شرور می خواد زنده بمونه
قسمت: 13
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر سیزدهم
مانا مانند جرقه به اطراف پخش شد. دستبند داخل دستش به رنگ آبی میدرخشید.
یک برج کوچک و زشت از روی زمین بلند شد.
«هممممم.»
تنها سه سال از زمانی که او دوباره جادو را شروع کرده بود میگذشت، به همین خاطر ایفرین از هر نظر کمبود داشت. با اینحال، به عنوان یک نمایش این برج کافی بود..
``حالا که بناش رو ساختم، بیا تا جایی که ممکنه بزرگش کنم.
«همممم؟؟»
درست همان لحظه، ناگهان اندازه برجی که او شروع به ساختن کرده بود، کوچک شد و در جایی مکیده شد.
«ک، کجا میره؟»
او تلاش کرد با دستش جلوی این اتفاق را بگیرد، اما نشد. ایفرین به سادگی بعد از زوال بقایای برج، به زمین خورد.
«...هاه؟»
سیلویا. او در حالیکه با مواد مجسمه میساخت، برج ایفرین را جذب کرد. در همان لحظه، خندهی ساختگیای روی لبهای سیلویا نشست.
من میخواستم برج رو از بین ببرم، چرا اون اینطوری کرد.....؟
«ببخشید، داری چیکار میکنی؟ من همین الان درستش کردم، نه؟»
ایفرین در حالیکه این حرف هارا میزد، به سمت او رفت. سیلویا فقط به او نگاهی انداخت و چند بار پلک زد. سپس با صدایی آهسته جواب داد:«اشتباه شدش. انقدر کوچیک بود که من فکر کردم آهن قراضه هست. »
«.....ببخشید؟؟»
اخم روی پیشانی ایفرین نشست.
``اون اشتباهی برجش رو جذب کرده بود؟ مهم نبود که برجم چقدر شبیه به ضایعات بنظر میرسید، اون حق نداشت..... اصلا هم برجم شبیه به ضایعات نبود.
صبر کن.
فکری در ذهن ایفرین جرقه زد، سپس لبخند پیروزمندانهای زد که انگار چیزی فهمیده است.
«اوه، سیلویا تو منو میشناسی مگه نه؟»
سیلویا جوابی نداد و فقط به برجی که ساخته بود، خیره شد. از منظر عینی به مراتب برتر از ایفرین محسوب میشد.
«تق تق، خونه نیستی؟ چرا ماتت برده؟ تو منو میشناسی. چرا وانمود میکنی که نمیشناسی؟»
«......»
تنها همان زمان نگاه سیلویا روی ایفرین افتاد. هیچ احساساتی پشت آن چشم ها پنهان نشده بود. نه، او فقط وانمود میکرد که هیچ احساسی ندارد.
ایفرین پوزخندی زد و با یک دست، دهانش را گرفت، چشم های خمیده اش شبیه چشم های روباه بود.
«اها~~ الان میفهمم~~ میترسی بهت برسم، نه؟ هفت سال پیش مجبور شدم همه چیزو ول کنم و فقط سه ساله که دوباره شروع به یادگیری کردم. در ضمن، تو حتما پیش جادوگر های عالی رتبه تحصیل کردی، و حالا از من میترسی؟»
سیلویا بدون هیچ حرفی به ایفرین خیره شد. نگاهش حتی سنگین تر از قبل شده بود. اگرچه او هیچ احساساتی را آشکار نکرد اما وقتی نگاهش روی ایفرین بود، چشمهایش کمی تیره تر بنظر میرسیدند.
سیلویا لبهایش را خیس کرد و بی احساس گفت:«من تورو نمیشناسم.»
«منظورت چیه؟؟ منو نمیشناسی؟؟ چرا دروغ میگی؟ تو داری غیر رسمی باهام حرف میزنی. اگر منو نمیشناسی پس چرا اصلا باهام حرف میزنی؟»
«من تورو نمیشناسم، اما پدررت رو چرا...»
«...چی؟»
برای لحظهای ایفرین فکر کرد که اشتباه شنیده.
`پدر تو؟
اون گفت پدر تو؟
«اون متکبر. اون اشراف بیفایده.»
«.....»
«اون مرده.»
او مرده.
هنگام گفتن این حرف هیچ بالا و پایینی در لحن صدایش وجود نداشت. صدایی که مثل یک جسد افت داشت، به طوری که انگار با یک موجود بی جان سروکار دارد، چیزی که در ابتدا زنده نبود.
چیزی بیشتر از تحقیر و حقارت در صدایش وجود داشت. بی اعتنایی کاملا مملوس بود.
چیزی در سر ایفرین به او تشر زد. سیلویا از او رو برگرداند، اما دستبند ایفرین از قبل پر از مانا شده بود.
زمانی که ایفرین خشمگین، خودش را به سیلویا رسوند، مانا به شکل حلقه درآمد.
«اوه، اوه، پشت سرت!!»
سیلویا با فریاد کسی، سرش را چرخاند. سیلی از جادو درحال شدت گرفتن بود. با اینحال، سیلویا، با آزاد کردن مانایش به راحتی جلوی جادو را گرفت.
دو قدرت جادویی با هم برخورد و یکدیگر را خنثی کردند.
«پتوئی، هی هی! حرو&مزاده. همین الان چی گفتی؟ دوباره تکرارش کن!!»
ایفرین مقداری شن و بزاق که در دهانش جمع شده بود را به بیرون تف کرد و فحش داد. این بدترین نگرشی است که می توان در این دنیا داشت. سیلویا با دیدن ان چهرهی آشنا که آستین لباس هایش را بالا زده بود، طوری به او نگاه کرد که انگار میگفت:«این خیلی شبیه به تو هست.»
«چه گستاخ!»
«گستاخ؟ نمیدونی که برج به هویت کسی اهمیت نمیده؟ نه، اصلا میخوای یه چیز گستاخانه و وحشیانهتر بهت نشون بدم؟»
حتی سیلویا انتظار چیزی که کمی بعد اتفاق افتاد را نداشت. ایفرین در یک لحظه به سمت سیلویا هجوم برد و موهایش را گرفت.
چنگ زدن!
سیلویا به ایفرین که با دستاش به سرش چنگ زده بود نگاهی انداخت و با لحن بی تفاوتی گفت:«قبل از اینکه دستاتو قطع کنم، ولم کنم.»
«انجامش بده، ببینم.»
«.......»
«هی حرو&مزاده.»
مکالمات آنها خیلی خونخوارانه بود، اما در کمال تعجب، اطرافیان اصلا به آنها علاقه ای نشان ندادند.
«هی، هی، هی!! اونیکی، اونیکی.»
بلکه آنها هیاهو و غوغای بیشتری به پا می کردند.
«اووو......»
مردمی که فریاد میزدند با سرعت دور شدند و صداشون خیلی سریع پژواک شد. تنها همان زمان سیلویا و ایفرین به عقب نگاه کردند.
«هاه؟»
صدای له شدن فلز.
سپس یک انفجار مهیب در آن منطقه به وقوع پیوست.
-!
«اووه...»
ایفرین چشمهایش را محکم بست. سپس سدی که از دستبندش به بیرون رانده شده بود، دور بدنش را فرا گرفت.
او دعا کرد و شبیه جوجهی تازه متولد شده به خودش لرزید. یک ثانیه.
دوثانیه.
سه ثانیه.
چهار ثانیه.
وووشششش......
باد شدیدی وزید.
و بعد...
متوقف شد.
همین.
«....؟؟؟»
مهم نیست که او چقدر منتظر ماند، شوکی که ایفرین برایش آماده میشد، اتفاق نیافتاد.
ایفرین که به خودش میلرزید، به آرامی چشمان بسته خود را باز کرد زیرا این وضعیت را کاملاً عجیب دید.
«……آه!»
تمام بدنش از شوک سفت شده بود. یک تکه فلز تیز درست در برابر شبکیه چشم او شناور بود.
اما واقعا عجیب بنظر میرسید. چون آهن بدون هیچ حرکتی در هوا ایستاده بود.
«این...... چیه؟»
فقط در یک مکان هم نبود. همه جا اینطور بود.
فلزات به گونه ای روی هوا شناور بودند که انگار جاذبهای وجود نداشت و مانند سنگ های شناور در فضا، آن ها هم در هوا ساکن بودند.
********
آرامشی دیرهنگام در میان آن هرج و مرج دردناک پخش شد، و جادوگرانی که تقریبا قلبشان متوقف شده بود، با بهت به اطراف منطقه نگاه میکردند.
هیچ کس هیچ چیزی نمیگفت.
سکوت کاملی در فضا جاری شده بود.
قطعات فلزی در اثر انفجار مانا به اطراف شلیک شده بودند و مانند ابرها، شناور بنظر میرسیدند.
این معجزه که نمیشد آن را با کلمات ساده توضیح داد، قطعا جادو بود.
«.......تو اینکارو کردی؟»
ایفرین از سیلویا پرسید. با اینحال، برای اولین بار در امروز، حالت چهره سیلویا تغییر کرد. در چهرهاش حالت تعجب، سوال و شوکه بودن دیده میشد.
«فراروانی حرکتی؟»
«امکان نداره. چه کسی میتونه این همه اشیاء رو فقط با فراروانی متوقف کنه؟؟»
«درسته. منم همین رو گفتم.»
از اونجایی که این یک پدیده مرموز و ناشناخته محسوب میشد، جادوگران همه به این اتفاق علاقه مند شدند. آنها آنقدر در تحلیل این جادو غوطه ور شدند که که به سرعت وضعیت وخیمی را که قبلا در آن قرار داشتند فراموش کردند.
هنگامی که آنها سعی کردند به فلز نگاه کنند، به آن ضربه بزنند و مانا القا کنند، ناگهان صدای سردی به گوش رسید.
«هیچکس از سرجاش تکون نخوره.»
لحن مبهم و تیز، همه جادوگران را سرجایشان ثابت کرد.
_صدای قدم صدای قدم.
صدای دلهره آور قدم هایی به گوش رسید.
قورت دادن آب دهان.
جادوگران با حضور ناگهانی آن شخص، آب دهان خود را قورت دادند. عرق سردی روی پشتشان نشسته بود. و انگار ریشه های درختی، پایین تنهشان را به زمین متصل کرده بود.
«توجه کنید.»
همین دو کلمه ۱۵۰ جادوگر را در یک زمان کنترل کرد.
همه به یک سمت برگشتند.
همه به سمت استادی که مسئول این سخنرانی به شمار میرفت و کسی که در یک لحظه این وضعیت را سرکوب کرد، برگشتند.
دکولین بود.
«شما کار احمقانه ای انجام دادید.»
او در حالیکه مثل همیشه کت و شلوار به تن داشت، به جادوگران نگاه کرد.
به نظر میرسید که آن چشمهای آبی تیز، به قلب خیلی از تازه وارد ها ضربه زده.
همان موقع....
تکان خوردن...
قطعات فلزی بیشماری پشت سرهم ردیف و به طور زیبایی شناور شدند، طوری به نظر میرسیدند که انگار زنده در حال رقصیدن هستند. سپس همهی آنها پشت سر پروفسور افتادند.
حتی تا آخرین لحظه، دکولین حتی یک انگشتش را بلند نکرد.
«واوو..»
«وووه.»
تعجب های غریزی از جاهای مختلف به گوش میرسید. حتی ایفرین که از دکولین متنفر بود، نتوانست جلوی خودش را بگیرد و به خفن بودن کارش اعتراف کرد.
جادوی دکولین فوق العاده بود.
حتی چیزی بیشتر از فوق العاده محسوب میشد، چیزی هنری بود.
مردم عادی ممکن است آن را به عنوان "نوعی جادوی زیبا" تصور کنند، امکان دارد که فکر کنند که او تلاش کرده یا چیزی انجام داده. با اینحال، جادوگرانی که مطالعه کرده و آموزش دیده بودند، میتوانستند عظمت جادو را احساس کنند.
این جادوی کنترلی به طرز وحشتناکی جدی و بسیار زیبا محسوب میشد.
همین کافی بود که دلشان به درد بیاید و از خودشان بپرسند``یه روز منم به اون سطح میرسم؟
«من الان سخنرانی رو متوقف میکنم. تنها کسایی که باعث این نزاع شدن، بمونن. بقیه میتونید برید.»
هیجان به سرعت فروکش کرد. همه در برابر وقار آمیخته به خشم دکولین تعظیم کردند.
«چی؟ چه خبره؟؟ من میتونم انرژی جادویی زیادی رو احساس کنم.»
اون رییس هیئت مدیره بود.
رئیس هیئت مدیره دوید و به داخل کلاس نگاه کرد. آن لحظه ای بود که ایفرین متوجه شد، به فنا رفته.