شرور می خواد زنده بمونه
قسمت: 18
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر هجدهم
درست لحظهای که من میخواستم شجاعتم رو جمع کنم و نزدیک گانشا بشم...
«این نمیتونه واقعی باشه... پروفسور دکولین خودتی؟»
یه نفر با لحن چابلوسانه و بوی عطری غلیظ، به من نزدیک شد.
«از ملاقات باهاتون خوشبختم. کم پیدا شدید.»
اون مردی خوشتیپ با موهایی بلوند بود. با اینکه اون کوتاهتر از من محسوب میشد، اما جادوش قوی بشمار میرفت.
من چهره این شخص رو میشناختم. چون من کسی بودم که الگوی صورت اون رو درآوردم....
«ایهلم...؟؟؟؟»
ایهلم ون گرایان ریویند.
گفته میشد که اون کینه بزرگی نسبت به دکولین به دل داشت، که احتمالا این کینه زیادی هم بود. از اون جایی که ایهلم موقعیت پروفسور ارشد رو به دکولین باخته بود، به اون حسودی میکرد.
«بله~~ پروفسور دکولین. زندگی دانشگاهی این روزها چطور میگذره؟؟ من شنیدم که تو کلاس اولت یه حادثهای رخ داده.»
«اره، بعد حل شد.»
«هاها. قطعا. اما این روزها تازهکارهایی وجود دارند که بنظر میاد به شهرت پروفسور شک دارند.»
ایهلم آشوب ایجاد کرد.
آیا حرفهای ایهلم شبیه به ضرب المثل آلمانیای که میگفت: `` دروغ پاهای کوتاهی دارد``، نبود؟ همینطور که ایهلم گفت دروغ و کاستیهای دکولین کم کم آشکار میشد. *۱
آلمانیها ضرب المثلی دارند: «دروغ پاهای کوتاه دارد». وقتی زندگی به هزارتوی خوشایند مردم یا خودپسندی تبدیل میشود، پاهای لازم برای حمل آن بار همیشه خیلی کوتاه هستند. دروغ باعث ایجاد دروغ میشود و به زودی داستان چنان پوچ میشود که کودک یا بزرگسالی که تلاش میکند از آن دور شود به دام میافتد.
«البته که من مشتاقانه منتظر نتایج تحقیقات جادویی بزرگ پروفسور دکولین هستم. شما سخت کار میکنید تا نتایج عالیای بگیرید؛ مگه نه؟ شما نتایجتون رو برای مدت طولانی متوقف کردین، حتی با وجود اینکه تقریبا سه سال از اون زمان گذشته.»
نگاهی به ایهلم انداختم. چهره و حرکت واضح خطوط صورتش مسخره و آبکی بنظر میاومد. حالت چهرهاش جوری بود که انگار یک پنیر زنده شده بود و حرف میزد.
انسان پنیری.
«اگه اون تحقیقات بزرگتون اونقدر پیچیده و سخته که نمیتونید تمومشون بکنید، میتونید از من کمک بخواین. من بلافاصله خودم رو میرسونم.»
اون داشت به من کنایههای تح*ریک کننده میزد.
اگر دکولین اصلی بود، نگاه بدی به اون میانداخت. اما من جوابش رو ندادم، حتی پلک هم نزدم.
در حقیقت، من اصلا اهمیت نمیدادم.
«در واقع، من درکتون میکنم چون جاتون بودم. عنوان پروفسور ارشد خیلی سنگینه. به هرحال باعث افتخاره که توسط جادوگران برج جادوی دانشگاه شایسته تلقی بشم... گوش میدین؟؟»
بعد از مدتی سخنرانی، ایهلم، بالاخره بنظر میرسید که از تک گویی خسته شده بود. اون دماغش رو جمع کرد و دستش رو وسط پیشونیش گذاشت.
«نه، گوش نمیدم.»
«اوه..... به نظر میرسه شما سرتون شلوغه. بنابراین من فقط یه چیزی میگم و میرم.»
من از روی شانهاش به طرفی که گانشا بود، نگاهی انداختم.
اون رفته بود.
راست، چپ، کنار در، کنار پنجره، گانشا هیچ جا دیده نمیشد.
اون شخص مهم ناپدید شده بود.
«اگه تظاهر به اشراف زاده بودنت رو ادامه بدی، هیچ کس تو این دنیا نگاه مثبتی به تو نخواهد داشت؛ میفهمی؟؟ سقوط رتبه در میان اشراف چندان غیر معمول نیست. بنابراین تحقیقات مزخرفت در مورد ``ایجاد عناصر خالص`` رو کنار بزار.»
در اون لحظه احساس کردم که گرما از گردنم بالا میره.
من گانشا...
کتابهای تصادفی
