شرور می خواد زنده بمونه
قسمت: 56
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر پنجاه و ششم.
من و آلن ساعت 2 بعد از ظهر روز شنبه راهی جاده شدیم. روی و خدمتکاران من، ما رو بدرقه کردند و یریل هم از قبل به خونه برگشته بود.
پس از هفت ساعت، سرانجام به ایستگاه «گیدن» رسیدیم، جایی که بلافاصله سوار قطار سریع السیر به سمت پایتخت داهمان، هارلان شدیم.
با رسیدن به مقصد، ابتدا شام خوردیم و کتابهایی رو خریدیم که قابل توجه و چشمگیر ویژگی [مرد ثروتمند] بود. فقط بعد از اون دوباره 6 ساعت سوار قطار به سمت شمال شدیم.
هنوز صبح یک شنبه فرا نرسیده بود که ما به سکوی برشت رسیدیم.
«واو....»
آالن در حیرت فرورفته بود و این کاملا امر طبیعیای به شمار میرفت. حتی من هم قبلا به چنین جایی نرفته بودم.
برف همه جای ایستگاه رو دربرگرفته بود اما نمای بیرونی اون نسبتاً گرم و دنج به نظر میرسید. خود سکو با یک روستای کوچک تفاوتی نداشت.
من ۵ رستوران دیدم که تعداد کمی از مردم در اون حضور داشتند. همچنین هتلها، یک بیمارستان ساده و حتی یک مغازه جادو هم دیده میشد.
«صبح بخیر.»
درست به موقع، یک شوالیه به من نزدیک شد، نقش برجسته روی سینه اون بلافاصله توجه من رو به خودس جلب کرد.
« یک شوالیه فریهم؟»
«بله، من ورون هستم. من وظیفه دارم شما رو در قطار همراهی کنم...»
«فقط تو؟؟»
«بله تنها یک محافظ در هر قطار وجود داره. جادوگرها معمولاً توسط محافظهای خودشون همراهی میشن. بنابراین.....»
من برای محض احتیاط و محکم کاری ویژگی ``سرنوشت شرور`` رو فعال کرده بودم.
از طرف اون چیزی رو احساس نمیکردم. اون بیرنگ و بی بو بود. حتی به ویژگی [مرد ثروتمند] نیز پاسخی نداد.
«امروز افراد زیادی هستند.»
«اینجا ایستگاهی هست که 300 نفر در روز به اینجا میان، اما مسافر های زیادی به برشت نمیرن.»
خوب، این مقدار قابل درک بود. این مکان شکارگاه معروفی بود و گیاهان دارویی نیز در این اطراف رشد میکردند که مکان خوبی برای بالا بردن سطح یا کشاورزی به شمار میرفت.
«آالن، اشکالی ندارد صبحانه نخوریم؟»
آالن سری تکان داد. «من به هرحال تعداد زیادی پک ناهار آاوردم. میخواین یکی از اونها رو براتون گرم کنم، پروفسور؟»
«نه، اشکالی نداره.»
پس از حدود 15 دقیقه انتظار، رئیس قطار در انتهای راه آهن ظاهر شد و کارکنان روی سکو شروع به فریاد کشیدن کردند.
«این اولین قطار امروز هست! از اونجایی که نشست برشت فردا برگزار میشه، امروز پنج تا قطار تو راه رفت و برگشت قرار می.گیره، تا کسایی که دچار درنگ و تردید هستن، به مشکل برنخورن. لطفا این رو در ذهنتون بسپارید.»
«من ده میرم.»
ورون تعظیم کرد و ابتدا به خط آاهن نزدیک شد. در همین حال من و آالن در قسمت VIP ایستادیم. خیلی زود، کارکنان به سمت ما اومدند و بلیط های ما رو چک کردند.
«پروفسور ارشد دکولین، میتونید تو هر جایی در قسمت VIP بشینید. هاهاها، حالا که از نزدیک بهتون نگاه میکنم، میبینم از اون چیزی که شنیدم خوش تیپ تر هستید.»
من سوار قطار شدم و از فدورا پیاده شدم.
در مجموع هفت واگن به دو دسته VIP و معمولی تقسیم شده بودند. تفاوت اونها این به شمار میرفت که کوپه vip بسیار جادارتر و صندلی های اون مجلل تر بود.
«هاااه؟؟ شما پروفس...
کتابهای تصادفی
