فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

بدرود پرنسس

قسمت: 8

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر هشتم

طناب قطوری که بلندایش به اندازه‌ی شاید قد دو انسان می‌شد را از کمد بیرون آورد؛ به سمت تخت رفت و بر روی آن نشست؛ تاج تخت از پنج میله‌‌ی خمیده که به شکل نیم دایره‌های تو در توی متحدالمرکز بودند، تشکیل شده بود؛ نیم دیگر دایره‌ها زیر تخت و میان دوپایه‌ی آن ادامه می‌یافت؛ درحالی که یک سر طناب را به پنجمین و بزرگترین دایره‌ی تاج تخت گره می‌زد، رو به آماریس گفت:

- ممکنه اینجا بیاین؟

آماریس از روی صندلی بلند شد:

- با اون طناب می‌خوای چیکار کنی؟!

کالین طناب را رها کرد و از جا بلند شد.

می‌دانست که او به عنوان یک دختر از چه ممکن است نگران باشد:

- می‌دونم بهم اعتماد ندارین... اما اون لباس‌ها رو، اگر می‌خواستم از تنتون در بیارم.‌‌..

مکثی کرد و گفت:

- من همین حالاام از قوانین تخطی کردم، لطفا باورم کنید... خطری که شما رو تهدید می‌کنه من نیستم...

صدای پر از بدگمانی او بلافاصله بلند شد:

- پس با اون طناب می‌خوای چیکار کنی؟!

کالین سعی کرد ملایم و آرام حرف بزند تا بتواند اعتماد او را جلب کند:

- باید دست‌هاتون بسته بشن، این مرسومه.

- تو فکر می‌کنی من قبول می‌کنم که به یه تخت بسته شم تا کاملا بی‌دفاع باشم؟!

کالین طبق عادت انگشت شست لرزان خود را میان مشتش گرفت:

- من شرایط شما رو درک میکنم، باور کنین هرگز هیچکاری بدون رضایتتون انجام نمی‌دم... به هیچ وجه...

با صدای آرامی خواهش کرد:

- باور کنین...

- اول بهم بگو قراره چیکار کنی؟!

- خواهش می‌کنم، الان زمان نداریم، بعدا براتون توضیح می‌دم.

آماریس با قدم‌هایی مردد به سمت او قدم برداشت:

- همین حالا می‌خوام بشنوم!

کالین نفس‌های تند و مضطرب او را می‌شنید، گرچه آن دختر در کلام سعی می‌کرد محکم باشد اما در نهایت یک زن ضعیف بود!

- ما الان واقعا وقت نداریم... خواهش می‌کنم، اگه به حرفم گوش نکنین، اتفاق بدتری میوفته!مراسم همین حالا اون بیرون شروع شده و ما باید آماده باشیم.

آماریس رو به روی او ایستاد:

- تهدیدم میکنی؟

کالین که دستانش کم مانده بود به لرزش بیوفتد، گفت:

- نه هرگز همسرم رو تهدید نمیکنم، اما حالا زمان مناسبی برای توضیحش نیست... خواهش می‌کنم رو تخت دراز بکشین.

کالین متوجه شد که او لحظه‌ای جا خورد، شاید بخاطر کلمه‌ی «همسرم» بود؛ همسرش بیشتر مکث کرد؛ انگار می‌خواست بیشتر فکر کند تا تصمیم اشتباهی نگیرد.

کالین دوباره زمزمه کرد:

- خواهش می‌کنم...

آماریس تحت تاثیر اضطراب، پاهایش به لرزش افتاده بود؛ به هرحال چاره‌ی دیگری که نداشت! شاید با نافرمانی باعث می‌شد کشورش در دردسر بیشتری بیوفتد؛ پس ناچار آرام بر تخت دراز کشید.

مرد کنارش بر لبه‌ی تخت نشست و طناب را برداشت؛ سر آزاد آن را یافت و در یک دست گرفت؛ آماریس مچ‌های لرزانش را بالای سرش کنار هم گذاشت.

کالین با همان چشمان بسته، دست خالی‌اش را جلو آورد؛ با لمس، دست آماریس را یافت و سر آن طناب را آرام دور مچ‌هایش بست.

آماریس از حس تحقیر قلبش فشرده شد؛ توسط وارثان همان مردی که روزی الهه را از آن‌ها دزدید و به زنجیر کشید، اسیر و بسته می‌شد!

ولیعهد ظاهرا با او خوب رفتار کرده بود، به او لباس‌هایی داده بود و به جای دستور، سعی کرده بود او را قانع کند؛ به طرز دردناکی مظلوم و قابل اعتماد بنظر می‌رسید و همین بود که بسیار مشکوک بود! یک طردشده نمی‌توانست آنقدر خوب باشد!

کالین نفس عمیقی کشید و محکم انگشت شستش را در مشت گرفت؛ نمی‌خواست حتی به آن فکر کند که پس از مرگش قرار بود چه بر سر آن زن بیاید؛ لحاف نرم را برداشت؛ لبه‌ی پایینی آن را با دقت بر پای او انداخت؛ بعد دوزانو خود را به بالای بدن او رساند؛ با صدای نفس‌های او می‌فهمید که سرش دقیقا کجاست؛ همینکه لبه‌ی لحاف چانه‌ی پرنسس را لمس کرد، لحاف را آرام همانجا رها کرد. زمزمه کرد:

- نباید کسی متوجه لباسای تنتون بشه... اجازه می‌دین آستینای پیراهنتون رو بالا بزنم؟

آماریس بله‌ای گفت.

کالین دستش را به طنابی که بر روی تاج تخت بود رساند، آن را دنبال کرد تا به مچ دستان پرنسس رسید؛ آستین‌های پیراهنش برای همسرش بلند بود، آنقدری که نیاز به یک تای بزرگ داشت تا فقط کف دستانش پیدا شود! پارچه‌ی آستین را آرام از زیر طناب که رویش بسته شده بود بیرون کشید؛ تا وقتی به بالای بازو رسید آستین را پشت سر هم تا زد؛ حتی در آن لحظات کوتاهی که نا‌خواسته‌ی انگشتانش با پوست سرد آماریس برخورد می‌کرد هم قلبش ذره‌ای گرم می‌شد؛ سال‌ها بود آرزو داشت که دست‌هایی دستانش را بگیرد... حالا آرزوهایش یک قدمی‌ او بودند و او هم یک قدمی مرگ...

همانجا چند وجبی همسرش به پشت درازکشید؛

کاش می‌توانست او را در آغوش بکشد... آخر ممکن بود این آخرین بار باشد! آخرین لمس، آخریش بغل و آخرین لحظات زندگی‌اش.

کتاب‌های تصادفی