بدرود پرنسس
قسمت: 6
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ششم
کمر قوزکردهی خود را راست کرد؛ سازش را از قبل کوک کرده بود؛ بدنهی ویولن را میان شانهی چپ و فک پایین خود گرفت؛ گردنش سردی گوارای آن را حس کرد و بوی چوب قدیمیاش را نفس کشید؛ گردن ویولن را با همان دست نگهداشت؛ آرشه در دست راستش میلرزید.
- این... اولین باریه که برای کسی غیر از خودم مینوازم... عذرمیخوام اگه... نتونستم به درستی اجرا کنم...
پرنسس بازهم جوابی نداد؛ اما کالین هنوز صدای نفسهای مضطرب او را میشنید؛
ولیعهد نفس عمیقی کشید؛ از کجا معلوم؟ شاید این آخرین باری بود که مینواخت؛ با این فکر فقط چند لحظه طول کشید تا بر لرزش دستش غلبه کند؛ بر سیمها آرشه کشید و انگشتان دست چپش روی سیم ها حرکت کرد؛ نواخت... نوایی از ته دل؛ سرودی پر از دلتنگی؛ صداها را در آغوش کشید؛ میان نتها گم شد و عشق را نواخت.
مرگ، زندگی، همه چیز جز ساز سردی که در آغوش داشت را از یاد برد.
Adagio (By Rolf lovland)
آماریس سرش را به سمت او چرخاند؛ او با تبحر دست و انگشتان خود را حرکت میداد و مینواخت؛ گویا ناگهان در چند لحظه تغییر کرده بود و فرد دیگری شده بود! گویا آن مرد در دنیای دیگری فرو رفته بود؛ سر خود را همزمان با نواختن حرکت میداد، طوری که موهای سیاه خوش حالتش به این طرف و آنطرف حرکت میکرد و پلکها و ابروهایش از زیر زلفهایش مدام پیدا و پنهان میشدند؛ ریشهایش از ته تراشیده شده بود و در میان پوست شفاف و سفیدش، مژههای صاف و ابروهای پرپشت و پهنش خودنمایی میکردند؛ حتی آماریس هم نمیتوانست منکر شود که او به عنوان یک انسان... بسیار زیبا بود؛ بدنش حتی بدون عضلات برجسته، بزرگ و محکم بنظر میرسید؛ با آن هیکل و چهره، بینقص بنظر میرسید!
همین که موسیقی به انتها رسید و مرد سازش را دوباره میانشان گذاشت، آماریس به خود آمد و بلافاصله نگاهش را از او گرفت.
بله! او بینقص بنظر میرسید چون بزرگترین نقص خود را پشت موهایش پنهان کرده بود؛ زشت یا زیبا، کور یا بینا، او یک طرد شده بود.
یک روباه کور، بازهم روباه بود! و حتی نابیناییاش را هم دستاویز حیله استفاده میکرد.
درحالی که دوباره به کمد خیره بود، گفت:
- فکر نمیکردم دگانیها جز گرفتن شمشیر، هنر دیگهای داشته باشن!
همان لحظه دروازه کمی باز شد؛ آماریس دستش را روی قلب تند شدهاش گذاشت و به پیراهن خود چنگ زد؛ از میان تاریکی، سینیای به رنگ زر که در آن ظروفی طلایی و پر از غذا و خوراکیهای مختلف و رنگارنگ بود، بر روی زمین به داخل اتاق سر داده شد و دروازه بلافاصله دوباره بسته شد.
کالین بوی مرغ را حس کرد؛ از جا بلند شد؛ قدمهای خود را بیصدا شمرد و به آن سمت رفت؛ در چند قدمی سینی، پایش را از روی زمین بلند نکرد تا مبادا به اشتباه آن را در سینی و روی غذاها بگذارد، تنها پاهاش را روی زمین کشید تا آنکه به لبهی سینی برخورد کرد. خم شد و با احتیاط آن را برداشت؛ به سمت اتاق چرخید و با زاویهای که از قبل از بر بود، با دقت یک راست به سمت میز رفت و با رعایت فاصلهی میان پاهایش، قدمهای خود را شمرد؛ پشت صندلی متوقف شد و از همانجا سینی را روی میز گذاشت.
همانطور ایستاد و منتظر شد که پرنسس هم بیاید؛ اما چند دقیقهای گذشت و جز صدای نفسهای مضطرب او چیزی نشنید.
- اگه... دوست ندارین با من غذا بخورین... میتونین تنها میلش کنین و اگه نمیخواین پشت میز غذا بخورین میتونم براتون بیارم و روی تخت بذارمش...
- قصدت از این رفتارا چیه؟
- ببخشید، متوجه نمیشم...
صدای کلافهی او بلند شد:
- واقعا نمیتونی ببینی؟! امکان نداره بدون چشم بتونی انقدر راحت راه بری و کارات رو انجام بدی! و صحبت و رفتارت... میدونستی حتی اگه خود ولیعهد بهت دستور داده باشه خودت رو اینطور معرفی کنی، بازم به جرم جعل عنوان و خیانت به خاندان سلطنتی اعدام میشی؟ مطمئنم که دگان قوانین سختگیرانهتری داره! شاید حتی تموم خانوادتم به بدترین شکل بمیرن!
از فکر آنکه در عمل اصلا خانوادهای نداشت که نگران مردنشان باشد لبخند دردمندی زد؛ جواب داد:
- من... نمیدونم باید چه پاسخی بدم... اما باور کنین که من ولیعهد و تنها پسر پادشاه *کایزنم... و این تا چند ساعت آینده هیچ اهمیتی نداره...
پرنسس گفت:
- درمورد چی حرف میزنی؟ منم تنها وارث کشورمم و میدونم که امکان نداره یه ولیعهد، اونم ولیعهد چنین کشوری، اینطور رفتار کنه، مگر اینکه نیاز داشته باشه که چنین نقشی رو بازی کنه!
کالین واقعا نمیدانست چه بگوید؛ بالاخره پس از چند لحظه مکث با صدای آرامی گفت:
- من فقط... برای مغرور بودن زیادی ناکاملم... جدا از اون، غذ...
آماریس میان حرفش پرید و بلند داد کشید:
- چیزی نمیخورم!
کالین آرام گفت:
- عصبانیتتون رو درک میکنم، به زور از خانوادتون جداتون کردن و نگران کشورتونین... اما... به اینجا روزانه فقط یکبار وعدهی غذایی فرستاده میشه، وقتی شب شه... ما شدیدا به انرژی نیاز پیدا میکنیم...
*Kaizen
کتابهای تصادفی

