بدرود پرنسس
قسمت: 5
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر پنجم
او اصلا میفهمید که آماریس در اصل برای تحقیر آنها چنین کلماتی را بر زبان آورده بود؟!
طردشدگان مغز هم نداشتند؟
نورهای شمع توسط آینههای اطراف دیوارها، بر روی زمین سرد اتاق و دروازه منعکس میشد؛ آماریس با دیدن انعکاس نورها، به بالا نگاه کرد؛ با انگشتان خود، از دوطرف، موهای خاکستری خود را پشت گوشها فرستاد تا جلوی دیدش را نگیرد.
به سقف گنبدی شکل پر زرب و برق اتاق خیره شد؛ فرورفتگی سقف، پر از پستی و بلندی بود! تماما آینهکاری شده بود، و تنها درست وسط سقف، دایرهای براق و طلایی رنگ وجود داشت که صاف و ساده بود.
بیشتر از آنکه شکوه آنجا را حس کند، احساسی شوم و نحس در قلبش ریشه دواند؛ اگر چاره داشت همان لحظه از آنجا خارج میشد.
ولیعهد قدم برداشت و درست رو به رو و دو قدمیاش ایستاد؛ چون از ولیعهد کوتاهتر بود به همین دلیل سرش را بلند کرد تا صورت او را ببیند؛ همین که دید مرد بر زانو خم شد، سر و نگاه آماریس همراه او پایین آمد و قدمی به عقب برداشت.
- زمین اینجا سرده، پاهاتون اذیت نمیشه؟
در کمال تعجب مرد دستهای خود را به سمت چکمههای نوک مربع سفید و سادهی خود برد و آنها در آورد؛ پاهایش مثل آماریس برهنه شد؛ درحالی که در هر دستش یک چکمه را در دست داشت آنها را به سمت پرنسس چرخاند و جلوی پای او گذاشت.
- تو... واقعا ولیعهد این مملکتی؟!
مرد بیآنکه سرش را بالا بیاورد، لبهایش چند بار باز و بسته شد، اما چیزی نگفت.
آماریس لبهایش را بر هم فشرد؛ همین مانده بود که آنها با گذاشتنش در اینجا آن هم با مرد ناشناس کور، مسخرهاش کنند!
بیتوجه به چکمهها، از کنار او که هنوز روی زمین زانو زده بود، گذشت؛ پاهایش هنوز از سفر طولانی خسته بود؛ بدون آنکه بخواهد بخاطر آن مرد دگانی ادب بخرج دهد، به سمت تخت رفت و بر لبهی آن نشست؛ ویولنی کنارش، بر تخت بود که برخلاف تمام تجملات آن اتاق، قدیمی و سطح قهوهای رنگش، پر از خراشهای کوچک سفید بود.
مرد بالاخره کفشهایش را با یک دست برداشت و بلند شد؛ پابرهنه به سمت تخت آمد.
- خسته هستین؟ میخواین بخوابین؟
آماریس جوابی نداد؛ معلوم نبود مردک که بود و چه بود! با آن شانههای افتاده و پشتی که کمی قوز داشت اصلا هم شبیه ولیعهد یک امپراتوری قدرتمند بنظر نمیرسید! از طردشدگان که چیزی بعید نبود! شاید اصلا ولیعهد بود و داشت با اون بازی میکرد! حتی شاید منتظر بود که آماریس با زبان خود به او بیاحترامی بزرگتری کند تا بعد طبق قوانین مسخرهیشان مجازاتش کنند!
مرد کفشها را جفت کنار تخت گذاشت و بر لبهی تخت نشست؛ تنها ساز میانشان فاصله انداخته بود؛ آماریس حتی برنگشت تا او را ببیند، تنها به کمد طلایی که بر وسط دیوار مقابلش بود، زل زد.
چند دقیقهای گذشت؛ کالین در تمام آن لحظات منتظر کلام یا واکنشی از جانب پرنسس بود تا بفهمد چه رفتاری باید از خود نشان دهد؛ بیاندازه دوست داشت که با پرنسس هم کلام شود اما او تنها از صحبت و ارتباط با کالین دوری میجست؛ درست مثل همه...
همهی اینها درحالی بود که کالین اگر جلوی خود را نمیگرفت، تا مغز استخوان میلرزید؛ پرنسس نمیدانست که قرار بود چه اتفاقی بیوفتد، ولی او که میدانست! و چون میدانست از همان لحظات آخر هم نمیتوانست به اندازهی کافی استفاده کند.
فقط منتظر یک نشانه بود؛ اگر آماریس حرف میزد آنقدر حواسش گرم صدای نازک و زیبای او میشد که تمام دنیا را از یاد میبرد، چه رسد به شبی که پیشرو داشتند.
در تمام آن لحظات نشسته بر تخت، به صدای نفسهای او گوش داد؛ گویا هر صدایی که از او تولید میشد و به کالین یادآوری میکرد که تنها نیست، مثل یک معجزه بود؛ صدای نفسهای او، گوشهایش را از سکوت عذابآور اتاق نجات میداد؛ از لرزش و فاصلهی کوتاه میان دم و بازدم، فهمید که او نیز مضطرب است.
به آرامی گفت:
- هر زمان که غمگین یا مضطربم، شنیدن موسیقی آرومم میکنه... میفهمم که شما هم مثل من از قرار گرفتن تو این وضعیت ناآرومین...
مکثی کرد و نامطمئن ادامه داد:
- میخواین... براتون بنوازم؟
منتظر ماند و منتظر ماند اما پاسخی نشنید؛ تنها نفسهای تند او را شنید و شنید.
بالاخره تمام جسارت خود را جمع کرد؛ دستان لرزان خود را جلو برد و ویولن و آرشهی خود را برداشت.