فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

شرور می خواد زنده بمونه

قسمت: 57

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر پنجاه و هفتم.

ساده‌ ترین راه برای تعریف برشت این بود که آن را دهکده‌ ای بنامیم که بر روی خط الراس کوه‌ های برفی بنا شده، یا کشوری مستقل بدون مرز با جمعیتی بالغ بر 1,000 نفر در دل یک میدان برفی.

برشت به مرز1,2,3,4,5 تقسیم می‌شد که هرکدام از آن‌ها ورودی، اقامت و محدودیت‌ های مخصوص به خود را داشتند.

اولین مرز به روی افراد از جمله شوالیه‌ه ها و ماجراجویان باز بود، اما فقط جادوگران می‌توانستند وارد مرزهای بعدی شوند.

سیلویا از قبل دو شب را در مرز دوم گذرانده بود.

“...”«.....»

حوصله‌ اش سر رفته بود.

او فکر می‌ کرد چیز خاصی وجود خواهد داشت. اما جدا از پدیده جادویی گاه به گاه، واقعاً چیزی برای دیدن وجود نداشت.

هنوز زمان تا نشست برشت باقی مانده بود، بنابراین تنها کاری که او می‌ توانست انجام دهد مطالعه بود.

«....اطلاعات...»

اما حرف‌های پدرش او را مدام آزار می‌داد. ظاهراً یک کمین برنامه ریزی شده در یکی قطار هایی که در مسیر حرکت به اینجا بود، وجود داشت. سیلویا سوال پرسید کچه آیا این واقعا یک راز است.

اگر نبود، پس چه چیزی بود؟

به هرحال، آیا این یک تح&ریک به‌شمار نمی‌رفت؟

«بانوی من، ۱۴ خانواده رسیدند.»

سپس سیریو به داخل کابین رفت و از بستنی مخصوص برفی خود لذت برد.

«چه کسی از 12 خانواده اومده؟»

«همم. اوه، به غیر از یوکلین و ریوینده همه اومدن. من شنیدم که بسیاری از همراهان هم سن و سال بانوی من هستند. البته بعضیاشونم سه یا چهار سال ازتون بزرگتر هستند، دوست دارید باهاشون ملاقات کنید؟ همچنین افراد سلطنتی هم اینجا هستند. بهترین فرصت برای اینه که افق دیدتون رو گسترش بدین و دنیا رو یه جور دیگه ببینید.~~»

یوکلین.

او به این خانواده بیشتر از بقیه جمله توجه کرد. «نیازی به این کارها نیست.»

سیلویا سرش را تکان دهد و وانمود کرد که این کارها برایش ارزش خاصی ندارند. «من می‌رم یکم هوای تازه بخورم.»

«چی؟ اوه، بله!! با این اطلاعات هر کاری که می‌خواین انجام بدین. اما دستیارها در کافه‌ ای به نام «برف و باران» از صرف چای دارن لذت می‌برنن.»

سیلویا بدون گوش دادن به سیریو هتل را ترک کرد.

وقتی بیرون رفت، در جایی‌ ای که هیچ اثر انسانی در آن دیده نمی‌شد پنهان و جیبش را زیر و رو کرد. او سنگ ریزه آبی‌ ای را در دست گرفت.

این سنگ مانایی بود که به عنوان جایزه برای قبولی در آزمون، توسط دکولین به او داده شده بود.

«....با این....» چشم‌هایش را بست و کمی مانا آزاد کرد، و باعث شد که سنگ مانا هر یک از قطعات آزاد شده را به هم متصل کند.

مانا دور سنگ جمع شد و یک طرح کلی را تشکیل داد. در نگاه اول، این یک شبح بود که تشخیص آن سخت به شمار می‌رفت.

سیلویا خط خالی را رنگ کرد. رنگ‌ های «قرمز، آبی، سبز» او مانند دود پخش شد و به زودی زندگی و کمال را در آن دمید.

شبح در هم گره خورده بود.

برای اولین بار یک فعالیت خلاقانه را تکمیل کرد. سیلویا که سرگیجه داشت برای لحظه‌ ای سکندری خورد اما همچنان چیزی که خلق کرده بود را تحسین کرد.

«همونطور که انتظار می‌رفت من یه نابغه‌ام. اما نمی‌تونم بی‌احتیاطی کنم.»

شاهین می‌توانست بال‌هایش را تکان دهد و با چشم‌هایش پلک بزند و حتی قادر به حرکت بود. با این حال، مهم‌ترین جنبه آن، عملکردش به شمار می‌رفت.

سیلویا ...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب شرور می خواد زنده بمونه را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی