، به زمان خیلی بیش‌تری نیاز داشت.

اما اگه باز هم فرصتش رو از دست می‌داد، مجبور بود باز هم این درد رو تجربه کنه، این فکر به ایل‌هان کمک کرد تا درد رو نادیده بگیره.

ایل‌هان دندون‌هاش رو به هم فشرد و بازوش رو که به‌خاطر شوک احساس بی‌حسی می‌کرد رو عقب برد.

«ها...»

بعد ایل‌هان با همه توان نیزه رو پرتاب کرد، نیزه گرداب صاعقه رو از هم شکافت و سریع‌تر از هر صاعقه‌ای به سمت پایل‌بانکر رفت.

ایل‌هان تموم دقتش رو توی این ضربه گذاشته بود، پس محال بود خطا بره.

نیزه به انتهای پایل‌بانکر برخورد کرد و با قدرت به اون ضربه زد، پایل‌بانکر وارد بدن پرنده شد و منفجر شد.

(کیییااااا)

همون لحظه که ایل‌هان فرود اومد، پرنده جیغی کشید و با صدای بلندی زمین افتاد.

اون بلافاصله نیزه‌ی کوتاهش رو بیرون آورد اما نیازی نبود.

گرداب صاعقه شروع به ناپدید شدن کرد و پیام‌هایی که براش اومد نشون می‌داد پرنده کاملا مرده.

{شما ۹۷۳.۹۸۷.۶تا تجربه به‌دست آوردید.}

{شما سوابق مرغ تندر عظیم‌الجثه را به‌دست آوردید.}

{شما یکی از سه درخواست موجود برای کسب مهارت فعال را تکمیل کردید، در صورت تکمیل دو درخواست دیگر به طور کامل صاحب مهارت می‌شوید.}

{گرآورنده‌ی مرگ به سطح چهارم رسید.}

{زمان مهارت ابر انسانی به پایان رسید، آمار فیزیکی شما به مدت ۷ دقیقه و ۰۳ ثانیه به ۰۶ درصد کاهش می‌یابند.}

{شما به سطح شصتم رسیدید، قدرت یک واحد، چالاکی دو واحد، سلامت یک واحد و جادو یک واحد افزایش می‌یابد.}

خستگی قبل از اینکه بتونه بدن ایل‌هان رو فرا بگیره، با افزایش سطح، ناپدید شد، با این حال اون احساس خیلی بدی داشت.

[چی شده ایل‌هان؟]

«موندم چرا همیشه اینجور وقتا سطحم می‌ره بالا...»

[آه...]

ایل‌هان نیزه‌ش رو برداشت.

هرچند یهویی پایل‌بانکرش به پرواز دراومد و به دور خودش چرخید. گرداب صاعقه دوباره فعال شده بود و این فقط یه معنی داشت.

(غررررررر)

(خووووووو)

[حس بدم همیشه درست می‌گه.]

[واسه همچین چیزی احساس غرور می‌کنی؟!]

اینطور شد که ایل‌هان به سمت حریف‌های جدیدش شتافت.

کتاب‌های تصادفی