NovelEast

شرور می خواد زنده بمونه

قسمت: 12

تنظیمات

چپتر دوازدهم

پنج شنبه، ۲۰ام مارس، سال ۹۵۸ تقویم امپراتوری

{سطح ۹ پاکسازی شد، تبریک میگوییم. سطوح بالاتر موجود نیست.}

«ممنونم.»

من تا روز سخنرانی همه‌ی تمرکزم رو روی تمرین گذاشتم.

در حالیکه فقط از فراروانی پایه استفاده میکردم، همه سطوح رو با موفقیت پشت سر گذاشتم و به عنوان پاداش، یک ویژگی جایزه گرفتم.

{استاد فراروانی حرکت}

رتبه بندی: مشترک

توضیحات: ۱۱٪ افزایش عملکرد فراروانی حرکت و ۱۱٪ کاهش مانای مصرفی

توضیح، ساده و کوتاه بود، اما من از این بابت خیلی سپاسگزار بودم. خصوصا از قسمت ۱۱٪ خیلی خوشم اومد. همینطور که من پیشرفت میکردم، ارزش این ویژگی هم افزایش پیدا میکرد.

روی صندلی دفترم نشستم و به ساعت نگاهی انداختم.

ساعت ده صبح بود.

سخنرانی، ساعت سه بعد ظهر شروع میشد. من وقت زیادی در اختیار داشتم و امروز هم مجبور نبودم زودتر به کلاس برم. فقط میبایست تا ساعت ۳:۳۰ صبر کنم و موقعی که آلن بهم اشاره میزد، حاضر شم، فقط همین.

چیزی که ما بلند پروازانه آماده کرده بودیم، ترفند به اصطلاح ``درس اول خود آموزی است`` بود.

*******

طبقه سوم برج جادویی دانشگاه.

ایفرین در جلوی کلاس A آه کشید.

«هوووف...»

دکولین آنجا بود. علاوه بر این، او می‌بایست در مکانی که دکولین حضور داشت، حاضر میشد و به سخنرانی‌اش گوش میداد.

این به خودی خود چیز دردناکی برای ایفرین بشمار میرفت، اما... آیا دکولین به یاد می آورد که در سخنرانی یک ماه پیش چه اتفاقی افتاده؟

``نه، نکنه از همون اول فامیلی من رو فراموش نکرده باشه؟

لونا.

نام خانوادگی جادوگری که دکولین او را کشت.

اگر هدف انتقام ایفرین آن اسم رو به یاد نمی آورد، احتمالا ایفرین عصبانی و بعد دیوانه میشد.

پس او قرار بود چکار کند؟ آیا او می‌بایست زحمت یادآوری اعمال شیطانی دکولین را گردن خودش می انداخت؟.. این نوع تنش و استرس او را خفه میکرد.

«ایفرین، چرا اینجا ایستادی؟»

با شنیدن این حرف، ایفرین از دنیای افکارش بیرون کشیده شد. یک همکلاسی زن که شنل بلندی به تن داشت، با پوزخند به او نگاه میکرد.

«اوه، من یکم مضطربم. تو برو.»

«در واقع، منم یکم استرس دارم. من تو صفحه ویزا، اطلاعات دکولین رو جستجو کردم و فهمیدم که اون خیلی سختگیره. بهرحال، اون خیلی هم خوشتیپه.»

ایفرین، که کنار همکلاسی‌اش که راه می‌رفت و غر میزد ایستاده بود، زن دیگری را دید که از راهرو نزدیک میشود.

برای لحظه‌ای، او قدرت حرف زدنش را از دست داد.

«اوه.....»

با هر قدمی که زن برمیداشت، موهای بلوندش که به‌خوبی فرم‌شان حفظ شده بود، مانند جویبار طلایی به نظر می‌رسید. بوی گل رز از طرف دختر به مشام می‌رسید.

او جزیی از دسته مردم قرار می‌گرفت که نسل خونی اش به تنهایی به عنوان بالارتبه درنظر گرفته میشد. حتی در هرم سلسله مراتبی در میان "اشراف" او در یک لایه بالاتر از اشراف قرار می‌گرفت.

زنی از خانواده ایلیاد، که یکی از اصیل‌ترین تبارهای امپراتوری محسوب میشود.

سیلویا.

سیلویا ون یوسپین ایلیاد

«....»

ایفرین از قبل میدانست که آن خانوم جوان والامقام سرمشق و الگوی بسیاری از افراد است، اما ایفرین آشکارا موضع مجادله و مرافعه را به خودش گرفت. او به زن خیره شد و با زبانش لبش را خیس کرد.

ایفرین از بالا به سیلویا نگاه کرد. این فقط یک احساس پستی و کوچکی عادی نبود. رابطه آنها طولانی مدت و سخت بشمار می‌رفت.

خانواده لونا از زمان قدیم ارباب «جوهاله» بخشی از قلمرو ایلیادها بوده است. مثل این بود که بگویی آنها خیلی وقت پیش باهم فامیل بودند.

با اینحال، ده سال پیش، قبل از اینکه حتی ایفرین هشت سالش بشود؛ گیلتون، رئیس ایلیادها به او نگاه کرد. ایفرین خیلی راحت و واضح میتوانست نگاه درون چشم های آن مرد را به یاد بیاورد. ایفرین به خاطر داشت که انها عمارتشان را با نیروهای سرزمینی محاصره کردند و مانند زباله هایی که دفع آنها دشوار است، با آنها برخورد کردند.

ایفرین صدایی را به یاد آورد که طوری حرف میزد که انگار دارد با یک چیز پست صحبت میکند...

همه اینها به این خاطر بود که آنها از استعداد پدرش می‌ترسیدند.

با اینحال، اینجا دیگر قلمرو خانواده ایلیاد محسوب نمیشد، اینجا برج جادو بود و او دیگر فرد کوچکی بشمار نمیرفت. وقتی صحبت از استعداد به میان می‌آمد، او به هیچ وجه از حر*امزاده هایی که تظاهر به بزرگترین اشراف جهان میکردند، پایین تر نبود.

مهم تر از همه، جادوگران برج، قلعه یا خانواده‌ای نداشتند. آنها فقط با نام و استعدادشان شناخته می‌شدند.

بنابراین.....

«؟؟؟...»

سیلویا فقط نگاهی به ایفرین انداخت و مستقیم به داخل رفت.

هیچ حالت خاصی در چهره‌اش دیده نمیشد. حتی هیچ احساساتی هم در چشمانش خوانا نبود، کاملا خالی. انگار او اصلا شخصی به نام ایفرین را نمی‌شناخت.

_خاراندن.

ایفرین که تنها کسی بود که با حالتی درهم آنجا ایستاده بود، قبل از اینکه وارد بشود به طرز ناخوشایندی پشت گردنش را خاراند.

«هاه؟؟؟.....»

و سپس او گیج شد.

محل سخنرانی یک کلاس درس نبود، بلکه یک سالن ورزش بزرگ بود. سقف، فوق العاده بلند بنظر می‌رسید و چاه ها، درختان، خاک، ماسه، شن و انبوهی از آهن روی زمین وجود داشت.

«وای. قراره کلاس پروفسور دکولین اینطور باشه؟ جالبه.»

«درسته. چیزی در این مورد توی صفحه ویزا نوشته نشده بود. شاید به این خاطر که این کلاس اول ماست.»

برعکس ایفرین که کاملا شوکه متعجب شده بود، بقیه جادوگر ها نیمه سوپرایز و نیمه کنجکاو بودند.

«اوه، بچه ها به این نگاه کنید!!»

یک نفر از آن ها به جایی اشاره کرد. وسط فضا تابلویی جای گذاری شده بود.

[پروفسور می خواهد مهارت های شما را به عنوان اولین کلاس اندازه گیری کند.]

[این مکان ساخته شده از عناصر است. شما میتوانید هرکاری که میخواهید را به تنهایی انجام دهید.]

«هوووومممم؟؟»

ایفرین پس از نزدیک شدن به آن و بررسی محتوا، اخم هایش را در هم کشید.

«این چیه؟»

آنها قرار بود اینجا چکار کنند؟ هر چه که هست، چگونه قرار بود به تنهایی این کار را انجام دهند؟

با این حال، به نظر می رسید که سایر جادوگران با این وضعیت عجیب آشنا هستند.

حتماً کلاس های زیادی از این دست در آکادمی وجود داشته، نه؟ من چون خودخوان بودم در موردش اطلاعی ندارم...

«اوه، شاید؟»

ناگهان، فردی که کنار ایفرین ایستاده بود زمزمه کرد به طوری که انگار متوجه چیزی شده. او نگاهی به انور انداخت و پسری به اسم گهارون را دید. پسر یکی از جادوگران معروف.

ایفرین یواشکی به سمتش رفت.

«چیشده؟~ به نظر تو چی هست؟»

«هاه؟ اوه. من حس میکنم چیزی شبیه به این هست.»

گهارون سنگفرش را لمس کرد. سپس آب و خاک، دور دستش سفت شد و به شکل بلند و باریکی در آمد.

یک برج گلی بود.

«به ما گفته شد تا هرکاری رو امتحان کنیم. و این کلاس`` درک ویژگی عنصری جادو`` نام داره. آیا این به این معنی نیست که با عناصر موجود باید یه چیزی سرهم کنیم؟؟ این در مورد ``کنترل عناصر خاص`` هست.»

«اوه، امکان داره همین باشه.»

تعداد زیادی از جادوگران، از جمله ایفرین، با حرف گهارون موافق بودند. در وهله اول، این سخنرانی ```درک ویژگی های عنصری جادو``` بود.

«اگه اینطوریه کارم آسون میشه.»

ایفرین دست هایش را روی هم گذاشت و پوزخند زد.

``باید یه مجسمه بسازم؟؟ یا نه یه برج بسازم؟؟

آن ها می‌توانستند هرکاری کنند.

ایفرین مثل همیشه با دستبند دور مچ دستش بازی کرد.

این وسیله ای بشمار می‌رفت که پدرش روزی به او هدیه داده بود. حالا تبدیل به یکی از ویژگی های او شده بود.

به اصطلاح- رگ

محدود ترین و پررنگ ترین ویژگی.

تا زمانی که او این دستبند را نزدیک خودش حفظ میکرد، ایفرین میتوانست آزادانه همه ``عناصر`` را کنترل کند.

«من باید تصمیم بگیرم.»

ایفرین، در حالیکه به این فکر میکرد که چه عنصری را باید انتخاب کند، نزدیک انبوهی از فلزات نشست. زمانی که او خم شد تا جادویش را آماده کند، وقتی از کنارش رد شدند، شخصی به پشتش دست زد.

«اخ، چه کوفتیه.»

بعد از اینکه تقریبا روی فلز افتاد، او به عقب نگاهی انداخت. سیلویا بود.

او بدون توجه به کارش به راهش ادامه داد و طوری رفتار کرد که انگار ایفرین یک تکه زباله در کنار جاده هست.

«...چقدر مسخره و بی ادب!!! چرا الکی خودت رو به من زدی؟ چشمات کوره یا نه پاهات اونقدر بزرگه که روشون کنترل نداری؟»

ایفرین با عصبانیت زیر لب برای خودش غر زد. سپس با ناله، تکه های فلز را برداشت و در یک مکان جمع کرد.

«اوووف، چقدر سنگینه.»

او دستش را تکان داد و سنگ هارا روی هم گذاشت.

وووو.... ایفرین نفسی گرفت، تا بدنش را آماده کند.

سپس با چشمانی بسته، مانای خودش را آزاد کرد.

-ووووفففف

کتاب‌های تصادفی