بدرود پرنسس
قسمت: 9
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر نهم
هربار آغوش هر زنی که وارد این اتاق میشد را جست و جو میکرد و هر بار طرد میشد... دوباره میخواست همین کار را کند؟!
خودش هم نمیفهمید چرا به خواستن چنین خواستهی احمقانهای ادامه میداد!
شاید در پس ذهن خود فکر میکرد چون از آخرین بار، ده سال گذشته، پس شاید زنان توسط زمان تغییر کرده باشند! میدانست احمقانه است اما لااقل در آرزوهایش که مجبور به پیروی از عقل نبود.
به سمت زن چرخید؛ صدای نفسهای او تند و سریع بود.
ناگهان صدای فریادهای ممتد اما کمرنگی از سمت کمد برخواست.
کالین متوجه سریعتر شدن صدای نفسهای همسرش شد.
- اون... چیه؟!
کالین که تمام حواسش به او بود، جواب داد:
- نمیدونم!
واقعا نمیدانست اما ابدا نمیترسید! درواقع چیزی که ترسناک بود، گذشت هر لحظهای بود که او را به لحظهی آخر زندگیاش نزدیک میکرد؛ کمد یا ارواح، آنها نمیتوانستند آسیبی وارد کنند! موجودات منفور و وحشتناک حقیقی آن بیرون بودند... جایی در حال دریدن هم و مشتاق گذر از پنج دروازه.
تنها چیزی که میتوانست به آنها آسیب برساند و بمیراندشان، از راهروها وارد میشد؛ پس دلیلی برای ترسیدن از یک کمد وجود نداشت.
شاید همسرش چون دستانش بسته بود و سدی در برابر آن کمد نداشت آنقدر میترسید! با این فکر بر جا نشست.
- کجا میری؟!
- فقط... میخوام اون سمت دراز بکشم.
پا برهنه تخت را دور زد؛ آن طرف دختر که در وسط تخت بود دراز کشید تا دیواری انسانی دربرابر ترس او باشد.
شاید به اندازهی یک قدم میانشان فاصله بود؛ فریادهای ضعیف کمد همچنان ادامه داشت، صدای نفسهای او هنوز هم تند و ترسیده بود.
چه میشد اگر دستش به دور بدن او میپیچید؟ این یک معاملهی دو سر سود بود؛ کالین به آرزویش میرسید و زن هم آرام میشد.
- کتابها میگن... زنها وقتی میترسن با در آغوش کشیده شدن... آروم میشن...
او بلافاصله گفت:
- من نترسیدم!
پس او هم مثل کالین قصد داشت ترسش را پنهان کند! تا لحظاتی پیش فکر میکرد تمام زنها مثل داستانهایی که برایش خوانده شده بود، به راحتی احساساتشان را معترف میشدند.
- بله... متوجهم، ازتون عذرمیخوام که اشتباه برداشت کردم...
- اما مشکلی باهاش ندارم.
با بودن در آغوش کالین، مشکلی نداشت؟!
حالا حتی اگر کمد پا در میاورد و جیغکشان به سمتشان میدوید هم، کالین با تمام وجود از آن استقبال میکرد.
شهامت به خرج داد، دست مضطربش را بلند کرد و تا بالای بدن او برد؛ قلبش به تپش افتاده بود؛ انگشتانش بیتابانه میلرزیدند؛ کافی بود دستش را یک وجب پایینتر ببرد و بعد... به یکی از بزرگترین آرزوهایش میرسید.
بلاخره دستش آرام روی شکم پرنسس قرار گرفت.
بالا و پایین شدنهای سریع شکم همسرش، به او یادآوری میکرد که اینبار موجودی زنده را در آغوش گرفته، کسی جز خودش را...
گویا از یاد برد که چه بلایی قرار بود بر سرشان بیاید؛ پس در بغل داشتن یک انسان دیگر، چنین حسی داشت!
در آغوش گرفتن یک موجود زنده، که نفس میکشید و قلبش میتپید، چقدر میتوانست آرامشبخش باشد...
چقدر کوچک بود! چقدر ظریف و حساس بنظر میرسید!
در تمام لحظات، وزن دست خود را به سمت بالا میکشید تا مبادا سنگینی دست، برای بدن او زیاد باشد.
گویا آن آغوش، انگیزهای نو در درونش دمید!
شاید اینبار میتوانست فراتر رود!
میخواست در آغوش کشیده شود؛ میخواست داشتن خانواده را حس کند؛ میخواست چیزی بیشتر از طرز نوشتن عشق را بفهمد؛ میخواست چیزی بیشتر از دانستن معنای محبت را بفهمد؛ میخواست نزدیکتر و طولانیتر، بغل را تجربه کند؛ آغوشی عاشقانه میخواست نه آغوشی به بهانهی ترس.
اینبار همه چیز فرق داشت؛ برای او نواخت و... آن زن اجازه داد کالین در آغوشش بگیرد!
بدون آنکه لبهایش حرکتی کنند در دل دعا کرد:
«آورندهی الههی آفرینش، ای نخستین پادشاه، من میخوام زنده بمونم، خواهش میکنم به درخواست من گوش بدید، اجازه بدید زنده بمونم و صاحب قلب تپنده و جسم زندهی این زن باشم.»
کتابهای تصادفی
