شرور می خواد زنده بمونه
قسمت: 58
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر پنجاه و هشتم.
... با این حال، تا انتها سقوط نکرد.
خوشبختانه قطار در لبه تیز صخره گرفتار شد و تنها یکی از واگن های VIP آویزان ماند.
«دنده...»
ضربه سقوط در از ارتفاع بالا، فقط منجر به شکستن چند استخوان من شد.
بدن [مرد آهنی] از روی لباس، به دفاع من اضافه شد. شکستگی هایم به زودی خوب میشدند، در حالیکه همه حواس من به نیت قتل بیدار و روشن شده بودند.
جریانی از حمله در وجودم شعله ور شد و من تقریباً غریزی به خودم پیچیدم. در همون زمان، گنجینهای رو درجایی که گذاشته بودم صدا زدم. خوشبختانه بلافاصله بالا آمد و به شانه شوالیه برخورد کرد.
_برخورد کردن!!
با این وجود، دفاع قدرتمند ذاتی اون، این حرکت رو دفع و جلوی آسیب زیاد رو دید.
«خیلی داری سماجت میکنی.» اون غرغر کرد و شمشیرش رو دوباره بالا آورد. من فراروانی حرکتی رو روی شمشیرش پیاده کردم، اما از تداخل من جلوگیری شد.
من چاره ای جز عقب نشینی نداشتم، چون اون بدون اینکه به من استراحت بده با عجله وارد شد. همونطور که نزدیک بود تیغهاش روی شونه ام بیافته؛ کمرم رو چرخوندم و خودم رو به گردنش رسوندم.
اون کمی قد بلند تر بود.
ورون با آرنج به پهلوم ضربه زد، ضربه اش اونقدر محکم بود که باعث شد اون یکی پهلوم به کناری برخورد بکنه. وقتی در سراشیبی قطار در حال سر خوردن بودم، باد شدیدی بهم برخورد کرد.
«...!!!»
باد که انگار در خودش تیغه داشت، از استخوان ترقوه تا استخوان لگنم را برید.
خون از گوشه دهانم چکید. او خیلی سریعتر از سرعت بهبودی من، آسیب وارد می کرد.
می خواستم با نگه داشتن صندلی بلند شوم، اما ناگهان به عقب نگاه کردم. صخره خیلی پایین بود.
«این سخته.»
اون مستقیم به سمت من اومد.
چاره ای نداشتم جز اینکه اون رو مورد توجه قرار بدم. ورون خیلی قوی تر از امروز من بود.
حتی اگر در شرایط عالی می جنگیدیم، باز هم به عقب رانده می شدم. من مانا زیادی برای نگه داشتن قطار مصرف میبکردم.
«.. آیا. به جولی خیانت می کنی؟»
با این وجود، بدن و دهانم هنوز پر از انرژی بود. این تنها ``شخصیت`` نبود بلکه اثری از ``خصوصیات`` به شمار میرفت.
—— [حتی اگر بشکند] ——
◆دسته بندی: نادر
◆توضیحات:
- ممکن است بشکند، اما هرگز خم نمی شود.
- هنگامی که نبرد در حال ادامه است، قدرت ذهنی را تا پایان نبرد حفظ میکند. تقریباً تمام دخالت های جادویی ذهنی کارساز نخواهد بود.
—————
این یکی از خصوصیات اساسی دکولین بود که اضافه نکرده بودم. حتی در مواجهه با مرگ هم من عصبانی و مضطرب نمیشدم.
من در یک بحران مرگ یا زندگی قرار داشتم، اما قلب دکولین همچنان پیوسته می تپید.
ورون گفت: «تو باید بمیری، تا ارباب من زنده بمونه.»
ناخودآگاه پوزخندی زدم. «اگه من الان زندگی کنم، اربابت میمیره؟ اگه کسی نمیره پس هیچکس نمیمیره.»
اون بدون پاسخ شمشیر خودش رو تاب داد، من فولاد چوبی رو در مسیر اون ردیف و تبدیل به سپر کردم و جلوی حمله اون رو گرفتم.
«هووووپ!»
با اینحال، اون با یه ضربه ساده دفاع من رو از بین برد. ...
کتابهای تصادفی



