شرور می خواد زنده بمونه
قسمت: 60
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر شصت.
ساعت فعلی 9:30 شب بود.
نشست برشت ساعت 9:53 شروع میشد که بزرگان آن را زمان همسویی ستارهها میدانستند. این به همه 23 دقیقه فرصت داد تا دیر نکنند.
سیلویا در خیابان منطقه چهارم برشت قدم زد.
«....»
جاده های آن به اندازه شایعاتی که در مورد آن گفته میشد، پیچیده بود. گذرگاه به دو قسمت تقسیم شده بود. گیلیتیون و دیگر سران خانواده با استفاده از گذرگاه سمت راست و دستیاران با استفاده از گذرگاه سمت چپ سفر کردند.
«سیلویا، زندگی در برج دانشگاه چطوره؟»
«ما هم باید یه جلسه برای خودمون بزاریم. مطمئناً تجربه خوبی میشه.»
اشرافزادگانی که با او راه میرفتند مرتباً از سیلویا سوال میپرسیدند.
او با لحن خشک و سفت جواب داد: «حتما.»
همانطور که نورهای درخشان پروانه ها را جذب می کرد، سیلویا نیز دیگران را به سمت خودش جذب می کرد. همه در اطراف او بسیار آزاردهنده رفتار می کردند، فقط به این دلیل که او استعداد زیادی به عنوان یک جادوگر داشت.
«اوه، درسته، رئیس خانواده یوکلین هنوز نیومده.»
گوش های سیلویا تیز شد. این پنها ویلیون، دستیار پادشاهی جادویی بود.
«امکان نداره، اگه یوکلین حذف بشه، واقعه بزرگی میشه.»
«واقعه بزرگ؟ من تا حدودی این ماجرا رو پیش بینی کرده بودم. توانایی های رئیس فعلی نسبت به افراد قبل از اون کمتره و سه ساله که هیچ موفقیتی تو کارنامهاش نداره. حتی شایعه ای وجود داره که میگه استعداد اون چیز خاصی نیست.»
اینبار جیرون دستیار خانواده ریوینده به حرف دراومد.
سیلویا می خواست افکارش را بیان کند، اما چیزی نگفت.
افراد متوسط همیشه به نابغه ها حسادت می کردند و این معلوم بود. در همین حال، نوابغ همیشه نوابغ را تشخیص میدهند. استعداد دکولین فقط در مقایسه با سیلویا کم بود. افراد عادی مانند آنها نباید توانایی های دکولین را نادیده بگیرند.
«اوه، همینه.»
آنها بالاخره به جلوی دروازه تالار بزرگان، معبد باشکوه رسیده بودند. بالای کوهی ساخته شده بود که قله آن کاملاً قطع شده بود، تقریباً انگار یک غول باستانی در آنجا قرار داشت.
_کرررککککک
در با نزدیک شدن آنها باز شد، تقریباً به طوری که انگار منتظر آنها بوده. 19 دستیار مضطرب به ترتیب وارد شدند.
یک اتاق کنفرانس بزرگ از آنها استقبال کرد.
آنقدر بزرگ بود که 40 نفر برای پر کردن آن کافی نبودند. حتی 400 نفر به راحتی می توانستند اینجا جمع شوند و در جلسه شرکت کنند. در اطراف میز گرد وسیع، 19 سرپرست خانواده از قبل، روی صندلی نشسته بودند.
تنها یک صندلی خالی وجود داشت - صندلی یوکلین.
سیلویا کنار گیلتون که با دیدن او لبخند زد، ایستاده بود. دستیاران دیگری که او را آزار میدادند نیز در کنار صندلیهای خانوادهشان ایستادند.
دونگ- دونگ- دونگ- دونگ- دونگ-
پنج لرزش زمان را اعلام کرد.
ساعت 9:50 شب.
سه دقیقه مانده بود.
تلخی وجود سیلویا را در بر گرفت. همانطور که انتظار می رفت، نشد. او نتوانست به موقع به قله برسد.
«قبل از اینکه نشست رو شروع بکنیم....»
ناگهان صدای بلندی اتاق را تکان داد. مانا غلیظ و پژواک طنین دار او قلب سیلویا را به تپش انداخت.
«من می...
کتابهای تصادفی

