شرور می خواد زنده بمونه
قسمت: 44
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر چهل و چهارم
در حالی که او با دستش به جان چانهاش افتاده بود و به مکالمه گوش میداد، ناگهان دستش را بالا آورد و با انگشت اشاره به گونهاش ضربه زد.
او شبیه سکتهایها بنظر میرسید، اما در آخر، به خاطر عصبانیت و پرخاشگری کمی قبلتر، خندید.
یک لبخند در ماه تنها هزینه استفاده از نام اشراف زاده بزرگ یوکلین بود.
انگشتهایش بخاطر انقباض غیرارادی ماهیچه خم شدند، اما دکولین صادق به نظر میرسید و باعث شد که صحنه کاملا بد نباشد. با این حال، جولی نتوانست جوابش را بدهد و باعث ناامیدی غیرقابل تحملی در خواهرش شد.
اگر خودش آنجا بود، وضعیت جور دیگری پیش میرفت. «بیا یکم دیگه صبر کنیم.»
جوزفین میخواست دکولین را بکشد. او منتظر جولی بود تا از او درخواست کند که دکولین را بکشد، اما از آنجایی که اون بچه خیلی خوبی بود، جولی حتی گفتن این کلمات را تصور نمیکرد. از این رو، به عنوان خواهر بزرگتر نتوانست جلوی بازی کردن خودش را بگیرد.
«البته.»
با این حال، صداقتی که امروز دکولین از خودش نشان داد، قابل قبول بود.
جوزفین میتوانست رنگ صداها را بسته به نیت آنها از هم متمایز کند. دکولین قطعاً دروغ نگفته بود و وقتی هم که گفت که قصد ندارد ازدواجشان را به زور به جولی تحمیل کند، راست میگفت.
او تصمیم گرفت این دفعه را چشم پوشی کند و مدتی تصمیم قتل دکولین را به تاخیر بیاندازد.
«...برادر، نظرت در مورد دکولین چیه؟»
زیت که روی میز طبقه اول بود خمیازهای کشید، سپس ابرویی بالا انداخت و سوال او را با سوال پاسخ داد: «تو چی؟ تو در مورد اون چی فکر میکنی؟»
«من در موردش فکر نکردم. من فقط خواستههای جولی رو دنبال کردم. تو؟»
«....» وقتی زیت شقیقههایش را چندین بار مالید و موهایش را عقب داد، چهرهاش درهم رفت.
«جوزفین، توی شطرنج، شاه نمیتونه مثل ملکه، شوالیه یا سرباز حرکت کنه. اگه معلوم بشه اون چیزی که من در تمام مدت فکر میکردم ملکه هست، در واقع یک شوالیه بوده باشه؛ واقعا ناامید میشم.»
زیت از ابتدا هم با تاخیر در ازدواج جولی و دکولین موافق نبود.
«اما دکولین فقط یک قطعه نیست. اون خودش صفحه شطرنجه. شاید چندتا شکستگی داشته باشه، اما به این معنا نیست که مهرهها نتونن روش بایستند.»
«ادامه بده.»
زیت به پنجره رستوران نگاهی انداخت. اخگرهای جنگ مدام در چشمانش شعلهور و خشمگین میشد. «من هنوز مرگ پدر رو فراموش نکردم جوزفین.»
زیت دندانهایش را به هم فشار داد. آن لحظه حضور دلهره آور او همه جا را به قدری سنگین کرد که اشراف زادههای رستوران بدون این که بدانند چرا، شروع به سرفه کردند.
«ارزش پدر بیشتر از همه اون حرومزادههایی که پشت میز میشینند بود. با این حال اونها افتخار شوالیه رو چیزی بیش از یک سنگ مانا نمیدونند. شوالیهها براشون بیارزشن.»
جوزفین فقط به آرامی سرش را تکان داد.
زیت در چنین موقعیتهایی، حتی از خود جوزفین ترسناکتر می...
کتابهای تصادفی

