شرور می خواد زنده بمونه
قسمت: 37
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
شروری که میخواهد زندگی کند. چپتر نوزدهم
«کجایی؟ کجا رفتی؟»
اوضاع نابسامان به پایان رسید، و کمی بعد، در حالیکه چاقوهای پرتاب کنندهام رو داخل کیفم میذاشتم، صدای جوانی رو از داخل جنگل شنیدم.
«کجایی؟»
«اون سوار یه عصا شد و پرواز کرد، رییس.»
«هاه؟»
وقتی متوجه شد............
«تو قبلا انجامش دادی.»
«....»
من سعی کردم با استفاده از جادوی پاکسازی، خون رو از صورتم پاک کنم اما مانای داخل خون در برابر جادوی من مقاومت کرد. من چارهای جز این نداشتم که صورتم رو با دستمال جیبی پاکش کنم و بعد اون رو دور بیاندازم.
«همونطور که از یک جادوگر یوکلین انتظار میرفت! تو یک شیطان رو کشتی! چه جادویی استفاده کردی؟ آه، به نظر میرسه که فلز به قسمتی از اون نفوذ کرده... این توسط ``تیغه سرعتی درفشی`` که من ساختم، ایجاد شده؟»
«چه اسم بچهگانهای.»
صدای من ناخودآگاه تند به نظر میرسید و باعث شد که رئیس از تعجب سرش رو تکون بده.
«چیی؟ همه گفتن که اسم خوبی هست.»
«به نظرت کی جرات میکنه همچین حقیقت تلخی رو به رییسش بگه؟»
بعد از گفتن این حرف، چرخیدم. سپس پاسخ زمزمهوار اون رو شنیدم.
«و..واقعا؟ خوب نیست؟»
«بله.»
«اه.»
زن عبوس شد و ابروهایش درهم رفت. این عادتش که وانمود میکرد نابالغ هست، باعث ناراحتی من میشد، اما کار بعدی که انجام داد باعث شد از فرط عصبانیت خون خودم رو بخورم... رییس بدن شیطان رو برداشت و پرتش کرد.
-تنکگگگ!
قبل از اینکه جسد روی زمین بیافتد کمی شانهام رو خراشید، و خون همه جا پخش شد.
«تیغه سرعتی درفشی، اسم خوبی نیست.»
رییس با بیتفاوتی این جمله رو زمزمه کرد و من به آرامی در میان اون لاشه قدم زدم. به لطف فراروانی حرکتی، حتی یک قطره خون هم روی من پاشیده نشد. وقتی از کوه پایین اومدم، جادوگران زیادی از قبل جلوی برج جمع شده بودند.
ناگهان یاد ایفرین افتادم. برعکس خواسته درونیم، من خیلی خشن و بد باهاش رفتار کرده بودم. من جلوی نزدیکترین جادوگر نزدیک به خودم رو گرفتم و جویای حال اون شدم.
«هی، یه جادوگر تازه کار هست که.....»
«پروفسور دکولین.»
صدای عجیبی وسط حرفم پرید و جملهام رو قطع کرد. من به اطراف نگاهی انداختم و مردی خوشتیپ با صدایی ملایم رو دیدم.
«حالت چطوره؟»
به محض اینکه موهای بلوند طلایی و کت و شلوار عروسیاش رو دیدم، اون رو شناختم. این مرد فرد نامداری محسوب میشد، که با کلیسا ارتباط داشت و بهخاطر با ایمانی و فداکاریش در میان دیگران، شناخته شده بود.
``ترپه.``
«جادوگران مارو نجات دادند. میخوام در خلوت از شما در مورد وضعیت داخلی سوال کنم، پرفسور ارشد.»
اره مردی زیبا و خوش قلب بود. اما از موضع دکولین، حضور اون بسیار ناراحت کننده محسوب میشد. گذشته از این، اون بزرگترین کمک کننده به کسانی بود که از دکولین کینه به دل داشتند.
«به نظرم با رییس حرف بزنید. نمیدونم چرا، اما ایشون بدن رو منفجر کرد.»
«اه، متوجهام.»
ترپه با تکان دادن سرش، با لبخند به جادوگران نگاه کرد و به سمت کوه رفت درحالیکه کسایی که پشت سرش بودند با ترس به من خیره شدند. من اونها رو صدا زدم.
«جولی، فریت، روندو..»
«بله، بله...»
جولی با چهرهای محکم جوابم رو داد.
«اون یکیتون حالش خوبه؟»
«چی؟ اوه، بله. ایفرین الان تو بیمارستان دانشگاه هست---»
«خوبه.»
من بدون اینکه به بقیه جملهاش گوش بدم، چرخیدم؛ چون خستگی روحیم به شدت زیاد بود. هیچ وقت مثل الآن آرزوی رفتن به خانه رو نداشتم، اما با اینحال هنوز نمیتونستم اونجا رو ترک کنم. از مسافت دور صدایی شنیدم و دیدم بقیه اساتید درحالیکه من رو صدا میزنن، به سمت من میدوند.
«پروفسور ارشد، حالتون خوبه؟»
حالم خوب بود؟ نه! وقتی به پسا پردازش، گزارشهای امپراتوری، کاغذ بازی و همکاری با کلیسا و.... همه این کارهای در حال انباشته شدن فکر میکردم، دلم میخواست فرار کنم.
*******
جیک، جیک، جیک، جیک
وقتی نور خورشید از پنجرهها عبور کرد، ایفرین با صدای پرندگان در حال آواز خواندن، چشمهایش را باز کرد.
«......»
وقتی نگاهش به سقف سفید افتاد، پلک زد. او به اطراف نگاهی انداخت و بلافاصله متوجه شد که در بیمارستان دانشگاه است.
«بیدار شدی؟»
صدای دوستانهای در گوشش پیچید و همانند خورشید گرم بود. ایفرین متعجب، به سرعت سرجایش نشست.
«از دیدنت خوشحالم. من ترپه هستم. کشیش کلیسای جامع یورف.»
«ترپه؟»
ترپه در حالیکه با یک لبخند به او نگاه میکرد، گفت: «تو خیلی بزرگ شدی، ایفرین لونا.»
«....تو منو میشناسی؟»
ایفرین که هنوز نسبت به آن مرد مشکوک بود، ابروهایش را درهم کشید.
«من پدرت رو میشناسم. اون آشنای من بود. من تورو تو عکسهایی که اون نشونم میداد، زیاد دیدم.»
«که اینطور...»
ایفرین ناخودآگاه با شنیدن اسم پدرش، در حالت دفاعی خودش فرو رفت.
«من امروز اومدم اینجا تا ازت در مورد کوه تاریکی بپرسم، اما....» ترپه به آرامی لبخند زد و ادامه داد: «فکر نمیکنم تو به درستی متوجه اتفاقی که در اونجا رخ داد، افتاده باشی.»
«...این به اندازه کافی شرم آوره، چون من تخت تاثیر یه طلسم جادویی قرار گرفتم.»
«پروفسور ارشد دکولین، تو رو از جادوی اون شیطان نجات داد.»
«اوه، درسته.»
«کوه تاریکی بسته شده و کلیسا به همراه برج در داخل اون تحقیق میکنند.»
ایفرین دستش را روی صورتش گذاشت. همانطور که انتظار داشت، این یک خواب نبود. دکولین واقعا به او کمک کرده بود.
``گدا``
صدای سرد دکولین زمانی که این کلمه ...
کتابهای تصادفی

