شرور می خواد زنده بمونه
قسمت: 67
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر شصت و هفتم.
جولی و شوالیههای صلح به صحنه حادثه رسیدند. جایی که فاصله زیادی با ایستگاه چهارم نداشت. کمتر از یک ساعت تا برشت راه بود.
یک افسر از اداره امنیت وضعیت را توضیح داد: «....در طی حمله اول، پروفسور دکولین موفق شد از ایمنی قطار اطمینان حاصل کنه و بازماندگان رو به همراه شوالیه ورون نجات بده.»
«اما کل واگن در حمله دوم از صخره سقوط کرد و شوالیه ورون هم باهاش پایین رفت. واگنی که پروفسور دکولین در اون بود، به طرز معجزه آسایی اتفاقی براش نیافتاد.»
«که اینطور.»
جزییات افسر به آنها اجازه داد تا آنچه را که به درستی اتفاق افتاده است، درک کنند. او همچنین یک کپی از عکس ورون را نشان داد.
«متأسفانه این مکان به قدری دور هست که تنها شاهدهای عینی کسایی هستن که ماجرا رو دیدن. آیا مقاله رو دیدین؟»
«بله.»
جولی از قبل مقاله را خوانده بود و عکس دکولین را دید که به آرامی در داخل قطاری که در هوا شناور بود، نشسته بود.
«همه عکسها مثل این، منتشر نشدن.» او یک عکس دیگر نشان داد. این اجساد شوالیهها بودند که به قطار حمله کردند.
«شاید پروفسور ارشد اونها رو مطیع کرده. اون اساسا هیچ فرقی با یه ارتش یک نفره نداره. هاها.» افسر نیشخندی زد، اما شوالیهها نخندیدند. او با حس کردن جو، در حالیکه نیشخندش را جمع کرده بود، ادامه داد: «بر اساس شواهدی که در اختیار داریم، به نظر میرسد که هر دوی اونها سعی کردن شرایط رو مدیریت کنن و شوالیه ورون در حمله دوم دچار حادثه شد.»
«ممنونم.»
«جای نگرانی نیست.»
جولی مودبانه تعظیم کرد و به اطراف نگاهی انداخت.
زمینها سفید و بیپایان بودند و فراتر از افق امتداد داشتند. فقط دیدن این صحنه کافی بود تا ذهن او را به سمت خاطرهای دور ببرد. راکفل روی خط آهن نشست و طوری زمزمه کرد که انگار در حال کشیدن آه است.
«....اون احمق. اون با پشتکار زیاد زندگی کرد. و زمانی که فقط یه محافظ بود، زندگیش به انتها رسید.»
با اینحال، جولی نمیتوانست صدای او را بشنود. گوشهایش بیحس و منگ شده بود.
او با خودش فکر کرد که به از دست دادن همکارانش عادت کرده اما مدام زندگی فقیرانهای که از دست داده بودند را به یاد میآورد.
ورون بدون اینکه چیزی به نامش باشد، در سنین جوانی از جا برخاست و بیوقفه رویای خودش را دنبال کرد و پس از تلاشهای بیشمارش، سرانجام روشنایی روز را دید.
جولی از افسر پرسید: «اون چیزی به جا نزاشته؟»
«متاسفانه، نه.»
«پس، کسی که پشت این حمله بوده....»
«این موضوع هنوز حل نشده. در وهله اول، قرار نیست کسی برای هر اتفاقی که در طول سفر فرد به برشت میافته سرزنش بشه. تنها قربانی این حادثه هم شوالیه ورون هست که این تصمیم گیری در مورد بررسی یا عدم رسیدگی رو برای مقامات بالاتر دشوارتر میکنه.»
این نگرانی قابل درک بود. جولی سری تکان داد.
-خواهر کوچک من.
جولی صدایی را شنید که وارد گوشش شد اما هیچکس را پیدا نکرد که اسم او را صدا زده باشد. او در حالیکه تعجب کرده بود، کیف پولش را بیرون آورد و به طور غیرمنتظرهای یک سنگ مرمر کریستالی داخل آن پیدا کرد.
جولی با عجله از موقعیت خود دور شد. «چ_چی؟»
_من در مورد حادثه شنیدم. به همین خاطر زنگ زدم.
«کی این سنگ مرمر رو توی کیف پولم گذاشتی؟»
_البته، زمانی که تو خبر نداشتی. خخخخخ.
جوزفین خندید.
_اینا به کنار، شنیدم که یکی از اعضای تو مورد حمله قرار گرفته؟ در مورد کل داستان کنجکاو نیستی؟
«...داری میگی تو از کل داستان خبر داری؟»
_البته که اره. من ملکه جامعه بالا هستم. اگه من چیزی بخوام مردم با کمال میل اون رو در اختیار من میزارن.
جوزفین در واقع ارتباطات زیادی داشت، به این معنی که او میتوانست در مورد هر موضوعی اطلاعات لازم را جمعآوری کند. او اگر میخواست میتوانست تقریباً همه شایعات در جامعه بالا را دست بگی...
کتابهای تصادفی


