NovelEast

خون کور: خیزش محیل

قسمت: 5

تنظیمات

خونکور خیزش محیل چپتر ۵

ویلسمان کاسه‌ی چوبی را میان انگشتانش خرد کرد. قهقهه‌ای آهسته و ملایم از میان لبان باریک و سردش خارج شد. کمی روی پاهایش تلوتلو خورد. با کنار دست مشتی به در پولادین کوبید. صدای تلق‌تلق آهن و ریزش خاک برخاست. ویلسمان سرش را پایین انداخته بود. قهقهه‌ی آرامش به گریه‌ای بی‌صدا بدل گشت. شانه‌های پهنش می‌لرزیدند. پیشانی بلندش را به دستش تکیه داده بود.

یولیان به زحمت نفس می‌کشید اما از لحظات قبل وضعیتش بهتر بود. ریجس از زیر حصار موهای چرک و بلندش با ترس و لرز به ویلسمان می‌نگریست. تک‌تک کلمات ویلسمان را به ذهنش می‌سپرد. کم پیش می‌آمد که صدای کسی را بشنود. ویلسمان سرش را بالا آورد. تنها رد خیس اشک بر صورتش باقی‌مانده بود:

- نسل اندر نسل رهبری خاندان به پسر بزرگ رسیده. داریوس هم حق من رو دزدیده. تنها کاری که باید بکنم اینه که با زور بقیه رو سر جاشون بشونم و حق خودمو پس بگیرم.

ویلسمان اجرای جادویش را متوقف کرد. یولیان محکم با کمر زمین خورد. در حالی که یک چشمش را از درد بسته بود، نیم‌خیز شد. ویلسمان با آن چشمان سرخ در تاریکی سایه فرو رفت و با تهدید غرید:

- از شب آخر زندگیت لذت ببر یو کوچولو!

یولیان از درد و بدبختی روی کف زندان دو زانو نشسته بود. افکار درمانده‌اش همانند موج دریا به هر سو می‌غریدند. دستان استوارش به عنوان تکیه‌گاه روی زمین صاف ایستاده بود. صدای دور شدن قدم‌های ویلسمان در گوش‌های نوک تیزش می‌پیچید.

لب گزید و با اضطراب به برادر کوچک بی‌گناهش نگاهی انداخت. نقشه‌ای دیوانه‌وار مخش را می‌جوید. نگاه سیاه سرگشته‌اش، او را سمت ریجس کشاند:

- گوش کن ریجس! فردا هر اتفاقی هم که افتاد تو باید فرار کنی!

چشمان گود رفته‌ی ریجس پر از حس ترس شد:

- اما... داداش!

یولیان با دستانش دو طرف صورت لاغر و چرک ریجس را گرفت. چشمان سیاهش پر از برق امید بود:

- ریجس! خواهش می‌کنم. فردا من رو اعدام می‌کنن. بعید نیست که جفتمون رو جلوی نور آفتاب بسوزونن.

ریجس خوب معنای سوختگی با نور آفتاب را می‌فهمید. لبان ترک خورده‌اش را روی هم فشرد:

- داداش! باید... چی ‌کار... کنم؟

یولیان می‌دانست که این کارش خلاف قوانین است اما چشمانش را بر هم فشرد. در لحظات واپسین مرگ قوانین دیگر معنایی نداشتند. دستان استخوانی ریجس را میان دستان پرقدرتش محصور کرد:

- بهم قول بده که زنده بمونی! فردا تا جایی که می‌تونی از عمارت و ویلسمان دور بمون. اگه دستش به تو برسه بدون شک همون بلایی رو سر تو میاره که سر مادرمون و بقیه اورده!

بند گره خورده‌ی یقه‌اش را گشود و شانه‌ی سفیدش را نشان داد. پشت سر ریجس را گرفت. ریجس کوچک مبهوت مانده بود. یولیان با چشمانی پر از اشک آخرین نصایح را به ریجس کرد:

- فردا برای اعدام انگشتر لاپوس لاتزولی رو از من می‌گیرن. می‌خوام که اون انگشتر رو بدزدی و فرار کنی. باید بری سمت رود. درست سمت غربه. مخالف جهتی که خورشید بالا میاد. روی رود یه پل چوبی معلق هست.

ریجس کم و بیش متوجه حرف‌های یولیان می‌شد اما واهمه‌ی دنیای بیرون او را رها نمی‌کرد. دنیای بیرون از آن چهارچوب زندان مثل ناشناخته‌ای خطرناک و پر از رمز و راز بود. یولیان محکم پلک‌هایش را روی هم فشرد:

- ریجس! وقتی که از پل گذشتی یادت بمونه که از جادو هیچ‌وقت هیچ‌وقت استفاده نکنی. اگه همچین کاری بکنی جادوگرا و یا ساحره‌ها با گرگینه‌هاشون شکارت می‌کنن. فهمیدی؟

ریجس با گنگی سرش را تکان داد. هیچ ایده‌ای نداشت که چرا برادرش اینقدر وحشت‌زده و مستأصل است. یولیان سر ریجس را روی شانه‌اش نهاد:

- از خون من بخور.

ریجس با تردید شانه‌ی برادرش را بویید. نیش‌های کوچکش بی‌راده بلند شدند. نفسی گرفت و ... .

***

سپیده‌دم روز بعد

دو نگهبان زیر بازوان یولیان را گرفته بودند و او را به دنبال خود می‌کشیدند. هنوز کورسوی امید در دل یولیان می‌درخشید. دو نگهبان همین که به تیرک اعدام میان عمارت رسیدند، دستان یولیان را به زنجیر نقره بستند. نور آفتاب در حال روشن کردن آسمان بود. یولیان با وحشت از نور آفتاب چشم گرداند و پدرش را در بالکن طبقه‌ی دوم یافت. با التماس حقیت را فریاد کشید:

- پدر خواهش می‌کنم!... من همچین کاری نکردم! توی غذای شما و همسرتون زهر نریختم. باور کنین.

داریوس با چشمانی به خون نشسته نظاره‌گر فرزند بزرگش بود. یولیان با دیدن چهره‌ی سرد و بی‌روح پدرش یخ بست. این همان چهره‌ای بود که دستور زنده‌زنده سوزاندن مادرش را داده بود. شانه‌هایش با نومیدی فرو افتاد. یکی از نگهبان‌ها را دید که داشت ریجس غرق در زنجیر را کشان کشان پیش داریوس می‌برد.

برای لحظه‌ای نگاهش با نگاه آبی وحشت‌زده‌ی ریجس گره خورد. با اندوه و اشک لبخندی زد و بی‌صدا لب زد:

- زنده بمون!

چشمان ریجس تا آخرین درجه‌ی ممکن گشاد شد. با تمام وجود معنی آن کلمات را می‌فهمید. چشمش به داریوس افتاد. نگاه آبی وحشی‌اش از موهای نسبتاً بلند و مشکی داریوس لغزید و تا به مشت نیم‌گره خورده‌ی او رسید. می‌توانست حلقه‌ی لاپوس لاتزولی را نصفه نیمه ببیند. تمام وجودش پر از وحشت بود اما چیزی از درون برای زندگی به او نهیب می‌زد چیزی از جنس غریزه‌ی بقا.

ریجس سوزش خیزش خورشید را حس می‌کرد. سوزشی از جنس سوختن در آتش. از جنس سوختن ققنوس. یولیان سر چرخاند و چشم در چشم تمام افراد آن عمارت دوخت. گویی می‌خواست برای انتقام تمام آن چهره‌ها را به یاد بسپارد. برای لحظاتی روی ویلسمان مغرور و بی‌احساس خیره ماند. ریجس نگاه برادرش را لحظه به لحظه به یاد می‌سپرد. شعله‌ای کوچک و بادوام در قلبش ریشه دوانده بود.

یولیان سوزش نور را روی پوست سفیدش حس می‌کرد. نوری که باعث می‌شد پوستش از شدت سوختگی تکه‌تکه بلند شود و به خاکستر تبدیل گردد. آن جسم مرگبار کم‌کم در حال بالا آمدن بود. یولیان از شدت درد نیش‌های بلند شده‌اش را روی هم فشرد اما درد سوختگی فرای تصورات او بود. دهانش را گشود و نعره‌ای قبل از مرگ سر داد. نعره‌ای که ریجس را از مرگ دهشت بیدار نمود و به او جرئتی برای زندگی داد.

برای اولین بار چیزی به جز ترس قلب ریجس کوچک را تکان داد؛ غضب. می‌توانست خاکستر وجود برادرش را ببیند که رقص‌کنان در هوا پخش می‌شدند. به همین سادگی یولیان رفته بود. برادری که حاضر بود تنبیه‌های داریوس را به جان بخرد تا ریجس کمی بیشتر زنده بماند. نگاه سیاه پر از اشک و درد یولیان برای لحظه‌ای از جلوی دیدگان مبهوت ریجس کنار نمی‌رفت.

لب‌های سرخ ریجس روی هم فشرده شدند. دندان‌هایش را با خشم روی هم فشرد. در یک حرکت سریع دست داریوس را با تمام قدرتش گاز گرفت. می‌توانست خرد شدن انگشتان دست داریوس را حس کند. با سرعت حلقه‌ی یولیان را از داریوس قاپید. در همان لحظه‌ای که داخل حیاط عمارت پرید،حلقه را در دست خودش کرد. درست جلوی سکوی اعدام پریده بود. صدای نعره‌ی دردآلود داریوس خشم درون ریجس کوچک را چند برابر می‌کرد.

خاکستر بدن یولیان با فشار هوای پرش ریجس در آسمان آبی پخش شده بود. خاکستر تمام تن پسرک وحشی و خشمگین را در میان خود گرفت. گویی ققنوسی مرده بود و جایش را به ققنوسی دیگر داده بود. ققنوسی جوان با بال‌هایی قدرتمند برای اوج گرفتن. داریوس در میان خدمتکارانش احاطه گشت. با درد دست خونین خود را می‌فشرد. نگاهی مملو از کینه و نفرت به پسرک لاغر اندام انداخت:

- بکشیدش!

طولی نکشید که ریجس در میان سربازان پدرش محاصره شد. دندان‌هایش را روی هم فشرد. چیزی از درونش به طغیان افتاده بود. چیزی که تمام این سال‌ها سرکوب می‌شد. جادو همراه با خشم در رگ‌های تنش غرید و پیش رفت. چشمانش را بست و با درد تمام احساساتش را بیرون ریخت.

ویلسمان در طبقه‌ی پایین به چهارچوب در تکیه زده بود. با آن چشمان آبی بی‌احساس، پسرک را زیر نظر داشت. پسرکی که تنها با نعره‌اش باعث شده بود که زمین بلرزد. تمام بدن ویلسمان برای فرار و نجات خود ضجه می‌زد. درست در لحظه‌ی آخر به حرف غریزه‌اش گوش نمود و پا به فرار گذاشت. ساقه‌های سرخ و پر از خار از درون زمین بیرون زدند.

ریجس چشمان سرخش را گشود. مردمک چشمانش به باریکی یک خط بدل گشته بودند. نعره‌ی پر درد دیگری سر داد. ساقه‌های خار یکی پس از دیگری سربازان نگون بخت را به سیخ می‌کشیدند و تکه‌تکه می‌کردند.

کتاب‌های تصادفی