شرور می خواد زنده بمونه
قسمت: 38
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر سی و هشتم.
نگاه دکولین همیشه شفاف بود. به نظر میرسید که چشمانش همیشه جواب هر سوالی را که وجود داشت را میدانست، گویی مسیر درست همان جایی هست که او نگاه میکرد. تردید، ترس، اکراه، پشیمانی.... احساساتی بود که دکولین هیچ وقت از خودش نشان نمیداد، او همیشه مطمئن بهنظر میرسید. دکولین خودپسند بود، عالی و توانا عمل میکرد، اما تکبر و بیاحترامی او تفاوتی با وقارش نداشت.
... دکولین یک اشراف زاده بود.
پدرش که برای دکولین خودکشی کرد، طوری ناپدید شد که انگار هرگز وجود نداشته؛ درست مانند سرابی که توسط طوفان شن، از بین میرود. دکولین در طی آن مدت آنقدر کامل و بیعیب باقی ماند که حتی یک نفر هم به او مشکوک نشد. تنها ایفرین حقیقت را میدانست و به همین خاطر از او تنفر زیادی به دل داشت. با این وجود.... ایفرین اعتماد به نفس این را نداشت که به چشمان دکولین زل بزند.
دیواری که بین آنها قرار داشت، مانعی که هرگز قرار نبود فتح شود، به اندازه یک کوه مرتفع بود. یک جادوگر کسی بود که بدون تردید حقیقت را میگفت. نژادی خونسرد که با آرامش و استوار وقتی به دنبال پاسخی میگشت، بدون توجه به ناشناخته بودن پاسخ، اگر به خودش شک میکرد، به کس دیگری تکیه میکرد یا از طریق فشار رویش آسیب پذیر میشد.....
با وجود این که ایفرین دلش نمیخواست به این موضوع اعتراف کند، حتی اگر انجام ندادن این کار به معنی مرگاش بود، دکولین یک جادوگر استثنایی از این نظر به شمار میرفت. به نظر میرسید که دکولین حتی به احساسات او اهمیت نمیداد. این حس به ایفرین دست داد که انگار خط خونی یوکلین را دست کم میگیرد.
«.....»
دخترک در نهایت سرش را پایین آورد. این جنگی بود که او نمیتوانست در آن پیروز شود. دکولین پروفسور بود و او فقط یک دختر عادی محسوب میشد، که حتی به آکادمی نرفته بود. در میان آنها شکافی وجود داشت که تفاوت سالها تجربه، عمل و مهارت نسبت به یکدیگر را نشان میداد. رویای غلبه به آن مانع با استعداد، توهم احمقانه کسی بود که از دنیا چیزی نمیدانست.
«من متاسفم...»
همانطور که قلب ایفرین فرو میریخت، صدای شکستهای از دهانش خارج شد. او حتی جرات نکرد از خود مقاومتی نشان دهد، چون از انجام این کار میترسید. از این رو، حالا چارهای جز پذیرش شکست نداشت.
«این رقت انگیزه.»
شانه ایفرین با این حرف لرزید. همانطور که او با ترس به بالا نگاه کرد، متوجه نشانهای از تحقیر در قیافه دکولین شد.
«سردی یک مهارت اساسی هر جا...
کتابهای تصادفی

