شرور می خواد زنده بمونه
قسمت: 47
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر چهل و هفتم
دو ساعت بعد.
سیلویا ساعت پنج غروب با ماشینش آنجا را ترک کرد. او انبوهی از یادداشت ها، گل ها و یک خودکار با خودش همراه داشت، اما احساس خوبی در قلب نداشت. او در حالیکه به آرامی روی صندلی عقب نشسته بود، با خودش زیر لب زمزمه کرد: «چرا اون این همه تکالیف رو با بی تفاوتی کامل بهش داده بود؟ با وجود اینکه شرطی وجود داره که از هر سه فعالیت فقط دو مورد باید انجام بشه و طبق معمول، اون کار باکیفیتی تقاضا نکرده. اونها نمیتونن حداقل رو برآورده کنن، از اونجایی که برابر با پنج تا اعتبار هست.»
«ما رسیدیم.»
در حالیکه او در مورد تکالیفش نگران بود، به مقصد رسید. هوای عصر که به او خوش آمد، میشد گفت سرد به شمار میرفت. خورشید، در افق غرب، در حال غروب و نور نارنجیاش را در کل آسمان پخش کرده بود. این کاملا مناسب مقصدش محسوب میشد.
سیلویا در حالی که گلها را در دست داشت، کفشهای زیبایش به آرامی در جاده صیقلی و تمیز، به صدا در میآمد. در مقصد، سنگ قبری منتظر او بود، که دسته گلهایی روی آن قرار داشت و با گل، تزیین شده بود.
[سیرا فون المین ایلیاد]
[جادوگر مغرور، همسر گلیتیون، و مادر سیلویا، دختری دوست داشتنی]
مکانی که مادرش تا ابد در آنجا خوابیده بود. مادرش میخواست که در دادگاه خود دفن شود، و سیلویا طبق خواسته او عمل کرد.
«من اینجام.» سیلویا در حالی که دسته گل را با دقت، بالای سنگ قبر میگذاشت، زانو زد. «امروز در زمین مقدس، برادر کوچکترم آزمون استعدادش رو داد.»
۵ سال از ازدواج مجدد پدرش میگذشت. برادر کوچکترش، کسی که ناگهان وارد زندگی سیلویا شده بود، حالا ۴ سال داشت.
«برادرم هیچ استعدادی توی جادو نداره. همچنین اون شبیه یه سیب زمینیه؛ تازه از اون برشتههاش. من هنوز فکر نمیکنم که اون به طور کامل رشد کرده باشه. نه، شایدم با کمبود یه چیزی به دنیا اومده؟»
ناراحتی و شکایتهای او به آرامی ادامه پیدا کرد.
«پروفسور دکولین به معنای تمام، یه شروره. اون فکر میکنه که تمام مسئولیتهای من فقط سخنرانیهای اونه.»
سیلویا دیگر صدای مادرش را به یاد نمیآورد. حتی اندوه و غم او نسبت به سرنوشت مادرش کمی کمرنگ و مبهم شده بود. اما با این حال، یک بار در ماه، یا روزهای خاصی فرا میرسید که سیلویا دختری که در حالت عادی، زیاد صحبت نمیکرد، همه داستانهای زندگیاش را برای مادرش میگفت. بهانه امروز، بمباران تکالیف توسط دکولین بشمار میرفت، اما هر چه بود، بعد از اینکه حرفهایش را در اینجا زد، در درون احساس سبکی میکرد.
«من دیگه دارم میرم. مراقب باش.»
سیلویا از سر جایش بلند شد، زانوهایش درد میکردند. او بدون هیچ تردیدی چرخید تا قبرستان را ترک کند، اما با منظره ی غیر منتظرهای مواجه شد. زیر نور ضعیف ماه، شخصی ایستاده بود، او هرگز فکرش را نمیکرد که این شخص را، در چنین مکانی ملاقات کند.
دکولین. شخصی که امروز، کلی استرس به او داده بود، حالا کمی دورتر از سیلویا ایستاده بود و در سکوت عمیق، به سنگ ق...
کتابهای تصادفی


