فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

شروع دوباره

قسمت: 7

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

31ســی و یـک

این بخش از داستان برمی­گرده به زمانی که من در بدترین شرایط زندگیم بودم؛ دبیرستان.

بدون اغراق، دفعه دومِ دبیرستان حتی یه دونه دوست هم نداشتم.

اما این طور نبود که همه‌ی همکلاسی­هام ازم متنفر باشن. مشکل غرور احمقانه‌ی خودم بود.

احتمالا خنده­تون می­گیره، ولی من فکر می‌کردم دوستان چیزهایی هستن که به سمت من جمع می­شن. هیچ ربطی به رفتار از سر خودبینی یا مهربانی نداشت، و من تصور نمی‌کردم باید اولش باهاشون صحبت کنم.

زندگی اولم این‌جا تاثیر بدی داشت. من قبلا خیلللی محبوب بودم.

البته، حتی به عنوان کندترین ابزارِ جعبه­ابزار، در نهایت متوجه شدم که بله، بدون شروع مکالمه، هیچ دوستی پیدا نمی‌کنم.

و با گذر زمان متوجه شدم، نیمی از فرصت از دست رفته بود. می‌تونستم بگم او‌ن‌هایی که به گوشه رونده شده بودن، اگر فقط برم و با او‌ن‌ها صحبت کنم به راحتی من رو به عنوان یه دوست می­پذیرفتن.

اما در نهایت، من این کار رو نکردم. چرا؟ البته که همون غرور گذشته.

این احمقانه‌ترین چیز بود، این‌جاش رو با شما موافقم. اما من ترجیح می‌دادم بمیرم تا این که با اون دلقک‌ها صحبت کنم.

من همیشه خودم رو یه پسر جذاب می‌دونستم.... خب، صادقانه، الان چندان باهاش موافق نیستم.

برای الان، اهمیتی نمی‌دم که چه‌قدر حقیقت داره، این چیزیه که من فکر می‌کنم، و تا حدودی بهم کمک می‌کنه.

در کنار این، اگر کسی من رو دوست نداره، خودم که باید خودم رو دوست داشته باشم، درسته؟

در هر صورت، نکته اینه که، من فکر می‌کردم یه پسر خوشتیپ مثل من با اون احمق‌ها صحبت کنه عادلانه نیست.

طبیعتا، از دیدگاه او‌ن‌ها، من باید حتی بیشتر هم احمق به نظر می‌رسیدم.

32ســـی و دو

اگر تجربه از سر گذروندنش رو داشته باشید متوجه می­شید، که دبیرستان بدون دوستان، حقیقتا جهنمه.

در مقایسه با اون، تنها بودن توی دانشگاه، مشکل چندانی نیست.

اغلب گفته می‌شه تنهایی چیزیه که بهش عادت می‌کنید، و انزوا چیزیه که نمی‌تونید در قبالش چنین کنید.

چیزهایی مثل تنها گذروندن تعطیلات رو می‌تونید روزها بدون مشکل تحمل کنید، اما زمانی که مردم اطراف شما هستن و فقط شما تنها هستید... نمی‌تونید به خودتون تحمیل کنید که چیزی حس نمی‌کنید.

پس من چه‌طور این وضع اسفبار رو تحمل کردم؟ به روشی دست و پا شکسته.

یه دختر توی کلاس بود که به شکلی مشابه منزوی بود، به اسم هیراگی[1]. توی لیست اسامی دوستانش اسم هیچ کسی وجود نداشت.

به نظر می‌رسید که همیشه در این فکره که «دیگه به هیچ چیز از این دنیا امیدی ندارم»، و دبیرستانش با بی‌میلی، همین‌طور پیش می‌رفت. اون هیراگی بود.

می‌تونم بگم اون جزو دسته قد کوتاه‌ها بود، با چشم‌هایی که به راحتی درد می‌گرفت. اون همیشه به پایین نگاه می‌کرد، و وقتی مجبور می شد به چشم‌های دیگران نگاه کنه، عملا خیره می‌شد.

و با صدای نازکِ بدون اعتماد به نفسش، اغلب با حالتی مُقَطَع صحبت می‌کرد.

«من، اوه، فکر می‌کنم که خوبه... نه، مشکلی... نیست.»

به نظر می‌رسید که در حین صحبت کردن سعی می‌کنه رایج‌ترین و غیرتح&ریک آمیزترین کلمات رو انتخاب کنه، اما همین باعث می‌شد که مردم اون رو آزاردهنده تشخیص بدن.

خود من، رک حرف می‌زنم تا مجبور به زیاد حرف زدن نباشم. در یک نگاه، از این منظر ما توی قطب‌های متفاوتی هستیم اما از یک ریشه سرچشمه می‌گرفت.

هیراگی به همون مدرسه راهنمایی من می‌رفت، و درست مثل من، اون زمان کاملا تنها نبود. اون هم از همون الگوی مشابه جدایی از دوستانش توی انتقال به دبیرستان پیروی کرد.

وقتی توی کلاس، نادیده گرفته می‌شدم، به شدت چنین چیزی رو احساس می‌کردم. و اون زمان‌هایی بود که به هیراگی نگاه می‌کردم.

هیراگی تنها شریک من بود. دیدن تنهاییش توی گوشه‌ای از کلاس، برام آرامش بزرگی بود. می‌تونستم فکر کنم حداقل تنها نیستم، این واقعا تسکین دهنده بود.

نه، این کاملا درست نیست. اگر می خواید حقیقت رو بدونید، به لطف حضور هیراگی توی اون‌جا بود که خودم رو متقاعد می‌کردم که توی رده‌های پایین کلاس قرار ندارم.

با فکر «حالم خیلی بده اما هی، از اون بهتره» شرایط خودم رو پایدار نگه می داشتم.

چه کار رقت انگیزی!

با این حال... این فقط می‌تونست تصور فریبنده خودم باشه، اما فکر می‌کنم او هم دقیقا همین کار رو با من انجام می‌داد.

در موقعیت‌هایی که ما رو به شدت از انزوای خودمون آگاه می‌کرد، مثل فعالیت‌های کلاسی و تدارک رویدادها، من و هیراگی با هم تماس چشمی‌ برقرار می‌کردیم.

بدون شک هیراگی به من به عنوان فردی حتی پایین تر از خودش نگاه می‌کرد.

یا حداقل مطمئن بودم وقتی با این فکر که «آه، اونم منزویه» به من نگاه می‌کرد، قوت قلب می­گرفت.

بنابراین از این نظر، می‌تونم با شهامت بگم ما «ضربه‌گیرهای همدیگه بودیم»؛ توی یه مفهوم خیلی پیچیده. ما قربانی‌های همدیگه بودیم.

من با دید با این فکر که «اون توی شرایطی مشابه با منه، اما به عنوان یه زن باید وضعیتش بدتر باشه» به دیده‌ی تحقیر نگاهش می­کردم، اون هم با تحقیر به من نگاه می‌کرد با فکر این که «اون توی شرایطی مشابه با منه اما من هنوز تو زمینه ی تحصیلی ازش بهترم»... چنین شرایطی بود.

ممکنه با توضیحات من حسابی اذیت شده باشید، اما شما فقط با یک نگاه به اون چشم‌ها متوجه می­شید. چشم قضاوت می‌کنه. این رو می‌دونستم چون برای من‌ هم همین‌طوره.

توی سال اولم، قبل از اینکه به تنهایی عادت کنم، برای صرف ناهار به کتابخونه می‌رفتم تا وقتم رو با مطالعه تلف کنم.

و در حقیقت، هیراگی هم اغلب همین کار رو می‌کرد. ما مرتبا به اون‌جا می‌اومدیم تا همدیگه رو ببینیم. نه اینکه با هم صحبت یا حتی احوالپرسی کنیم، بلکه وجود همدیگه رو تصدیق کنیم.

هر چند ماه یکبار دچار افسردگی وحشتناکی می‌شدم، که بر اثر اون به درمانگاه می‌رفتم (اگر چه از نظر جسمی مشکلی نبود) و کلاس های بعد از ظهر رو می­پیچوندم.

خب، حدود یک سوم دفعاتی که من این کار رو کردم، هیراگی در همون زمان اون‌جا بود.

ناخوشایند بود، به نظر می‌رسید که تصمیم گرفتیم با هم کلاس رو نریم.

اما همپوشانی زیادی بین کلاس‌هایی که هر کدوم می‌خواستیم از او‌ن‌ها رها بشیم وجود داشت، بنابراین غیرمنطقی نبود.

علاوه بر این، رابطه من با هیراگی تو سال دوم نزدیک تر شد.

معلم کلاسمون ترتیبی داد که مکان نشستن صندلی ها تغییر کنه؛ دانش آموزها می‌تونستن قرعه کشی، یا خودشون انتخاب کنن.

با این حال، کسانی که آزادانه صندلی­هاشون رو انتخاب می‌کنن تو نشستن در ردیف های عقب محدودیت داشتن.

پس طبیعتا، افرادی که در ردیف آخر قرار گرفتن افرادی بودن که واقعا براشون مهم نبود کجا می شینن. و برای افراد بدون دوست، هر گوشه‌ای بشینن مناسبه.

بنابراین من و هیراگی همیشه نزدیک هم می­نشستیم. ممکنه تقریبی ده­باری بوده باشه، در مجموع همراه با سال دوم و سوم.

دیگران شروع کردن به ما به عنوان یه جفت نگاه کنن، و من با دلشکستگی می‌گفتم «وای، منو با اون کنار هم قرار ندید.»

اگر چه چیزی که می‌تونم بگم این بود که نشستن در کنار اون به من حس راحتی می‌داد.

به عنوان مثال، توی کلاس های ادبیات کلاسیک یا انگلیسی، اغلب باید با یه شریک مطالعه کنید، اوکی؟

این معمولا برای من عذاب آور بود، اما وقتی هیراگی شریک من بود، زیاد مضطرب نبودم.

وقتی دیگران شریکم می‌شدن، نگران تُن صدام، یا رفتار بیش از حد بی­پرده­م، یا این که او‌ن‌ها از جفت شدن با من ناراحت باشن و چیزهای مزخرفی از این دست بودم.

اما با هیراگی، فقط می‌تونم بگم «اوف، اون خیلی غیر اجتماعیه» - در حالی که باید گفت دیگ به دیگ می گه روت سیاه.

ریشه همه چیزهایی که ما رو تسکین می‌داد احساس اطمینان بود، این حس که «اون آسیبی به من نمی‌زنه.»

از این نظر، هیراگی برای من آرامش بخش بود.

33ســی و سـه

وقتی نوبت به چنین چیزهایی برسه، ممکنه فکر کنید که من یه آدم احمق هستم که نسبت به مفروضاتش بیش از حد خجالت زده ست.

و من با درک کامل، این رو می گم؛ معتقدم هیراگی و من، با تکیه به شونه های همدیگه زندگی کردیم.

توی سال سوم، در حالی که وقت زیادی برای دیدن هم نداشتیم، شروع به انتخاب کمیته‌ها و وظایف یکسان کردیم.

حتی وقتی صندلی‌هامون عوض می‌شد، سعی می‌کردیم تا حد امکان نزدیک بشینیم. یه توافق نانوشته وجود داشت، که وقتی اوضاع دشوار می‌شد از وجود همدیگه استفاده کنیم.

«واقعا لازم نیست با من دوست باشی، اما لطفا وقتی به کسی نیاز دارم اون‌جا باش»، آه، زیادی رمانتیکش کردم...

احتمالا به این مفهوم نزدیک‌تره که «هی، تو هم تنها هستی، درسته؟ به عنوان هم قطارهای دربه‌در، به نظرم باید با هم همکاری کنیم.»

«خووب، حداقل این شخص ولم نمی کنه و در بره» - رابطه ما چنین نوع پیچیده‌ای از اعتماد داشت.

ما در نهایت، نسبت به هم رشد پیدا کردیم - مطمئنا نه از نظر محبت، بلکه به نظر من نوعی همدردی عمیق بین همدیگه.

اگر این کار رو نمی‌کردیم مطمئنا کنار هم نمی موندیم تا خودمون رو از تنهایی دور نگه داریم.

و انزوا تنها نقطه مشترک هیراگی و من نبود. حتی کیفیت انزوای ما هم شباهت داشت.

...اونچه من فکر می‌کنم اینه که دلیل این که ما نمی‌تونستیم به کلاس خو بگیریم این بود که هر دو فکر «جایی که این‌جا نبود» رو داشتیم.

به ذهنم رسید «جایی خیلی بهتر از این‌جا» وجود داره، و همین «این‌جا» گیر کردن تبدیل به مانع بزرگی شده بود.

مدام به روزهای شاد زندگی اولم فکر می‌کردم. به این ترتیب، نگاه من به جهان، راکدتر از حد معمول بود و وابستگی کمی‌ به «این‌جا و اکنون» داشتم.

و من مونده بودم که آیا هیراگی ممکنه به چیزی مشابه فکر کنه؟ - وگرنه چرا اینقدر منزوی بود؟

مطمئنم افرادی که تونستن لبخند اون رو ببینن خیلی نادر بودن، اما من یکی از اون معدود افراد بودم. بعد از سه سال و نیم، تونستیم کمی ‌با هم صریح باشیم.

و بنابراین فقط یک بار به طور اتفاقی تونستم بهش شهامت بدم که لبخند بزنه.

فکر کردم چه شرم آور، شرط می‌بندم اگر همیشه اون لبخند رو می زد تبدیل شدن به مرکز توجه کلاس براش چندان سخت نبود.

این جذابیتیه که لبخند اون داشت. وقتی برای اولین بار دیدمش، بدون شوخی شوکه شدم. می‌دونید همه چیز مثل این بود که «هی وایسا، تو چقدر نازی.»

34ســی و چـهار

روزی که لبخند هیراگی رو دیدم در زمستون سال سوم دبیرستانم بود، روزی که تمرین جشن فارغ‌التحصیلی­مون رو داشتیم.

این به این معناست که بله، در تمام طول سه سالی که اون دختر داشت، یک بار هم لبخندی ازش ندیدم. فارغ التحصیلی...خب، مرددم که بگم این یه رویداد هیجان انگیز برای من بوده باشه.

هیچ چیز ناراحت کننده­ای در مورد پشت سر گذاشتن اون مدرسه وجود نداشت، و با این حال من هم چندان شوقی نداشتم. با خودم می‌گفتم «پسر، چه سه سال ترسناکی.»

انقدر به مدرسه­ای که می‌رفتم وابستگی کمی داشتم که تقریبا شگفت زده شدم که آیا واقعا در اون‌جا دانش آموز هستم یا نه.

مدام در این باره فکر می‌کردم، و دیگه حتی حوصله رفتن به تمرین رو نداشتم.

در حالی که همه به سمت سالن ورزش می‌رفتن، من از صف خارج شدم و به اتاق آماده سازی موسیقی رفتم.

درب اون، همیشه کاملا باز بود. در سال سومم زمان ناهارهای زیادی رو اون‌جا می گذروندم.

اون‌جا منتظر موندم تا تمرین، تمام بشه. به سختی می‌شد تصور کرد کسی بیاد این‌جا و اگر چنین فردی ظاهر نمی‌شد، مطمئنا هیچ کسی متوجه نمی‌شد.

البته تا الان برام اهمیتی نداشت که بقیه در موردم چه فکری می‌کنن. در هر صورت، تقریبا موعد فارغ‌التحصیلی بود.

اتاق آماده‌سازی موسیقی حتی ظهر، تاریک بود. اگر در رو ببندید مدتی طول می کشه تا چشم‌هاتون بهش عادت کنه.

این بخشی از دلیلیه که من اون مکان رو دوست داشتم. من همین‌طور دوست داشتم که چطور سازهایی که زمانی پر استفاده بودن، الان این‌جا در حال پوسیدن هستن.

از خیلی از ابزارها، دیگه استفاده نمی‌کردیم، ولی دور انداختنشون اسراف بود.

روی یه صندلی سرپا نشسته بودم و روی آرنج­هام که روی جلد کیبورد بودن استراحت می‌کردم و به فضا خیره شدم.

تقریبا پنج دقیقه ای طول کشید تا متوجه هیراگی که در گوشه دید من قرار داشت بشم.

وقتی من و هیراگی با هم چشم تو چشم شدیم، واقعا نمی‌تونم به یاد بیارم که اول چه کسی خندید. ما همیشه ظاهری ترش‌رو داشتیم، اما به دلایلی نتونستیم از خندیدن در اون‌جا جلوگیری کنیم.

حدس می‌زنم ما از اینکه متوجه شدیم فرد دیگه‌ای هم وجود داره که احساسی نسبت به فرا رسیدن فارغ‌التحصیلی نداره، خوشحالم شدیم و این رو مضحک دیدم که هر دو در حال فرار کردن ازش هستیم.

تصویری که خنده‌ی هیراگی توی ذهن من کاشت، ویرانه­های چیزی از دست رفته بود.

شبیه اینکه چیزی به شکل بی‌نهایت فوق العاده­ای وجود داشته و این‌طور باشه که الان با این که کاملا نابود شده، اون ویرانه‌ها رو عزیز بدونی.

البته، زمانی که ما با هم لبخند رد و بدل کردیم، سریع رومون رو برگردوندیم و رفتیم سراغ انجام کارهای خودمون.

من سعی کردم با یه گیتار کلاسیک که روش گرد و غبار گرفته بود و رشته زهی اول نداشت کار کنم، و اون یه ارگ الکترونیکی آفتاب خورده رو که حجم صدای پایینی داشت می­نواخت.

تعجب نکردم که هیراگی اینقدر طبیعی می نواخت.

یه فروشگاه سی‌دی دست دوم این نزدیکی وجود داشت که من اغلب بعد از مدرسه به اون‌جا می‌رفتم، و توی هیچ باشگاهی هم نبودم. و در حالی که من در اون‌جا با یه سی دی در دست ایستاده بودم و به کاورش خیره شده بودم، هیراگی پشت من ایستاده بود و همین کار رو انجام می‌داد - احمقانه ست اما این اتفاقیه که می افتاد.

از اون‌جا که فضای کمی‌بین قفسه ها وجود داشت، منطقی بود که راه‌های عبورمون به هم گره بخوره. اما ما هیچ وقت در موردش کلمه ای به همدیگه نگفتیم.

هیراگی رو در حالی که داشت ارگ می نواخت تماشا کردم. نمی‌تونستم چهره‌اش ببنیم، اما حتی از پشت می‌تونم بگم که آرامشش اندکی بیشتر از کلاس درس بود.

باید اعتراف می‌کردم، که رابطه بین ما کمی گرم شد. احتمالا فکر می‌کنید طبیعیه که بعد از همه ی این‌ها، ما دوست شده باشیم.

اما همون‌طور که قبلا گفته‌م، من و هیراگی هیچ وقت حتی یه گفتگوی شخصی با هم نداشتیم.

فکر کردم چرا ما همیشه با هم فاصله داشت؟ حداقل به سهم خودم، احتمالا می‌تونم این رو به عنوان ضعف اعتماد توضیح بدم.

با این حال من به هیراگی بی‌اعتماد نبودم. چیزی که نمی‌تونستم به اون اعتماد کنم مثل همیشه، محبت‌های دیگران بود.

از اون‌جا که من از سوگومی که عاشقش بودم و اون هم عاشقم بود جدا شدم، این همه چیز رو خراب کرد.

مهم نیست که چه‌قدر با هم بوده باشیم، او‌ن‌ها روزی می‌تونستن من رو ترک کنن. بنابراین حتی می‌ترسیدم که خودم رو عمیقا با کسی درگیر کنم.

هر چی شخص دوستانه‌تر باشه، از خیانتشون بیشتر می­ترسیدم. پس، من به اندازه مناسب از هیراگی فاصله گرفتم.

این احمقانه ست که بگید هرگز ازدواج نمی‌کنید چون نمی‌خواید طلاق بگیرید.

اما من نظر خودم رو تغییر نمی‌دم. رابطه‌ای که توش ما چندان به هم وصل نبودیم، و فقط از فاصله دور به هم نگاه می‌کردیم برای من بهتر به نظر می‌رسید.

یادم می‌آد، که بعد از اون هر دوی ما به خاطر ترک کردن تمرین به دست یکی از معلم ها مورد سرزنش قرار گرفتیم.

غرغرهایی مثل «فکر می‌کنی با فراغت از تحصیل می‌تونی هر کاری که دوست داری انجام بدی؟» و بعدش هم «چه‌طور می­خوای توی دانشگاه موفق بشی؟» و غیره.

من با سری پایین توی سکوت گوش می‌کردم، و با این فکر که معلم ممکنه به اشتباه فکر کنه بین هیراگی و من یه چیز عاشقانه ای وجود داره خجالت زده بودم. هیراگی هم همین‌طور به نظر می‌رسید.

دوران احمقانه ای بود، دبیرستان رو می­گم.

روز بعد، موقع فارغ التحصیلی، من و هیراگی بلافاصله بعد از تبریک گفتن کلاس رو ترک کردیم. ما تنها کسانی بودیم که زودتر از اون‌جا می­ریم، و به عنوان تنها دو نفر توی سالن، طبیعتا با هم ارتباط چشمی‌ برقرار کردیم.

احساس کردم که دهنش رو دیدم که عبارت «می‌بینمت» ازش بیرون اومد.

این خاطرات من از هیراگی بود.

و این که چه‌طور لزوما هیچ دختری رو «مورد پسند» نمی­بینم.

35ســی و پـنج

«پس... نمی‌دونم، حداقل یه دختر مورد پسندت؟»

در آخر من به سوال خواهرم پاسخ ندادم.

این توضیح ممکنه کافی نباشه، اما... وقتی صحبت از افکار ذهنی درونی می‌شه، وقتی اون رو به دیگران می گید جادوی درک شدن خودش رو از دست می ده. من این رو نمی‌خواستم.

اگر می‌خواستم اون‌جادو رو زنده نگه دارم، باید کلماتم رو با دقت انتخاب می‌کردم، داستان رو خیلی عاقلانه تعریف می‌کردم تا اشتباهی پیش نیاد.

اما در اون لحظه، اراده یا انرژی‌ای براش نداشتم بنابراین فقط دهنم رو بسته نگه داشتم.

و علاوه بر این، صحبت در مورد هیراگی به معنای زنده کردن دوباره‌ی روزهای وحشتناک دبیرستانمه، پس به هر حال من چندان جسارتش رو نداشتم.

من و خواهرم شام رو تموم کردیم و با هم روی تخت نشستیم، کتاب‌هامون رو که از کتابخونه گرفته بودیم مطالعه می‌کردیم.

اینقدر نزدیک بودن به هم ناخوشایند بود، اما مسلما بهترین مکان برای مطالعه توی آپارتمان بود.

او دوشاخه تلویزیون رو کشیده بود، بنابراین تنها چیزی که می‌شنیدم صدای ورق خوردن گاه‌گاهی و کار کردن بخاری بود.

خوشبختانه، بقیه مستاجرهای این‌جا به اندازه من سر و صدای کمی ایجاد می‌کردن. چنین چیزی برای کسی مثل من که بیش از حد حساس بود یه نعمت بود.

داشتم کتابی در مورد همزادها می­خوندم.

کتاب می‌گفت که او‌ن‌ها دارای ویژگی های زیر هستن؛

- او‌ن‌ها با اطرافیانشون صحبت نمی­کنن.

- او‌ن‌ها در مکان‌های یکسان با نسخه اصلی خودشون ظاهر نمی­شن.

- اگر فرد اصلی با همزادش ملاقات کنه، می­میره، و همزادش نسخه اصلی می‌شه.

همون‌طور که با کمی تفکر می‌تونید متوجه بشید، همه این‌ها نه در مورد توکیوا، بلکه در مورد من صدق می‌کنه.

من هیچ دوستی نداشتم و به ندرت با کسی صحبت می‌کردم.

ما به دانشگاه‌های یکسان رفتیم، بنابراین توی مکان های مشابه ظاهر می­شدیم.

اگر یکی از ما باید بمیره، اونه (چون من می‌خوام بکشمش).

و اون از هر نظر مثل زندگی اولم رفتار کرد.

با توجه به چنین موضوعی، اون اصلی بود و من همزاد؟

از روی کتاب نگاه کردم و متوجه شدم خواهرم به من نگاه می‌کنه. اون کنجکاو بود که من چی می­خونم. به هر حال این واقعا در شخصیت من نبود که مطالعه کنم.

ازش پرسیدم: «چی می­خونی؟»

اون گفت:« حتی اگر هم بهت بگم متوجه نمی­شی.»

واکنش تندی به نظر می‌رسید، اما حقیقت بود. به جلد نگاه کردم، و این اثر نویسنده ای بود که هرگز اسمش رو نشنیده بودم.

با این حال، متعجب بودم که ماجرای اون سوال هایی که قبلا پرسید چی بود؟ درباره داشتن دوست ‌دختر و کراش...

با فکر کردن درباره­ش، به نوعی معجزه بود که از بین این همه آدم چنین چیزی رو راجع به من بخواد بدونه.

خواهر بار دوم مطلقا دختری نبود که به زندگی عاشقانه برادرش اهمیت بده. در واقع، عمدا از اون چیزها اجتناب می‌کرد.

در حالی که چشم‌هام هنوز روی کتاب بود پرسیدم: «به هر حال اون سوال ها چی بودن؟»

به جای جواب دادن ازم پرسید: «دوستی داری اونی‌چان؟»، به سمت من چرخید و پاهاش رو پایین آورد.

«علاوه بر دوستی که ماه گذشته توی روز جشنواره پیدا کردی یا هر نوع دوست دیگه مثل کسی که دعوتش کنی این‌جا؟»

برای شنیدن سوال دردناکی بود. با خودم می‌گفتم لطفا فقط به چنین جایی نرسه.

به نحوی که اون این رو بیان کرده بود، به نظر می‌رسید که می‌دونست اونچه که در مورد دوست نزدیکم بهش گفتم یه داستان سراسر دروغ بیش نبود. پسر، واقعا احساس شکست کردم.

جواب دادم: «هیچ دوستی رو نمی‌تونم دعوت کنم.» اما جرئت کردم به گونه‌ای بگم که انگار دوست‌­های دیگه‌ای دارم.

و البته، خواهرم روی موضوعی که من می‌خواستم کمتر ازم پرسیده بشه اصرار کرد. «پس دوست هایی داری که نمی‌تونی او‌ن‌ها رو دعوت کنی؟»

الان دیگه مجبور بودم صادقانه جواب بدم. «نه، هیچ دوستی ندارم. خجالت می‌کشم که حتی یه مورد رو نمی‌تونم بگم... و مردی که اول جشنواره باهاش آشنا شدم هم دروغ بود. خدایا، باید از اول همینو می‌گفتم.»

انتظار داشتم خواهرم مسخره­م کنه. با حرف های کوبنده ای مثل «فکر می‌کنی توی اجتماع موفق می­شی؟» و «میدونی چرا هیچ دوستی نداری؟»

اما کلماتی که از دهنش بیرون می‌اومد چنین تحقیر یا بدرفتاری‌ای رو نشون نمی‌داد.

«آها، پس تو هم مثل منی.»

و با این جمله، برگشت به کتابش.

تا حدی می‌تونستم پیش بینی کنم که خواهرم هیچ دوستی نداره، اما خیلی تعجب آور بود که اون رو اینقدر آشکارا برای من فاش کنه.

گیج شدم. سعی کردم به نوعی به این پاسخ فکر کنم. چون قطعا عجیب بود که خواهرم برای بار دوم چنین چیزی به من بگه.

باید مفهوم خاصی توش وجود داشته باشه.

و او اون رو خیلی معمولی گفته بود با این حال مطمئنم انجام این کار نیاز به جرئت داشت. منظورم اینه که اون معمولا از نشون دادن نقاط ضعفش بیزار بود.

اگر من فقط ازش می پرسیدم: «هونوکا آیا دوستی داری؟»، اونم معمولی پاسخی مثل «می­خوای با این اطلاعات چی کار کنی؟» می‌داد.

اما قبل از اینکه بتونم حرفی متناسب با موقعیت بزنم، اون روی کتاب کاغذ نشونه گذاشت و خزید زیر ملحفه­ها.

من رو از روی تخت پرت کرد. «الان می‌خوام بخوابم»، و ملحفه‌ها رو روی سرش کشید.

به نظر می‌رسید که عصبانیه، اما در عین حال افسرده هم هست.

حدود سی دقیقه بعد، وقتی مطمئن شدم که اون خوابه، رفتم بیرون و سیگار کشیدم، در حالی که زیر نور چراغ خیابون می‌لرزیدم.

نمی‌تونستم تفاوت بین نفس های سرد عادیم و دود رو تشخیص بدم.

به حرف‌های خواهرم فکر کردم.

فکر کردم شاید اون از روی تنهایی به آپارتمان من اومده. البته، فکر نمی کنم که به اندازه کافی عاشقم باشه که چنین کاری بکنه و بیاد پیش من.

اما برای خواهر زندگی اولم، این انگیزه معقولی می‌بود. و اساسا این دونفر یکی بودن.

دوستان، ها؟

آخرین پُک سیگار رو کشیدم و خاموشش کردم. دود به شکل سیالی حدود دومتری توی هوا معلق بود.

[1]. Hiiragi

کتاب‌های تصادفی