فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

بدرود پرنسس

قسمت: 4

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر چهارم

از همانجا به داخل نگاه کرد؛ حال می‌توانست ببیند که پشت دروازه‌ی پنجم چه بوده؛ اتاقی اشرافی، پر از تجملات زرین که زیر نور شمع‌های قطور درون شمعدانی‌های پایه بلند چهار گوشه‌ی اتاق، می‌درخشیدند.

گویا تمام وسایل از طلا ساخته شده بود!

تختی طلایی بر دیوار رو به روی دروازه قرار داشت که چهارپایه‌ی آن شبیه به انسان‌ تراشیده شده بود! در چند قدمی تخت و بر دیوار، یک آینه‌ی بلند بود که دور تا دورش با گل‌های رز طلا قاب گرفته شده بود.

میزی مربعی به همراه دو صندلی سلطنتی هم سمت راستش بود که پایه‌هایشان شبیه به پایه‌های تخت، اما باریک و ظریف‌تر بود‌ند.

زمین با سنگ‌هایی سیاه که رگه‌های طلایی داشت، پوشیده شده بود؛ حتی دیوارها که پر از نقش و نگار برجسته بودند هم گویا از طلا بود؛ بر دیوار، فرورفتگی‌های پنج ضلعی‌ قرار داشت که بسیار دقیق آینه کاری شده بودند و با فاصله‌ی چند قدم از هم مدام تکرار می‌شدند تا آنجا که دور تا دور دیوار اتاق را در بر گرفته بودند!

آنجا آنقدر درخشان بود که چشم را می‌آزرد!

با آنکه در قصر زندگی کرده بود اما در تمام عمر جایی به پر زرب و برقی و زیبایی آنجا ندیده بود!

چشمانش زیبایی شومی را ‌میدید که تنش را در تمام تنش پخش می‌کرد.

دلش می‌خواست از او بپرسد چقدر طول می‌کشید یا چه مراحلی تا تمام شدن کامل مراسم و خلاص شدن از شر آن وضعیت و اتاق مانده بود؛ اما از شنیدن جواب آن می‌ترسید؛ معلوم بود که در بهترین حالت باید با آن غریبه‌ یکی می‌شد، با فرزند دشمن کشورش و شاید... دشمن آینده؛

البته حتم داشت که او هیچگاه با چنین نقص بزرگی حتی قادر به قدم برداشتن به سمت تخت پادشاهی نبود، چه رسد به فرمانروایی بر امپراتوری *دگان و تهدید به تصاحب کشورهای اطراف و تغییر مرزها؛ با چشم‌های نابینایش، در نهایت فقط می‌توانست یک دشمن نصفه و نیمه شود!

مرد که کنارش ایستاده بود، بالاخره گفت:

- به خاطر این اتفاق متاسفم، رسم اینطوره که زن برهنه بمونه تا انتهای مراسم... سردتونه درسته؟

مرد درحالی که این جمله را می‌گفت و زیر لب قدم‌های خود را می‌شمارد، به سمت کمدی که قبل از آمدن آماریس جایش را کشف کرده بود رفت؛ می‌دانست تمام لباس‌های درون آن مردانه بود؛ دو پیراهن، یک شلوار و یک لباس زیر مردانه از آن برداشت؛ از این بابت خوشحال بود که لباس‌ها درست مثل اتاق خودش، با همان ترتیب چیده شده بودند و نیازی به صرف وقت برای فهمیدن آنکه چه لباسی در دست دارد نداشت.

برگشت و دستانش که لبا‌س‌ها بر روی آن قرار داشت را به سمت آماریس دراز کرد؛ اما او آن‌ها را حتی لمس نکرد.

- اما خودت گفتی باید برهنه بمونم! من نمی‌خوام کشورم بیشتر از این به دردسر بیوفته!

کالین سعی کرد برخلاف حس درونی‌اش با آرامش بیان کند:

- کسی نمی‌فهمه، فقط لازمه بدنتون رو از نگاهشون پنهان کنین.

همیشه کوچک‌ترین اشتباه‌هات بزرگ‌ترین مجازات را برای کالین در پی داشت و حالا داشت خلاف رسمی عمل می‌کرد که صدها سال بود به همان شکل برگذار می‌شد؛ امیدوار بود که آماریس طبق گفته‌‌ی او عمل کند تا کسی متوجه آن‌ که همسرش لباس برتن داشت نشود؛ اما اگر کسی می‌فهمید، حداقل اینبار بخاطر کسی که ارزشش را داشت مجازات می‌شد نه مانند همیشه بخاطر خودش.

- اگه بفهمن چی؟

- نگران نباشین، اگه بفهمن تنها من به دردسر میوفتم.

گویا زن قانع شد و مشکلی هم با به دردسر افتادن او نداشت، چون بلافاصله لباس‌ها را گرفت و به تن کرد.

آماریس حتی تشکری از او نکرد؛ به هر حال اگر بخاطر پدر مرد رو به رویش نبود، اصلا آن‌جا نبود که نیاز باشد چنین دردسرهایی را تحمل کند.

آخر چرا صاحب یک امپراتوری قدرتمند باید خواستار ازدواج تنها وارثش با پرنسسی از کشوری ضعیف‌تر می‌شد آن هم درحالی که با جنگ می‌توانست دستاوردهای بیشتری داشته باشد؟

این سوالی بود که نه فقط در ذهن آماریس بلکه در فکر تمام مردمان دو کشور پرسه می‌زد.

مرد با صدای آرامی گفت:

- دروازه زودتر باید بسته شه، ممکنه وارد اتاق شین؟

آماریس از کنار او و چهارچوب دروازه گذشت و پا به درون اتاق گذاشت؛ مرد هم پس از او وارد اتاق شد و دروازه خود به خود بسته شد؛ آن لحظه بود که شکوه اتاق بیشتر چشمان آماریس را مجذوب کرد؛ دو پایه‌ی تخت که در معرض دیدش بود، به شکل دو دختر بچه‌ برهنه‌ با سینه‌هایی کوچک، با حالت رقصان تراشیده شده بودند و تخت را بر سر و دستان خود نگهداشته بودند.

کمدی چوبی اما طلایی رنگ به دیوار سمت چپش تکیه داده شده بود و پشت میز و صندلی، دری طلایی با اندازه‌ای معمولی را دید.

حتی پایه‌های میز و صندلی و تمام کمد هم پر از نقش و نگار بود! وجب به وجب اتاق بهترین بودن را فریاد می‌کشید!

زیرلب آرام با خود گفت:

- حتما با غنیمت‌های جنگی ساخته شده! از خون مردم بیچارست!

- قدمتش به نزدیک پونصد و پنجاه و پنج سال قبل برمیگرده اما ممکنه همینطور باشه...

او صدایش را شنیده بود!

*Degan

کتاب‌های تصادفی