شروع دوباره
قسمت: 6
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
26بــیست و شـش
اما یه شب، حدود یک ماه بعد از اینکه با خوشحالی شروع به طرح ریزی پروژه قتل همزادم و دنبال کردن توکیوا کردم، خواهرم به تنهایی به آپارتمانم اومد.
بله، همون خواهر کوچکی که باید از من متنفر میبود.
اون روز، اولین برف فصل، شروع به باریدن کرده بود. مدت زیادی از بیرون اومدنم از حمام نگذشته بود، به شدت احساس سرما میکردم، بنابراین برای اولین بار، توی اون زمستون، بخاری برقی رو روشن کردم.
برای ماه ها نادیده گرفته شده بود، بعد از روشن کردنش برای چند دقیقه، ذرات گرد و غبار رو از خودش پخش کرد.
بعد به تدریج، هوای گرم شروع به گردش کرد، و بوی شیرینِ روغن چراغ، اتاق رو پر کرد.
در حالی که جلوی بخاری جمع شده بودم تا گرم بشم، زنگ در به صدا دراومد. به ساعت نگاه کردم: نُه شب.
این ساعت چه کسی میتونست باشه؟ من هیچ دوستی نداشتم که بهم سر بزنه. شاید کسی اتاق اشتباهی رو انتخاب کرده بود.
زنگ در دوباره به صدا در اومد. به طور معمول، نادیدهاش میگرفتم، اما اون روز، کمی احساس عجیبی داشتم.
بالاخره واکنش نشون دادم، با عجله به سمت ورودی رفتم و در رو باز کردم.
شاید فقط آرزو داشتم کسی رو ببینم. مهم نبود که اشتباه بوده یا نه؛ فقط داشتن یه نفر توی خونه خوشحالم میکرد.
بنابراین فکر کردم قبل از رفتن اونها فقط چند کلمه با هم رد و بدل کنیم.
اما نه، خواهرم دم در بود.
گیج شدم. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که اتفاق وحشتناکی برای کسی توی خونه رخ داده بود.
مثل این که پدرمون تو تصادف با موتور سیکلت فوت کرد، یا مادرمون به خونه برگشت و اومده بود بهم بگه.
وقتی برای مدت طولانی زندگی میکنید که هیچ چیز خوبی نداره، شروع به فکر میکنید که همیشه اخبار بد دریافت خواهید کرد.
خواهرم، که فقط یونیفرم با ژاکت پشمیش تنش بود، نفس سردی بیرون داد و حرف زد، بدون اینکه به من نگاه کنه.
«اجازه بده برای مدتی اینجا بمونم.»
ازش پرسیدم که آیا توی خونه اتفاقی افتاده، اون هم در حالی که از شونهش داخل آپارتمان برانداز میکرد گفت: «هیچ اتفاقی نیفتاده.»
با انواع بوهایی که از بطریهای خالی، لباسهای نشسته و سیگار با هم ترکیب شده بودن، قیافهش توی هم رفت و شروع به باز کردن تمام پنجرههایی که برای گرم نگه داشتن خونه بسته بودمشون کرد.
این واقعیت که در حال تمیز کردن همه چیز بود، موضوع رو شفاف کرد که قصد داره مدتی بمونه.
میدونستم که برخلاف خواهر زندگی اولم، از اون دستهای نیست که برای مراقبت از خودش به کمک برادرش نیازی داشته باشه.
مطمئن بودم کیف بزرگ بوستون که روی شونهش حمل میکرد مملو از لباسهای مختلف و این جور چیزها بود.
اول از همه، برای خواهرم یه نوشیدنی گرم آوردم چون میدونستم از سرما اومده بود.
در حالی که لباسهایی که توی اتاق پخش کرده بودم رو مرتب میکرد، من یه لیوان رو با آب داغ پر کردم و اون رو با مقدار زیادی پودر کاکائو هم زدم. او عاشق نوشیدنی های شیرین مثل این بود.
شکلات داغ رو با دو دست از من گرفت و آرام جرعه جرعه خورد. همینطور که تماشا میکردم، توی این فکر بودم که بعدش باید چی بگم. او به فنجون خیره شد.
صادقانه بگم، الزاما نمیخواستم بدونم خواهرم چرا اومده. مطمئنا مکالمه خسته کنندهای میشد.
ممکنه بعضی افراد گوش دادن بهش رو یه وظیفه برای برادر بزرگتر بدونن، اما توی حس و حالی نبودم که چنین وظیفهای رو برآورده کنم.
انقدر مشغله فکری درباره دغدغههای خودم داشتم که مطلقا قصدی برای سر کردن توی کار دیگران نداشته باشم.
خواهرم باید این انتظار رو داشته باشه که ازش بپرسم چرا برای اولین بار اومده اینجا.
به نظر میرسید از این که حتی یه سوال دربارهش نپرسیدم راضی نیست.
توی چشم هم نگاه کردیم. گفت: «یالا، یه چیزی ازم بپرس.»
ناتوان از تحمل فشار با اکراه پرسیدم:
«هونوکا[1]، الان باید تعطیلات زمستونی باشی، درسته؟»
جواب داد: «آره. اما نمیخوام توی اون خونه باشم.»
با خودم فکر کردم «آها، به عبارت دیگه از خونه فرار کردی»، اما به زبان نیاوردمش. این احساس رو داشتم که گفتنش فقط باعث عصبانیتش میشه.
خواهر زندگی دومم واقعا از جملات احمقانه گونهای مثل اونهایی که برای توصیفش استفاده میشه متنفره.
اما تعجب آور بود. این چیزی نبود که ازش انتظار انجامش رو داشته باشم.
حتی اگر همه چیز توی خونه خوشایند نباشه، به نظر نمیرسید که کار بی معنیای مثل فرار انجام بده.
فقط بین اون و رخ دادهای بد فاصله گذاشتم، منتظر بودم تا بدترین چیز بیاد و بگذره. این خواهر من نبود.
با نگرانی فکر کردم باید اتفاق وحشتناکی افتاده باشه، بعدش به سرعت، پسِ ذهنم جاش گذاشتم.
با خودم گفتم کاری به من نداره.
البته، که این درست نبود، اما من توی مشکلات خودم فرو رفته بودم.
پرسیدم: «به هر حال چهطور به اینجا رسیدی؟» اون هم خیلی معمولی جواب داد: «واقعا مهمه؟»
هر چند حق با اون بود. واقعا مهم نبود. من فقط ازش خواستم حول محور موضوع چرخ بخوره.
با نگاهی به اطراف گفت «چه اتاق کثیفی.» توی قضاوت داداشش خبره بود. «ذائقهت هم خیلی بده.»
من هم معمولی جواب دادم «اگر دوست نداری از اینجا برو.»
«من این رو نگفتم.»
«پس کثیفه و ذائقه منم بده، اما تو ازش متنفر نیستی؟»
«درسته. بدبو، کثیف، زشت. اما نگفتم ازش متنفرم.»
خواهر اولم بدون هیچ حرفی اون رو تمیز میکرد و برای هر دومون غذای خوشمزه درست میکرد.
اما این خواهرم اصلا نمیخواست به مکان من بیاد. اون هم احتمالا مثل من دوستهای زیادی نداشت پس تنها گزینهش فرار بود.
تعطیلات زمستونی هنوز شروع نشده بود، بنابراین فکر کردم که مدت زیادی نمیمونه. با این حال، اون یه مزاحم بود و فکر میکردم که آیا میتونم هر چه زودتر کاری کنم که از اینجا بره.
اما جرئت این رو نداشتم که باهاش خشن باشم. توی زندگی دوم، من یه ترسوی مطلق بودم.
و خواهر بار دومم برای با لگد بیرون کردنش زیادی ترسناک بود. او همیشه یه خشمِ بُرَنده و آرام توی خودش داشت.
مثل بادکنکی بود که باید خیلی مراقب میبودم که نترکه، و همین هم باعث دل پیچهم میشد.
توی بازداشتن خواهرم از فضولی کردن توی چیزهای آپارتمان، ناتوان بودم؛ بنابراین از کمد براش یه فوتون[2] بیرون آوردم.
دقیقا بعدش، از حمام بیرون اومد و پیژامهش رو پوشید و موهاش رو خشک کرد.
وقتی فوتون و تخت رو دید، بعد از دو ثانیه بدون تردیدی تخت رو انتخاب کرد.
قبلا متقاعد شده بود که اتاق مال خودشه.
با اکراه روی فوتون دراز شدم و پرسیدم، «تا کی قصد داری اینجا بمونی؟»
در حالی که ملحفه ها رو بالا میبرد گفت «نمیدونم.»
و بنابراین ما شروع به زندگی مشترک کردیم، اون هم به شیوه ای پرتنش.
27بــیست و هـفت
حدود ساعت هشت صبح روز بعد، خواهرم من رو از خواب بیدار کرد.
اما از اونجایی که داریم در مورد من صحبت میکنیم، زمانی که خوابیدم، خواهرم رو کاملا فراموش کرده بودم. بنابراین میشد انتظار داشت که از دیدن دختری در اتاقم وحشت زده بشم، اما در کمال تعجب، اینطور نبودم.
سر راست، حضور خواهرم رو به یاد آوردم.
قبل از اینکه چشمان بیدارم رو حتی به اندازه یک سوم باز کنم خواهرم گفت: «منو ببر کتابخونه.»
بعد از مکث کوتاهی اضافه کرد: «همین الان.»
برای یه گردش، کاملا آماده به نظر میرسید. خیلی وقت بود که با لباس معمولی ندیده بودمش.
روی تخت نشست، دستهاش رو توی جیب ژاکت کشباف پشمیِ خاکستری فرو کرده بود، پاهاش از داخل شلوارک کوتاه بلوناوی[3] تکون میخورد، و موهای نرمش که تا شونه میرسید، همراه با اون به اهتزاز در میاومد.
اونها پاهای لاغری بودن، و تقریبا مصنوعی به نظر میرسیدن و جوراب شلواریِ سیاه، روی اونها کشیده شده بود.
با اکراه، از رختخواب بلند شدم، چندتا لباس خشکِ تا نشده رو از چوب لباسی برداشتم و زیر بغلم گذاشتم، و به سمت حمام روانه شدم.
آب روشویی به اندازه ای سرد بود که یه آدم رو به خاطر شوک بکشه، ولی چند دقیقه ای طول میکشید تا آب گرم بیاد. پس صورتم رو با اون آب سرد شستم و سریع لباس عوض کردم.
آخه، آپارتمان خودم بود. چرا باید تو خفا اینطور لباس عوض کنم؟
چندتا آه بزرگ بیرون دادم. دیشب کمی بعد از خواهرم وارد فوتون شده بودم، اما در نهایت زیاد نخوابیدم.
مثل خیلی از خونهنشینها من یه جغد شب بودم، بنابراین «ساعت یک بخواب و ساعت هشت بیدار شو»، برای من برنامه ریزی طاقت فرسایی بود.
علاوه بر این، توی چند سال گذشته، خیلی بیشتر از زندگی اولم میخوابیدم.
اگر حدود ده ساعت نمیخوابیدم، کلافه بودم.
خب، شاید این احتمال زیاد باشه که من ناخودآگاه بیشتر میخوابیدم، نه به خاطر سلامتی، بلکه چون زمانهای بیداریم خیلی سخت بوده.
موندهم. شاید آدمها فقط وقتهایی زود بیدار میشن که برنامههای تلویزیونی داشته باشن که میخوان تماشا کنن، یا قرارهایی برای بیرون رفتن.
گفته میشه که زود بیدار شدن باعث زندگی بهتر میشه، اما اگر از من بپرسید، داشتن یه زندگی خوبه که به شما امکان میده که زود از خواب بیدار بشید.
با این حال البته، حتی اگر میتونستم همزمان سه ساعت زنگ دار تنظیم کنم، داشتن دختری که هوشیارم کنه، برای من روش خیلی خوبی برای بیدار شدنه.
حتی اگر اون خواهرم بود که باهاش رابطه خوبی نداشتم، مدرسه رو نادیده میگرفت، از خونه فرار میکرد، این تفاوتی ایجاد نمیکرد.
احساس میکردم این اولین باریه که بعد از مدتی به شکل انسانی از خواب بیدار میشم. معمول بود که یک یا دو بار قبل از بلند شدن، دوباره به خواب برم.
و حتی بعد از اون، اغلب روی تختم میموندم و با تلفنم مطالعه میکردم یا باهاش ور میرفتم، بنابراین اگر می خواید دقیق باشم، معمولا حدود ده حرکت طول میکشید تا از خواب بیدار و از تخت بلند بشم.
پس آره، خواهرم من رو از خواب بیدار کرد و من مستقیما از رختخواب بیرون اومدم؛ کار خیلی بزرگی بود.
حتی دسامبر هم نبود، اما هوا سرد بود انگار که اواسط زمستون بود.
وقتی داشتیم خارج میشدیم، متوجه شدم که خواهرم چهقدر سبک لباس پوشیده و رفتیم تا براش یه کُت ِماد[4] بیارم.
... وقتی اینطور می گمش، به نظر میرسه که یه برادر بزرگ دلسوزم، ها؟ اما به صراحت بگم، من فقط حداقلها رو انجام میدادم تا کمتر وحشتناک به نظر برسم.
بزرگترین انگیزهم این بود که اساسا از اینکه بعدا سرزنش بشم، میترسیدم.
خواهرم به من نگاه کرد که کت رو بیرون آورده بودم انگار میخواد بگه «خودت بپوشش»، بعدش از من قاپیدش.
آستینهاش کمیبراش بلند بودن، اما کت خیلی باریکی بود، بنابراین خیلی عجیب به نظر نمیرسید.
کت نخودیای که از دوران دبیرستان میپوشیدم رو پوشیدم، با تنبلی کفشهام رو بستم و در رو باز کردم.
باد سردی به پوستم خورد، و در عرض چند ثانیه شروع کردم به لرزیدن. سوار ماشین شدیم، گرمای بخاری رو در تمام مسیر، تا آخر زیاد کردم، و تا وقتی گرم بشیم کنار هم نشستیم.
28بــیست و هـشت
اولین کلمات خواهرم روی صندلیِ مسافر مینی کوپر این بود: «بوی گند تنباکو میده.»
هرچند این تقصیر من نبود، پدرم ماشین رو میروند، و از زمانی که به من رسید همین بو رو میداد.
اما وقتی به صندلی عقب نگاه کرد، همه جاش کثیف بود. و این صد درصد تقصیر من بود.
صندلی عقب به هم ریخته بود: کتاب های درسی و وسایل مورد نیاز کلاسهام، کیسههایی که توشون بطریهای آب و جعبه های بنتو[5] بود که از فروشگاه گرفته بودم و حتی ژاکتها و کفشها.
مواقعی بود که به عنوان بخشی از تعقیب همزادم برای مدت طولانی توی ماشین مینشستم، اما مشکل واقعی این بود که هیچ کس جز خودم، هرگز سوار ماشین نمیشد.
اگر کسی رو داشتم که همیشه باهاش رانندگی میکردم، تلاش میکردم که تمیز نگهش دارم، البته احتمالا.
این همون نکته ایه که اگر میخواید شیک پوش باشید، شغلی رو انتخاب کنید که شما رو در مقابل مردم قرار میده.
خواهرم تکرار کرد: «بو میده و کثیفه.»
مفهوم مالکیت خیلی چیزها رو در رابطه با مالک مشخص میکنه. اینم حرفی بود، درسته.
اما میتونم بگم که حق با اونه، به هم ریختگی یه آپارتمان یا یه ماشین، ذهنیت مالکش رو منعکس میکنه.
اگر زندگیتون رو مثبت پنجاه داشته باشید، احتمالا سر چیزهای کوچک به تکاپو میافتید که اون رو به مثبت پنجاه و یک برسونید. اما اگر منفی پنجاه هستید، به نظر نمیرسه که ارزشش رو داشته باشه که برای منفی چهل و نه خیز بردارید.
آسمونِ نُه صبح، ابری بود، و همه چیز رو مه رقیقی پوشونده بود.
خواهرم توی راه کتابخونه به غرغر کردن ادامه داد.
چیزهایی مثل این که کتم بوی سیگار میداد، یا قرار نیست موسیقی یا چیز دیگه پخش کنم؟
اما اگر بعضی از سیدیهام رو میذاشتم، میدونستم که فقط باعث به راه افتادن موج جدیدی از شکایت میشه.
اگر تایید خواهرم رو میخواستم، باید موسیقی به سبک سیگور روس[6] یا موم[7] پخش کنم اما متاسفانه، هیچ کدوم از اینها رو نداشتم.
به نادیده گرفتنش ادامه دادم، و اون با یه جعبه دستمال کاغذی به من زد. گفت: «به حرفایی که مردم میزنن گوش بده.»
قسم میخورم، تنها زمانی که اینقدر متکبر بود زمانی بود که با من تنهاست. یه لافزن فقط برای برادرش. یه متظاهر؟
به کتابخونهی شهر رسیدیم. وقتی دیدش زمزمهکنان گفت «خیلی کوچیکه»، اما حداقل این شکایت مربوط به من نبود.
قبلا یه بار برای تحقیق در مورد تکالیف دانشگاهم به اونجا رفته بودم، بنابراین از قبل یه کارت کتابخونه داشتم.
بهش گفتم: «هر کتابی رو که دوست داری بردار»، و برای یک بار قبل از ناپدید شدنش توی قفسههای کتاب، مطیعانه سر تکون داد و گفت «باشه.»
خودم هم، رفتم دنبال چندتا کتاب. از پلههای باریک بالا رفتم و به طبقه دوم رسیدم، جایی که با هر قدمی روی زمین، جیرجیر میکرد.
دختر جوانی روی صندلی بین قفسههای کتابِ در امتداد دیوار نشسته بود، مشغول خوندن کتاب حجیمی بود.
اولش، با مجسمه اشتباهش گرفتم و متاسفانه برای مدت طولانی بهش خیره شدم. وقتی به سمت من نگاهی انداخت، بالاخره متوجه شدم که اون یه آدمه و با عجله رفتم.
وقتی رفتم تا کتابهام رو چک کنم و تقویم رو دیدم، برای اولین بار فهمیدم که امروز چهارشنبه ست.
در واقع، وقتی هیچ برنامهای در زندگی تون ایجاد نمیکنید حس گذشتن روزها شما رو رها میکنن، حتی مرز بین روزهای عادی و تعطیلات هم محو میشه.
بنابراین حتی اگر به اندازه کافی بد باشه، فراموش میکنید چه روزی از هفته ست.
فکر کردم اگر امروز چهارشنبه ست، اون کلاس باید از همین موقعها شروع بشه... این پنجمین باری بود که کلاس نمیرفتم. اوه، خب.
صرف نظر از این، چیز عجیبی بود. یه دانشجو و خواهر دبیرستانیش صبح زود، اون هم توی یه روز تحصیلی به کتابخونه میان.
اکثر افراد توی کتابخونه سالخوده بودن، بنابراین تعجب میکنم که چهطور به ما نگاه میکردن؟
بعد از حدود سی دقیقه، به دنبال خواهرم رفتم و اون رو در حال سبک سنگین کردن، جلوی یه قفسه کتاب پیدا کردم.
پرسیدم «هنوز تموم نشده؟» و اون با کتابی بهم زد؛ «توی کتابخونه نباید حرف زد.»
مخلص کلام، فکر کنم اولین باری بود که خواهر بارِ دومم چیزی مثل «اوه، لطفا یکم بیشتر صبر کن» میخواست.
حدود بیست دقیقه بعد، بالاخره تونستیم کتابخونه رو ترک کنیم.
همه چیزی که به نظر میرسید میخواد انجام بده این بود که تمام روز رو توی آپارتمان من صرف مطالعه کنه.
به محض این که برگشتیم، روی تخت تلپ شد، مجاور دیوار نشست و خودش رو توی کتابی به ضخامت چندتا فرهنگ لغت غرق کرد.
فکر کردم، که واقعا تغییر کرده. اما دیگه چندان غافلگیر کننده نبود.
حس کردم خوبه که به حال خودش رهاش کنم، پس بی سر و صدا رفتم و اونجا رو ترک کردم.
سرش رو بلند کرد و پرسید «کجا میری اونیچان؟ دانشگاه؟»
نمیتونستم واضح بگم «میخوام برم دنبال مردی که میخوام بکشمش تا بتونم عادتهاش رو یاد بگیرم». بنابراین گفتم «آره، همین که گفتی. ساعت هفت برمی گردم.»
«همم»، مشکوک زمزمه کرد. «با این حال... جالبه. میخوای کسی رو که میشناسی اونجا ببینی؟»
راستش، این دقیقا همون چیزی بود که نمیخواستم بپرسه.
در حالی که هنوز فکر میکردم گفتم «یه دوست دانشگاهی. روز جشنوارهی ماه گذشته با اونها آشنا شدم.»
توی چنین مواقعی بهترین کار اینه که با اشاره به بخش هایی از واقعیت، دروغ بگی.
«قبلا هیچ وقت با آدمی به این خوبی برخورد نکرده بودم. درست مثل اینه که، میدونیم اون یکی به چی فکر میکنه. دقیقا همین مدلی. داشتن چنین آدمی عالیه. آره، اونها دوستای نزدیکیان برام.»
«ها! یا حداقل... این چیزیه که تو در موردشون فکر میکنی. ها، اونیچان؟»
پسر، یه چیز نامطبوعی در مورد اون طرز حرف زدنش وجود داشت.
«آره، حدس میزنم. حداقل من اونو یه دوست صمیمی میدونم.»
با این حال، عجیب بود. فکر نمیکردم کمترین اهمیتی بده که کجا میرم یا چی کار میکنم.
شاید، تشنهی حرف زدن با کسی بود؟ یا شاید زمانی که من نیستم قصد داشت کارهایی انجام بده و به کسی نمیگفت.
به هر حال، نمیدونستم، و اهمیتی هم نمیدادم.
میتونست هر کاری دوست داره انجام بده. من کارهای خودم رو داشتم که باید بهشون رسیدگی میکردم.
29بــیست و نـه
میخواستم این مشکل همزاد رو همین امسال حل کنم.
هر چه قدر بیشتر بذارم ادامه پیدا کنه، اجرا کردنش سختتر میشه.
علاوه بر این، اگر میتونستم توکیوا رو قبل از دسامبر بکشم، اونها نمیتونستن سال نو رو با هم بگذرونن.
بدون شک، اگر اون روزهای خوش از راه میرسیدن و من یاد اینکه زندگی اولم و سوگومی میافتادم که چهطور سپریش کردیم، بدترین حالت افسردگی رو بهم وارد میکرد.
میخواستم که در صورت امکان از این اجتناب کنم.
و این به شدت گزارهای غیرممکن بود. در حال حاضر، با تعقیب روزانهم درک بسیار خوبی از اعمال روزانهی توکیوا دارم.
بخوام صادق باشم، مدت ها بود برای اجرای نقشه توی شرایط فوق العاده ای بودم. اما حداقل سه بار، از فرصتی برای کشتنش که ریسک خیلی کمی داشت گذشتم.
همونطور که پیش بینی کردم، عادات توکیوا خیلی شبیه به من بود. او دوست داشت از مکانهای مرتفع به پایین نگاه کنه، بنابراین بارها می شد که روی پل به رودخانه خیره میشد، یا شب تو جاده های پرشیب به تماشای محله های پایین دست بشینه.
به نظر من، تقریبا مثل این بود که او فقط میخواست که کشته بشه. فکر کردم شاید توی چنین نقطهای خدا طرف من هست.
و با این حال من به سادگی قادر به اجرای نقشه نبودم. احتمالا نمیتونستم ذهنم رو برای رفتن تو دلش آماده کنم.
موضوع اینه که، من با تعقیب کردنش دنبال چیز دیگهای بودم. میخواستم عیوب توکیوا رو مشاهده کنم.
منتظر بودم به نوعی نقص و کاستی بهم نشون بده.
برای توجیه اعمالم، ازش میخواستم تا دلیلی بهم بده تا به خودم بقبولونم کسیه که استحقاق مرگ رو داره.
فقط کوچکترین دلیلی که چرا کشتنش ارزشش رو داره.
اما مشکل این بود که، من یک ماه، تمام وقت، زمان گذاشتم و مشاهده کردم، اما چیزی بهم نشون نداد. حتی ذرهای نقص و عیب یا غرور وجود نداشت.
نمیدونم اون از این موضوع آگاه بود یا نه، اما به نظر میرسید که توکیوا در مورد نحوه بروز دادن خودش خیلی مراقب بود.
بزرگترین اسلحه توکیوا لبخند مودبانهش بود که فورا قدرت دفاعی هر کسی رو از بین میبرد و صدای هارمونیکی که همه میخواستن بهش گوش بدن، با این حال، جرات داشت که بیشتر اوقات، بقیه رو کنترل کنه.
و توی لحظههای بحرانی، به شکلی هدفمند، اونها رو از مخمصه بیرون میکشید و تاثیر عمیقی روی اطرافیانش میذاشت.
طبیعتا، مردم متوجه میشدن. اما اون هرگز بهشون فرصت نمیداد تا به چنین افسونی عادت کنن، همیشه قبل از چنین چیزی، عقب میکشید.
با این کار، به دیگران اجازه داد تصوراتشون شعلهور بشه، و اونها شروع کردن به این تصور که توکیوا حتی از چیزی که واقعا هست هم جذاب تره.
حقیقتا، عالی بود. به من یاد داد وقتی که جذابیتهای قابل ارائه ای دارید، بهتره که گاهی اونها رو مثل یه یادآور به نمایش بذارید، نه این که به شکل دائمی اونها رو نشون بدید.
هر چند برای کسی که هیچ جذابیتِ چه پنهان چه غیر پنهان نداره، تکنیک بیفایدهای بود.
از اعتراف کردن متنفرم، اما اون مرد، یه ابلیس بود. حتی با وجود تمام نفرتم، هنوز براش احترام قائل بودم.
بدون شک، هر کسی توکیوا رو فرد به شدت جذابی میدید.
30ســـی
پس این هم یه روز دیگه بود که هنوز کاری انجام نداده بودم.
وقتی به آپارتمان برگشتم و در رو باز کردم، بوی یه ناهار خوشمزه که فقط خواهرم میتونه درست کنه... چیزی بود که امید داشتم باشه، اما در عوض فقط به من گفت «گشنمه، یه چیزی درست کن.» بعدش دوباره اضافه کرد: «همین الان».
من واقعا اهل آشپزی نیستم، بنابراین فقط مقداری پای سیب رو از یخچال گرم کردم و کمی هم بستنی وانیلی برداشتم.
به پای نگاه کرد و پرسید «سبزیجات چی؟»، بهش گفتم «هیچ چی نداریم»، و بعد از کمی فکر گفت «این خوب نیست.»
احتمالا میخواست بگه «تو احمقی چیزی هستی؟»، اما به عنوان یه مفتخورِ تحت سرپرستی من، حتما تصمیم گرفته بود برای یه بار عقب نشینی کنه.
بعد از خوردن قهوهی بعد از غذا، به من خیره شد. چشمهاش به من میگفت «میخوام صحبت کنم، اما نمیخوام شروع کنندهش باشم.»
بنابراین من شروع کردم. «چی شده؟»
«مگه دوست&دختر نداری، اونیچان؟»
با خودم گفتم، چه چیزی غیرعادی ای پرسید.
«نه. متاسفانه.»
«... ببخشید که روش پافشاری میکنم، اما تا به حال دوس&تدختر نداشتی؟»
میخواستم بگم، توی زندگی اولم یه دوس&تدختر ایده آل داشتم.
«آره، هیچ وقت.»
«چرا؟»
پرسید چرا... این بدترین راه برای صحبت با کسیه که دوستش نداره.
توی زندگی دومم، نمیتونستم این مورد عجیب رو بفهمم که چهطور دیگران تونستن یکی بعد از دیگری عشق پیدا کنن.
توی اولین بار، فکرش رو نمیکردم، چون دختر ایدهآلم رو کنار خودم داشتم، اما حالا که میبینم، چهطور جرئتش رو دارن که هر کسی فرد مناسب خودش رو پیدا کنه؟
آره، از دید من، افرادی که عاشق هستن خیلی عجیبتر از کسانیان که عاشق نیستن.
راستش رو بخواید، گاهی اوقات دلم می خواد بگم «آیا این واقعا درسته؟»
نه این که کسی بخواد شنوندهش باشه، اما به نظر من این که دو نفر در تمام زندگیشون نسبت به هم ثابت قدم بمونن اتفاق خیلی نادریه.
فرض کنید افراد زیادی وجود دارن که چنین چیزی، اغلب براشون اتفاق می افته.
آیا به یه معنا پوچ نیستن؟
روشی که باهاش ارزشهای شما در طول زندگیتون شکل میگیره، مثل ترسیم یه نگاره ست. این تصویر با چیزی که شما رو به شما میسازه پر میشه، بنابراین تصویر هر فرد متفاوته.
پس اگر شما و عکسهای شخص دیگهای کاملا مطابقت داشته باشن، به این معنیه که شما هر دو فقط بومهای نقاشی خالی هستید.
مگراینکه نقصان تخیل کردن داشته باشید، و خسته کننده ترین نگارهی تمام ادوار رو طراحی کرده باشید.
البته، از جایی که من ایستادهم هیچ کس رو در مورد چیزی نمیتونم متقاعد کنم. فکر کنم، فقط یه شکایت بیهوده ست.
من فقط یه خود تحلیلگرِ پر سر و صدایِ بی حوصله و تنها هستم که هرگز به کسی جز خودش فکر نمیکنه.
درسته، کجا بودیم... خواهرم ازم پرسید «چرا؟»
خب، دلیل شماره یک این بود که من نمیتونستم کسی رو به جز سوگومی، دوس&ت دخترم بدونم. اما قطعا گفتن این موضوع به اون فایده ای نداره.
گفتم: «مطمئن نیستم دلیل خوبی وجود داشته باشه.»
«پس تو روی هیچ دختری کراش نداشتی؟»
سرم رو تکون دادم.
«نمیتونی به یکیشونم فکر کنی؟»
«فکر نکنم.»
«خب... نمیدونم، حداقل یه دختر مورد پسندت؟»
که دختر مورد پسند!
این چیزی رو به ذهن متبادر می کرد.
اگر چه مطمئنم که اون چیزی نیست که خواهرم انتظار شنیدنش رو داشت.
[1]. Honoka
[2]. تشک خواب ژاپنی
[3]. Navy Blue Short Pants
[4]. Mods Coat : نوعی ژاکت زمستونی
[5]. ظرف های بسته بندی شدهی غذای آماده
[6]. Sigur Ros، گروه پست راک ایسلندی
[7]. Mum، گروه ایندیترونیکا ایسلندی
کتابهای تصادفی

