شرور می خواد زنده بمونه
قسمت: 5
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر پنجم
{درخواست جانبی تکمیل شد: سخنرانی دانشگاه}
ارز فروشگاه +۰.۵
دستشویی. دستشویی. دستشویی. آیا میدونید دستشویی کجاست؟ من نیاز دارم که برم دستشویی...
این ثابت میکنه که من دکولین نبودم...
حتی اگر بخشی از شخصیت دکولین به من منتقل شده باشه، فقط بخشی از من هست و من هنوز خودم بودم، کیم ووجین. به همین خاطر مثل همیشه در نتیجه استرس روحی شدیدی که بدون توجه در خودم جمع کرده بودم، دل درد شدیدی داشتم.
-اوووووق
در حال حاضر، تنها کسی که از این پدیده فیزیولوژی بسیار دردناک رنج میبرد، خودم بودم.
با این وجود، از بیرون شبیه به مدل کاملی بنظر میرسیدم که در حال راه رفتن بود.
«.....»
در حالیکه به راه رفتنم ادامه میدادم، دختری سرجایش ایستاده بود.
به همین خاطر فاصله بینمون کم و کمتر میشد. وقتی که نزدیکش شدم سرجام ایستادم.
«خیلی وقته که ندیدمت.»
اون سرش رو خم کرد تا اول به من سلام کنه. اون، زن بسیار زیبایی محسوب میشد. دخترک، موهای سفید و ظریف، و چشمانی شفاف و درخشان داشت.
از شانزده مورد مرگ دکولین که من شناسایی کردم، هشت مورد مربوط به این دختر بود.
«کم پیدایید...»
این زن جولی نام داشت، نامزد دکولین. همچنین شخصیت نامگذاری شده ای که در آینده به اوج شوالیه ها خواهد رسید..
جولی پرسید:«حالت چطوره؟»
این سوالی به شمار میرفت که جوابی براش نداشتم. با حالتی تو خالی به جولی نگاه کردم. اگر اون یک خدمتکار بود، نمیتونست مستقیم بهم نگاه کنه و سرش رو پایین مینداخت، اما جولی در سکوت فقط منتظر موند.
در آخر، با پاسخ کوتاهی جوابش رو دادم:«خوبم.»
این بهترین کاری بشمار میرفت که میتونستم انجام بدم، با اینحال، اخم های جولی درهم رفت. اون نفس عمیقی کشید و گفت:«قولی که هفته پیش به من دادی رو یادت هست؟»
بی حرکت سرجام ایستادم و به چشم هاش خیره شدم. در اعماق این چشم های زیبا، شعله های دشمنی زبانه میکشید.
«تو اون قولت رو شکوندی..»
«......»
معلوم نبود که اون از چه قولی صحبت میکرد. من سری تکون دادم و تلاش کردم تا ازش فاصله بگیرم. واقعا نیاز داشتم که به دستشویی برم.
جولی یک قدم به کنار برداشت و سد راهم شد.
«دوباره، اینجوری؟»
اون زن اجازه نداد که من فرار کنم. جولی با چهره سردی مثل جغد به من خیره شده بود.
توی این شرایط، تنها کاری که از دستم بر می اومد یک چیز نسبتا وحشتناک به شمار میرفت.
«...چه مدل قولی به هم دادیم؟»
من واقعا هیچ اطلاعی نداشتم، اما با اینحال موهای پشت گردنم سیخ شدند. دیدن عصبانیت جولی باعث شد که بدنم اینطور واکنش نشون بده.
قلقلکم می اومد و پشتم داغ شده بود. خیلی دلم میخواست خودم رو بخارونم، اما این بدن اشرافی اجازه چنین کارهای بی کلاسی رو به من نمیداد.
در عوض به گفتن چیزهایی کمی ناجور ادامه دادم:«من جدی دارم ازت میپرسم. این چند روز گذشته تب کردم و یه چیزایی رو فراموش کردم.»
«هاه.»
چهره زن مملو از نا امیدی شد. تأسف، بیشتر از عصبانیت درش دیده میشد.
«......خدا لعنت کنه. تو الان از دستش دادی.»
اون از صدای سرد و لحن بی احساسی در برابر نامزدش استفاده میکرد. آمیزه ای از اندوه و دلسردی.
«برو جلو.»
اون از جلوی راهم کنار رفت. حتی با اینکه ازش دور شده بودم، هنوز یه احساسات عجیبی در پشت سرم داشتم.
بعد از خارج شدن از راهرو، وارد دستشویی مهمان شدم. به اطراف نگاهی انداختم تا ببینم کسی وارد میشود یا نه، بعد از مطمئن شدن از اینکه کسی دوربر من نیست، کاری که میبایست انجام میدادم رو به سرانجام رسوندم.
«داشتم از خارش میمردم...»
در حالیکه داشتم خودم رو خلاص میکردم، پشتم و گردنم رو خاروندم.
چه شخصیت خسته کنندهای، که نمیتونم هرجا و هر مکانی خودم رو بخارونم.
به همین دلیل من نمیتونستم عمر طولانیای داشته باشم.
******
جولی حتی بعد از اینکه اجازه داد دکولین برود، مدت زمان زیادی همان جا ایستاد. خشم و زخمی که درونش باد کرده بود، قرمز و داغ تر میشد.
جولی تلاش کرد تا او را مجبور کند، اما معلوم شد که دکولین حریفی سر سخت تر و دشوار تر از چیزی هست که فکرش را میکرده. او، یکی از اعضای هیئت مدیره دانشگاه بود.
«خدایا...»
یک زن جادوگر جوان با رتبه ``عنصر آسمانی`` که کلاه مخروطی به سر داشت، جلو آمد. او رییس هیئت مدیره بود و بهعنوان یک کاندیدای امیدبخش به شمار میرفت، درست پایین تر از رتبه ``ابدی`` که در آن شخص، جادوانه میشد. اما در میان ارتباطات شخصی جولی، شخصیتش بدترین چیز را با او داشت.
به محض اینکه دخترک جولی را پیدا کرد، جلوی دهانش را با دو دستش پوشاند.
«اوه خدای من، شما همسر پروفسور دکولین هستید؟؟»
«......»
آنها هنوز ازدواج نکرده بودند، و جولی میدانست که دکولین هم از این کلمات برای توصیف خودشان استفاده نمیکند. به همین خاطر فقط سری تکان داد.
«سخنرانی واقعا عالی بودش. همونطور که از یک پروفسور ارشد انتظار میرفت~ اون به خوبی همه چیز رو توضیح داد. این درست همون چیزیه که من موقع گوش دادن به حرفاشون، به ذهنم رسید و بهش فکر کردم. خیلی خوب میشه اگه منم بتونم روش های تدریسشون رو یاد بگیرم.».
«میدونم. منم داشتم تماشا میکردم.»
جولی سعی کرد حرف زن را قطع کند، اما رییس به تک تک جزییات جملهاش چنگ زد.
«اوه، واقعا؟؟ از شوهرت حمایت میکردی؟ بالاخره باهاش کنار میای؟»
«......»
جولی هیچ هدف عاشقانه ای پشت حمایت از شوهرش به عنوان همسرش نداشت.
امروز، جولی آمده بود تا با چشم های خودش ببیند که آیا دکولین به قول خود عمل میکند یا نه...
جولی موضع را برای دکولین مشخص کرده بود.
``دکولین اگه تو ایمانت رو حفظ کنی، به فریب و نیرنگ ادامه دارت به مردم اعتراف کنی و طلب بخشش کنی، حتی اگه دنیا هم فرو بریزه، من برای همیشه باهات میمونم.
مسئلهدر مورد اینکه نامزدی بهم خورده چه شرمی به همراه میآورد یا ادامه دادن رابطه برای حفظ چهره خانواده نبود.
این فقط راهی برای رهایی از باور های جولی به شمار میرفت، او فقط میخواست عنوان شوالیه را که فراتر از دنیا پرستی بود را حفظ کند ....
این همه چیزی بود که نسبت به او وجود داشت.
جولی اطمینان داشت که دکولین هم با او موافق بود.
«چی شده؟~ سخنرانی امروز عالی بود.»
جولی با وجود کمالات طبیعی اش، در حالیکه دندانهایش را بهم فشار میداد، سری تکان داد.
دکولین در آخر قولش را نگه نداشت.
دستاورد های او هیچ کدام از توانایی های خودش نه، بلکه همه با دزدی، تشویق و ترغیب کردن دیگران بدست آمده بودند. او حتی از شرارت و فساد پشت کارهایش، نه پشیمان شد و نه توبه کرد.
دکولین حتی به اندازه کافی شجاع نبود که این کار را انجام دهد. حالا واقعا باید تسلیم می شد. او تا ابد در میان زیردستان ملعبه شده و فریب و نیرنگ خودش باقی میماند.....
«چه بره کوچولویی. تو امروز زیاد سرگرم کننده نیستی ولی خب موفق باشی، من باید برم!!»
رییس در حالیکه لب هایش را جمع کرده بود، راهرو را ترک کرد.