شرور می خواد زنده بمونه
قسمت: 10
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر دهم
.... من دو هفته تمام غرق در تلاش برای ``درک`` جادو و بدن خودم بودم.
در نتیجه، جادوی ``فراروانی حرکتی پایه`` رو تو کل بدن خودم حفظ کردم. دایره های بزرگ جادویی تحر&یک ذهنی، مانند تتوی نامرئی روی بدنم حک شدند.
_شناور
سه قلم خودنویس مثل هواپیمای کاغذی در اتاق نشمین بزرگ شناور بودند.
حد فراروانیم به سه قلم خودنویس رسیده بود. ۳۰ کیلو گرم از فلز خالص....
با توجه به مشخصات قلم خودنویس که در کتاب جادویی شرح داده شده بود، گفته شده بود که:
«محدوده فراروانی اولیه ۳۰ کیلوگرم میباشد و اگر با ویژگی خود جادوگر مطابقت داشته باشد، با فقط یک فشار ساده باشد....»
این یک پیشرفت فوق العاده به شمار میرفت.
«این کافی نیست. با توجه به اینکه دو هفته طول کشید، اما باز رضایت بخشه.»
البته، تنها عملکرد اون تقویت شده بود و من هنوز به تسلط کامل درش نرسیده بودم. البته، چیره دست شدن در این فرایند، کار سختی بشمار میرفت چون عملکرد اون بسیار بالا محسوب میشد.
اگرچه با ویژگی ``درک کردن`` تا حد امکان کارآمد تمرین میکردم، اما هنوز با نوشتن با قلم خودنویس مشکل داشتم. اگه فقط میتونستم تصویر جوی مین هوآن بکشم، راضی میشدم......
«کارم با تح&ریک ذهنی پایه تموم شد.»
من کتاب ``کنترل جادوی ابتدایی جلد یک`` رو از روی میز برداشتم.
در اینجا، تفاوت بین، ``فراروانی ذهنی پایه`` و ``فراروانی مبتدی`` در تعداد حرکت ها بود، که ۱۸ حرکت بیشتر محسوب میشد.
البته فقط نیاز بود که ۱۸ تا حرکت رو بخاطر بسپرم نه ۳۸ تا. از اونجایی که فرم پایه، بنای فرم مبتدیه و حرکات، ازش خارج میشن، اما اینبار ضخامت خط، مشکل ایجاد کرد.....
«بعدا انجامش میدم.»
بدن نیاز به زمان برای ریکاوری داشت و اگر بلافاصله، بدون تسلط بر فراروانی اولیه به سطح مبتدی برم، بدیهی هست که نمیتونم اون رو کنترل کنم.
بنابراین اهداف بعدی من به شرح زیر بود:
{فلز جادویی پایه، جلد اول }
{آتش جادویی پایه، جلد اول}
{زمین جادویی پایه، جلد اول}
کتاب های جادویی دارای این سه ویژگی بودند.
در میان اونها، من فقط تونستم جادوهای سازگار با نوع کنترل رو یاد بگیرم.
این یک عارضه جانبی غیرمنتظره بشمار میرفت. از اونجایی که جادوی ``نوع کنترل``، فراروانی، تو کل بدنم حک شده بود، یادگیری جادویی در تضاد با نوع کنترل، بار سنگینی رو به بدنم وارد میکنه.
برای مثال، فراخوانی روح، نوع متضادی با کنترل به شمار میرفت؛ بنابراین یادگیریش برای من غیرممکن محسوب میشد. اما چیزی که من میتونستم یاد بگیرم شامل نوع انعطاف پذیری ««نوع پشتیبانی »» نوع تخریب بود. به این ترتیب، فرم های مشابه ای با جادوی کنترل داشت.
خب، بهرحال واقعا مهم نبود. اون مرد هم تنها در کنترل نوع جادو استعداد داشت.
حدس میزنم این هم نوعی انتخاب و تمرکز بود.
تق تق.
درست زمانی که میخواستم که کتابی رو باز کنم، یک نفر در زد. من قلم های خودنویس رو از حالت شناور در آوردم و جواب دادم:«چیشده؟»
«رویی هستم. جادوگر آلن گفت اومده تا مطالب گردآوری شده برای سخنرانی رو تحویل بده......»
این به این معنی بود که آلن رسیده.
درسته. نیم سال اولیه تحصیلی، ده روز دیگر یعنی پنج شنبه شروع میشد.
«یک دقیقه دیگه بیرون میام.»
با تحر&یک ذهنی، لباس هامو عوض کردم. خب، من سعی کردم یه چیز دیگه بپوشم، اما شلوارم همش به سمت بالا تنهام شناور بود، به همین خاطر بجای تحر+یک ذهنی، خودم شلوار رو به تن زدم.
وقتی به طبقه اول رفتم، آلن و خدمتکار هارو دیدم که جعبه های بزرگی رو روی زمین میذاشتن.
«اینا همه برای سخنرانی من هست؟»
«بله! این ها همه خلاصه نیم سال اول هست. مثل هر سال من اینکار رو انجام دادم.»
آلن به سوالم جواب داد. زیر چشم هاش سیاه شده بود.
اگرچه دلیل اینکه من برای اون متاسف شدم، حلقه های سیاه زیر چشمش نبود، بلکه چهره درخشانی بود که اون پس از اتمام کارش داشت...
«خسته نباشی.»
سایر اساتید برج ۲۰ یا حداقل ۵ نفر زیر دستشون قرار داشتند، در حالیکه من فقط آلن رو داشتم.
این کاملا تقصیر دکولین محسوب میشد.
«باشه. پس، من الان برمیگردم.»
در حالیکه آلن میخواست برگرده، لباسش رو گرفتم.
«هیی، ترسیدم.»
«دیر وقته. قبل از رفتن شام بخور.»
«ببخشید؟ نه، من.....»
«قبل از اینکه بری غذا بخور.»
با دست به خدمتکارام اشاره زدم. با اینکار، خدمتکار ها خیلی سریع آلن رو به سالن غذا خوری بردند.
«اومممم، من واقعا مشکلی ندارم، خوبم...»
«باشه، بشین.»
حتی ظاهر سالن غذاخوری بنظر میرسید که آلن رو ترسونده و اون از جایی که ایستاده بود، نتونست حرکت کنه.
«بنشین.»
«چشم.»
«خوب حالا دیگه غذات رو شروع کن.»
غذا به سرعت آماده شده بود. این سفره، حتی بیشتر شبیه به مهمانی و سور برای من بشمار میرفت. آلن برای لحظهای مات و مبهوت شد، اما بعد کاملا ماهرانه چاقو و چنگال رو برداشت.
«خیلی دیر وقت شده. شب رو اینجا بمون.»
«جان؟ نه. من....»
«حق نداری حرفم رو رد کنی.»
«اوه، باشه.»
********
یک بامداد
در اتاق مطالعه ساکت که فقط صدای تیک تاک عقربه ساعت به گوش میرسید، من در حال آماده شدن برای سخنرانیم بودم.
{خلاصه سخنرانی: درک ویژگی عنصری جادو توسط دکولین.}
به لطف خلاصه سخنرانی الن، آمادگی های من به خودی خود خوب پیش میرفت.
با اینحال، مقدار سرسام آور ۳۵۰۰ مانا از من صرف شد تا فقط تا نیمی از سخنرانی اولیه رو بفهمم و این فقط شروع کار بود.
این به این معنا بود که من مجبور بودم ۱۰۰۰ مانا در هفته صرف کنم تا سخنرانی، بدون هیچ مشکلی انجام بگیره. خوشبختانه، اون چیزی که از ویژگی ``درک کردنم`` بدست می آوردم، براحتی فراموش نمیشد.
«اگر میشد بخش های غیر ضروری و بی فایده رو جدا کنم، خیلی خوب میشد...»
من برای اولین بار در زندگیم سانسور انجام دادم.
آلن فقط مواردی که ضروری به شمار میرفتند رو یادداشت کرده بود و به طور جسورانه بخش هایی رو که در خلاصه، بسیار ابتدایی یا بی فایده تلقی میشدند رو حذف کرده بود.
در حقیقت، این جزییات غیر ضروری فقط بخاطر حساسیت الکی دکولین به متن سخنرانی اضافه شده بود.
بعد از حدود یک ساعت برنامه نوشتن، برنامه رو چک کردم.
«نه روز دیگه، هوووف.»
ساعت از نیمه شب گذشته بود، به همین خاطر فقط نه روز تا شروع نیم سال تحصیلی اول باقی مونده بود.
تا اون زمان، به عنوان پروفسور دکولین، میبایست مقداری دانش جادویی تذهیبگری میکردم.
من کمی عصبی بودم چون در این دنیا پروفسور محسوب میشدم، اما به لطف سیستم ``شخصیت`` بار روی دوشم سبک شد.
من همچنین ویژگی ``مغرور مهم`` رو داشتم. این ویژگی باعث میشد که شنونده ها، بیشتر روی چیزی که من دارم میگم تمرکز کنند و درک، براشون آسونتر بشه.
البته، یه راهی که پیش روم قرار داشت این بود که سمت پروفسوری رو ترک کنم. این راحت ترین چیز برام محسوب میشد. با اینحال ``دکولین`` همیشه در این بازی یک پروفسور بود.
به عبارت دیگه، پروفسور بودن ممکنه پیش نیاز ماموریت های جانبی و ماموریت های اصلی من به شمار بره. من نمیتونستم کارم رو برای همیشه رها کنم، چون حتی کوچکترین سرنخی از اتفاقاتی که قراره بیوفته ندارم....
«این باید کافی باشه.»
کتابهای تصادفی



