فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

بدرود پرنسس

قسمت: 7

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر هفتم

صدای پوزخند پرنسس را شنید؛ حدس زد که در سر او چه گذشته بود و از حرفش چه برداشتی داشت؛ پس زمزمه کرد:

- منظور من همبستر شدن نیست...

آماریس همانطور که بر تخت و پشت به او نشسته بود، سرش را به سمتش چرخاند:

- منظورت چیه؟

او که کنار میز و رو به آماریس و تخت ایستاده بود، چند بار لب‌هایش باز و بسته شد اما چیزی نگفت.

آماریس باید از آن مرد حرف می‌کشید! دستش را بر حاشیه‌ی تخت تکیه داد و بلند شد؛ لحظه‌ی آخر، زانویش به دسته‌ی ساز که از لبه‌ی تخت فاصله داشت، خورد؛ ویولن بر زمین افتاد و صدایش در اتاق پیچید.

کلافه بازدمش را به بیرون فرستاد؛ خواست بی‌تفاوت از کنارش بگذرد که لحظه‌ای چشمش به ساز که حالا پشتش دیده می‌شد افتاد؛ کلمه‌ای پشت آن خراشیده شده بود! بر زانو خم شد؛ ساز را دو دستی برداشت و به چشمان خود نزدیک کرد؛ کلمات مختلفی با خراشیدگی‌های سفید کم عمقی پشت آن نوشته شده بود؛ بزرگ‌ترین کلمه که بر وسط آن بود، نظرش را جلب کرد:

- کمک؟!

مرد زمزمه کرد:

- چیزی شده؟

جملات دیگری هم اطراف و هر طرف آن کلمه بودند:

«اینجا جهنمه!

نجاتم بدین!

من می‌شنوم... مرگ داره صدام می‌زنه! »

جمله‌ی دیگری بر روی آن دید؛ کوچک‌ترین و پنجمین جمله بود که حتی حروفش نصفه و نیمه و باعجله خراشیده شده بود:

«قسم می‌خورم که تموم خاندان سلطنتی نفرین شدن.»

بلافاصله سرش را بلند کرد و به مرد خیره شد:

- این ساز... برای خودته؟

مرد سرش را پایین انداخت و آرام گفت:

- برای... آخرین دایم بود... چیزی شده؟

آماریس آب دهان خود را فرو بلعید و دوباره نگاهی به آن کلمات انداخت؛ بلافاصله ویولن را روی تخت برگرداند و از جا بلند شد:

- نه... نظرم عوض شد، گرسنمه!

- ویولن... سالمه؟

آماریس از کنار او رد شد و صندلی سمت مقابل را عقب کشید و نشست:

- آره.

در تک تک لحظاتی که کنار هم غذا می‌خوردند، تمام تمرکز کالین بر روی او بود؛ پرنسس به آرامی غذا می‌خورد اما نفس‌های مضطربش از گوش‌های کالین پنهان نماند؛ صدای جویدن او، نفس‌کشیدن، حتی وقتی کارد و چنگالش را حرکت می‌داد، تمام آن صداها در نظر کالین

آرامش‌بخش‌ترین آوای دنیا بود؛ اجازه داد آینده را برای لحظاتی از یاد ببرد و قلبش از حس موقت تمام شدن تنهایی‌اش، به وجد بیاید و درون سینه‌اش پایکوبی کند.

ساعاتی گذشت؛ ترجیح می‌داد در آن ساعات که ممکن بود آخرین لحظات عمرش باشد، با پرنسس... زنی که می‌توانست همسر خود بداند، حرف بزند، اما نتوانست، چون می‌دانست که پرنسس تمایلی به حرف زدن با او نداشت؛ تا توانست بدون فکر به آنکه چه در انتظارش بود، مانند هر روز شروع به انجام تمرین کرد.

مانند هر روز، مدتی درجا زد، بعد سعی کرد هرچه بلندتر بپرد؛ پس از آن، سینه خیز خود را بر زمین کشید و شنا رفت.

می‌دانست اگر درد تغییر را به جان نخرد، دردی عمیق‌تر و زخمی کاری‌تر بر جانش می‌نشست؛ اما با وضعیتی که داشت... نمی‌توانست.

برای زنده ماندن نیاز داشت قوی‌تر شود، این چیزی بود که هر روز به خود می‌گفت، اما نمی‌توانست قدمی بلندتر از فقط آمادگی اولیه جسمانی بردارد.

دیگر سرباز تازه کاری که مجبورش کرده بود مهارت‌های خرد و تازه‌ی خود را با او به اشتراک بگذارد، چیز جدیدی برای یاد دادن نداشت؛ حتی قبل از آن هم فقط با اتکا به نیروی جسمانی اولیه‌اش می‌توانست بر آن سرباز چیره شود.

در تمام مدتی که تمرین می‌کرد، گوش‌هایش متمرکز بر هر صدایی که از سمت پرنسس می‌آمد، شده بود؛ هر تکانی که او پشت میز می‌خورد و هر نفسی که او می‌کشید؛ گوش‌هایش تشنه به هر صدایی بودند که به او یادآوری می‌کرد تنها نیست.

منتظر یک سوال، یک اشاره‌ی کوچک، حتی یک مشکل یا یک خواسته از طرف او بود تا از تمرین دست بردارد؛ اما خواسته‌اش برآورده نشد؛ خدایش، بنیانگذار، حتی آخرین خواسته‌اش را هم نشنید.

دیگر می‌دانست که چیزی به غروب نمانده؛ دست از تمرین کشید و نفس‌زنان از جا بلند شد.

کتاب‌های تصادفی