فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

شروع دوباره

قسمت: 8

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

36ســی و شـش

حافظه­م در این مورد چندان شفاف نیست، اما توی زندگی اولم دوستان زیادی داشتم که باهاشون معاشرت داشتم که الان برام غیرقابل باوره.

حداقلش، فکر می‌کنم تقریبا با همه­ی افراد توی دپارتمان و باشگاه‌ها دوست بودم. و در اون زمان من هر کدوم از او‌ن‌ها رو با ویژگی‌های خوبشون می­دیدم.

اما حالا، با نگاه کردن به او‌ن‌ها از فاصله کم، به نظر می‌رسه که همه‌شون بی‌خاصیت هستن. به نظر می‌رسه که اکثر او‌ن‌ها غیردوست داشتنی هستن.

البته کسانی که باهاشون در ارتباط هستید رو به عنوان افرادی خوب می‌بینید، و او‌ن‌ها رو بد تصور نمی­کنید.

به طرز عجیبی این ایده به من آرامش داد. هاه، بنابراین فکر کردم که منِ اول توی همه چیز اینقدرها هم خوشبخت نبود.

هر چه‌قدر هم که بدبخت بودم توش خوشبختی رو پیدا کرده بودم.

اولین خودِ من متقاعد شده بود که همه دوستان دانشگاهیش افراد فوق العاده‌ای هستن. اون با جدیت فکر می‌کرد: «من خیلی خوش شانسم که توی دانشگاه با این همه افراد خوب احاطه شدم.»

اما از نقطه نظر من، همه­ی او‌ن‌ها از جهتی فرومایه یا چیزی تو همین مایه­ها بودن.

افرادی که قبلا او‌ن‌ها رو مهربون می‌دونستم توپ بزرگی از مَنیَت بودن. افرادی که قبلا او‌ن‌ها رو متواضع می‌دونستم، توجه طلب بودن.

با این حال، من فقط در حال گمانه زنی هستم، اما فکر نمی‌کنم لزوما اشتباه باشه که احساس کنم او‌ن‌ها افراد خوبی در زندگی اول من بودن.

وقتی زندگی‌تون خوب پیش نمیره، به همه چیز نگاهی منفی دارید بنابراین بدی خودنمایی می‌کنه، البته مطمئنا هنوز هم بدی وجود داشت اما این تنها چیز نیست.

تعجب می‌کنم، اگر کسی رو در مقابل یه شخص واقعا عالی قرار بدید، آیا می‌تونه به طور موقت با تاثیری ناخودآگاه به فرد بهتری تبدیل بشه؟

شاید زمانی که توی زندگی اولم روی به روی من می ایستادن واقعا افراد خوبی بودن.

اما در مقابل افرادی مثل من فعلی، فشار کمتری رو حس می‌کنن و دوباره به تفاله بودن بر می‌گردن.

خیلی مطمئن نیستم که می‌خوام به چه نکته‌ای اشاره کنم اما باید بگمش.

شاید اگر حس می‌کنید کسی آدم خوبی نیست، درجاتی از مسئولیت رو برای اون فرد به دوش می‌کشید.

با این حال کسانی هستن که به نظر می‌رسه بدون توجه به روابطشون مقبولیت بیشتری به دست میارن... طبیعتا دارم به سوگومی فکر می‌کنم.

هر چه چیزی دست نیافتنی­تر باشه، بیشتر اون رو می­خواید. من باور دارم که توی زندگی دومم اون رو بیشتر از زندگی اولم دوست داشتم.

بله، اغراق آمیز نیست اگر بگم می­پرستمش.

مطمئن نیستم بتونم بگم چه چیزی در مورد اون جذاب­تره. من هر چیز کوچکی که اون رو جذاب می‌کرد در نظر می گرفتم، اما با من عینک عشق نگاه می‌کردم.

می‌تونستم در مورد «لبخند غنچه‌وار» صحبت کنم، اما سرم وقتی می­دیدمش جوانه می­زد.

از اون‌جایی که ذهنیت من مقابل اون همیشه گل و بلبل بود، نمی‌تونستم مقایسه کنم تا بگم چه چیزیش بیشتر برجسته است.

حتی از نظر عینی، سوگومی زیبا بود. اما اگر از من بخواید که توضیح بدم که چرا «هیچ کس دیگه ای این طور نیست» حتی با وجود این که تعداد زیادی از این دخترها وجود داره، من ناتوانم.

حقیقت اینه که صحبت کردن در مورد چیزی که فرد دیگه رو در نظر شما جذاب می‌کنه سخته. صحبت در مورد کسی که دوست ندارید خیلی آسون‌تره.

منزجر کننده است، اما دروغ نمی­گم: «من فقط عکس­های سوگومی رو از سالنامه دبیرستان کپی گرفتم و همیشه او‌ن‌ها رو با خودم داشتم.»

و به او‌ن‌ها نگاه می‌کردم و تصور می‌کردم که اگر اون الان با من بود چه شکلی می‌شد.

شما فکر می‌کنید که این باعث می‌شه تنهاتر بشم، اما برای من دختری که توی عکس­ها وجود داره متفاوت از کسی بود که در واقعیت وجود داشت.

به نوعی سمبل شادی از زندگی اولم بود.

من این بار می‌خواستم فرصتی برای شروع دوباره‌ی زندگیم داشته باشم.

این چیزی بود که بهش فکر می‌کردم. این بار دست انجامش می‌دم.

به آپارتمان برگشتم، توی تختم غرق شدم، چشم‌هام رو بستم و یه شب دیگه هم دعا کردم.

دعا کردم که وقتی بیدار شدم، شانس سومم از راه برسه.

37ســی و هـفت

البته که چرخه سومی وجود نداشت. تو زندگی فقط یک باره...اوم، منظورم معجزه ست که فقط یک بار اتفاق می­افته.

بنابراین روز بعد و فردای روز بعدش هم با یأس از خواب بیدار می­شدم.

پنج روز از فرار خواهرم از خونه می‌گذشت. بعد از اون شروع به دردسر شدن کرده بود.

وقتی اون اطراف بود، تقریبا هر روز بین کتابخونه و خونه در رفت و آمد بود، و من باید برای هر دومون غذا درست می‌کردم.

ناگفته نمونه که من ده برابر بیشتر از افراد عادی میل به تنهایی داشتم.

توهین به اون نیست، اما من می‌خواستم تنها باشم.

اون شب شجاعت به خرج دادم تا بپرسم «کی می خوای از این‌جا بری؟» اما یه لگد و جمله­ی «برو پی کارت، اونی‌چان» نصیبم شد.

اوه، خدای من.

اما مدتی نگذشت که یه تماس دریافت کردم. از مادرمون بود و البته هم با موضوع خواهرم.

با عصبانیت پرسید: «هونوکا اومده اون‌جا؟»

یه لحظه تردید کردم، اما قبل از این که خواهرم بشنوه بهش گفتم: «اون پنج روز گذشته رو این‌جا بوده.»

و بنابراین به من دستور دادن که خواهرم رو بیارم خونه. اون گفت در صورت نیاز بهش پول قرض بده تا بره خونه و من هم گفتم باشه و قطع کردم.

وقتی گوشی رو گذاشتم، خواهرم نگاهش رو به سمت دیگه گرفت و وانمود کرد که گوش نمی‌ده.

اما حدود بیست دقیقه بعد، به آرامی‌بلند شد و شروع کرد به جمع کردن وسایلش، با نگاهی تو مایه های «باید برم، نه؟»

خیالم راحت شد. از این نظر خیلی فهمیده بود.

پرسیدم: «به اندازه‌ای داری که به خونه برسی؟»

جوابی نداد. باید از این که به مادرمون گفتم کجاست عصبانی باشه.

در حالی که به نظر می‌رسید نمی خواد من پیشش باشم، باهاش تا ترمینال اتوبوس رفتم.

برف واقعا بدی بود، و جاده هم به قدر کافی روشن نبود پس نگران بودم که خواهرم تنها باشه.

ما در فاصله خیلی عجیبی از همدیگه راه می‌رفتیم که من رو در به کار بردن واژه «با هم» مردد می‌کنه.

مثل همیشه، وقتی توی جاده‌های پر از برگ‌های ریخته قدم می‌زدیم به همدیگه چیزی نگفتیم.

خواهرم خیلی تلخ به نظر می‌رسید. خب، برای مدت طولانی از من متنفر بود، این خوب بود.

علاوه بر این، به عنوان کسی که قصد کشتن یه آدم رو داشت، نمی‌تونستم نگران این باشم که تک تک افراد در مورد من چه فکری می‌کنن.

ترمینال اتوبوس‌رانی کاملا فرسوده بود.

دیوارها و کف‌ها به صورت نقطه‌ای لکه سیاه داشتن، چراغ‌ها زرد شده بودن، بالشتک‌ها پاره شده بودن و کرکره‌های بی نظمی روی همه مغازه‌ها کشیده شده بود.

معدود افرادی که منتظر اتوبوس بودن در سکوت مرگباری بودن.

با تمام ملالتی که در موردش وجود داشت، تقریبا حس می‌شد این‌جا همه با خستگی دارن بعد از فرار از خونه، به همون جا برمی گردن.

خواهرم به آرامی‌گفت: «جای کثیف. مثل آپارتمان تو.»

برای آپارتمانم جر و بحث کردم: «هی، منم احساس دارم.»

من و خواهرم روی یه مبل با فاصله حدودا چهل سانتی متری نشسته بودیم و همون‌طور که منتظر بودیم از یه دستگاه فروش قهوه خوردیم.

جای وحشتناکی بود. تعجب کردم که آیا سوار شدن توی اتوبوس‌های این‌جا شما رو به دهه‌ها قبل می‌بره یا نه.

یعنی اگر واقعا این کار رو می‌کردن من با کمال میل وارد می‌شدم. هر زمانی جز الان عالی به نظر می‌رسید.

وقتی قهوه‌ام تمام شد، خواهرم دستش رو دراز کرد تا اون رو بگیره، لیوان من رو روی مال خودش گذاشت و رفت تا او‌ن‌ها رو دور بندازه.

از پشت سر تند راه رفتنش رو تماشا کردم. نسبت به خواهر اولم خیلی کمتر قابل اعتماد به نظر می‌رسید. مثل این که می‌تونستم تکونش بدم و سرنگون بشه.

برگشت و دوباره کنارم نشست. این بار فاصله مون بیشتر از بیست سانتی متر بود.

ناگهان حس کردم که کار کاملا وحشتناکی با خواهرم انجام دادم.

آیا در نظر گرفته بودم که اون یه دختر شانزده ساله ست که از خونه فرار کرده؟

یعنی باید به مادرمون دروغ می‌گفتم؟ به نظر نمی‌رسید از همون اول از خونه فرار کنه.

و ممکنه فرض بزرگی باشه اما اون پیش من اومده بود، مگه نه؟

شاید باید حداقل تا زمانی که راضی می‌شد بهش پناه می‌دادم؟

یه نگاه دزدکی بهش کردم و با هم تماس چشمی ‌گرفتیم که اون با ناراحتی نگاهش رو به سمت دیگه­ای گرفت.

بعد از قول دادن به مادرمون تردید داشتم که به آپارتمان برگردونمش.

بنابراین می‌خواستم قبل از رفتن بهش چیزی بگم.

اما نمی‌دونستم چی بگم. «شاد باش» و لبخندی از سمت من.

ترجیح می‌دم بمیرم تا اینکه چنین چیزی بهم گفته بشه.

و «خیلی بهش فکر نکن» از احمقی مثل من معنایی نداره.

تمام مدت رو صرف فکر کردن کردم.

زمان توی یه چشم بهم زدن گذشت، و خواهرم ایستاد تا سوار اتوبوس بشه. من هم بلند شدم و دنبالش رفتم.

بیرون هنوز قطعه های برف بود. برای مدت کوتاهی با چراغ‌های جلو اتوبوسِ توی تاریکی کور شدم.

همون‌طور که خواهرم داشت سوار اتوبوس می‌شد انقدر بلند گفتم «هی» که تا آخر اتوبوس هم شنیدن.

«اگر خواستی دوباره فرار کنی راحت باش و بیا همین جا.»

حتی این هم شهامت زیادی از من می‌خواست با بگمش.

من بار دوم حتی جلوی خانواده­م هم ترسو بودم.

خواهرم برگشت و یکدفعه چشم‌هاش رو کاملا باز کرد.

برای یه لحظه ایستاد و به من نگاه کرد.

«همین کار رو می‌کنم»، لبخندی زد و سوار اتوبوس شد.

اتوبوس رفت و من به سمت خونه رفتم و دوباره با شکلات داغ خودم رو گرم کردم.

از دیدن لبخند خواهرم خیلی آسوده شدم.

38ســی و هـشت

به نظر می‌رسید که خواهرم روی حرف من حساب باز کرد، چون سه روز بعد دوباره به دیدنم اومد.

کاری که توی خونه من انجام می‌داد، درس می‌خوند، مطالعه می‌کرد و وقتی که حسش بود یه لیست چرکین از انواع بدگویی ها از جمله «اونی‌چان واقعا ناامید کننده‌ای» رو روانه من می‌کرد.

بعدش از شامم لذت می‌برد، رختخوابم رو اشغال می‌کرد و چرت می زد.

روز بعد، پدرمون اومد و خواهرم رو به خونه برد.

من نمی‌دونم که باهاش چه‌طور رفتار کرد، اما هیچ نشونه ای برای اوقات تلخی یا خوش رفتاری با خواهرم از خودش نشون نداد؛ فقط در سکوت دخترش رو به سمت خونه روانه کرد. آره خب، ناجور به نظر می‌رسید.

این به من فقط این اطمینان رو می‌داد که اون بلافاصله برمی‌گرده. مطابق پیش بینی، پنج روز بعد دوباره در خونه من رو زد.

اما من حقیقتا اهمیتی نمی دادم. حضور خواهرم در کنار من، نظم بیشتری به زندگیم داد، و به نظر می‌رسید تنهاییم رو کمتر کرده بود.

به نظر می‌رسید که داره مطالعات مستقلی رو انجام می­ده، بنابراین به جای اینکه مجبورش کنم بره دبیرستان در حالی که نمی‌خواست، چرا اجازه ندم برای مدتی چیزی رو که دوست داره بخونه؟

مردم گریزی چیزی نیست که به راحتی قابل درست شدن باشه.

یه شب پرسید: «اونی‌چان، تو دانشگاه نمی­ری، نه؟» و لحنش هم نه خشن بود و نه تحقیرآمیز.

جواب دادم: «نه.»

با لبخند ظریف حاکی از رضایتی گفت: «بابا اگر بفهمه تو رو می کشه.»

«احتمالش هست.»

«اون تو رو می‌کشه.»

سرم رو خاروندم. بعد از خوردن جرعه‌ای از شکلات، فنجونش رو پایین گذاشت و گفت: «به عنوان یه راز نگهش می‌دارم. اما در عوض، ازت انتظار دارم که با من خوش رفتارتر باشی.»

«...سپاسگزاری من رو پذیرا باش.»

سرم رو پایین انداختم. «تو رو می‌کشه» اغراق آمیزی توی تصویرسازی خواهرم بود اما «تو رو می‌زنه» مُسَلَم بود.

انقدر که خواهرم رفتن به مدرسه رو نادیده می­گرفت، حتی والدین بی‌خیال من هم احساس می‌کردن که مسئول هستن، بنابراین او‌ن‌ها زیاد درباره‌ش حرف نمی­زدن.

اما نرفتن من به دانشگاه، بدجوری آتیش خشمشون رو شعله ور می‌کرد. او‌ن‌ها از سرزنش نکردن خواهرم خشم فروخورده زیادی داشتن.

در حالی که ملحفه­ها رو روی خواهرم می­کشیدم که با کتابی نیمه تموم توی دست به پهلو خوابیده بود، فکری به ذهنم زد.

اگر من به خاطر قتل توکیوا دستگیر می‌شدم این دختر چه واکنشی نشون می‌داد؟

یا یه چیز دیگه، اگر توی کشتنش شکست بخورم، بیخیال همه چیز بشم و خودکشی کنم چه‌طور؟

در حال حاضر هیچ نیتی برای چنین کاری نداشتم، اما نمی‌تونستم خودم رو از تصور احتمالات دور نگه دارم.

و از نظر عینی اگر بخوام خودکشی کنم می‌تونه خیلی قانع کننده باشه.

حداقل به نظر می‌رسید که فکر کردن به مرگ آسون­تر از این تصور باشه که از این‌جا به بعد زندگی چه‌طور خواهد بود.

39ســی و نـه

اولین محبوبیت شخصیم - که فرض می‌کنیم مال من بود - حقیقتا شگفت انگیز بود.

حوالی اواخر نوامبر، خبردار شدم که یه دختر به شکل مصرانه­ای دنبالم میاد؛ هر چند که این‌جا در مورد تعقیب‌گر حرف نمی‌زنیم.

خیر، نه فقط یک بار که بسته به زمان می‌تونه چندین بار باشه. نمی‌تونم به یاد بیارم که به طور طبیعی چه‌طور بودن.

اما طبق معمول، با در نظر گرفتن زندگی دومم جزو رویدادهای باورنکردنی بود. ای کاش می‌تونستم نیمی ازش رو داشته باشم، ایـش.

چرا فقط اون موقع بهم یادآوری شد؟ خب، این یه جورایی داستان بامزه‌ای بود.

کنار پنجره طبقه دوم یه همبرگرفروشی نشسته بودم و کتاب می­خوندم، و هر از چند گاهی به بیرون نگاه می‌کردم.

نه این که واقعا طرفدار همبرگرهای اون‌جا باشم، اما این عادتم بود که روی اون صندلی کنار پنجره بشینم.

دلیلش این بود که نه بار از هر ده بار در آخر هفته، بعد از ظهر، توکیوا رو در حال قدم زدن می­دیدم.

بنابراین مکان خوبی برای تماشای اومدنش بود.

جرعه جرعه قهوه داغی رو می­خوردم و به آدم های پایین خیره می‌شدم.

شنبه بود، و می­دیدم که تعداد نگران کننده‌ای از زوج‌ها در حال عبور هستن. به ندرت کسی وجود داشت که به تنهایی راه می‌رفت و به نظر نمی‌رسید وسط کار باشه.

شاید به این دلیل بود که کریسمس نزدیک بود، یا شاید هم همیشه همین‌طور بود.

آهنگ‌های کریسمس، توی همه‌ی مغازه ها پخش می‌شد. توی اون لحظه خاص آهنگ «سانتاکلاوس داره به شهر میاد» پخش می‌شد.

فرقی نمی‌کنه این فصل سال کجا می‌رفتی، همه جا همین‌طور بود. شاید حتی بتونید اون رو تهدیدآمیز در نظر بگیرید.

با چراغ هایی که درخت‌های کنار جاده رو تزئین می‌کردن، کریسمس در حال هجوم به شهر بود.

راستش من رو ناراحت می‌کرد. احساس می‌کردم که علیه من دسیسه شده، چون من تنها هستم و جشن نمی­گیرم.

البته که این طور نبود. این فقط خوشحالی معصومانه آدم­های ذوق زده بود.

اما فرض کنید شخصی دارید که مادرش رو از دست داده و هر بار که تلویزیون رو روشن می‌کنه یا بیرون می­ره که کاری انجام بده، بهش می‌گن «روز مادر نزدیکه!»

می­دونی که این بهت آسیب می‌زنه. نمی گم بخاطر چنین چیزی باید روز مادر رو لغو کرد، فقط می­گم که بابا، این جور آدم­ها وجود دارن.

کتابی که می­خوندم کتابی بود که به پیشنهاد خواهرم از کتابخونه بررسی کردم.

حدس می‌زنم با دیدن لذت زیاد خواهرم از خوندنش خودم هم علاقه‌مند شدم.

و از اون‌جایی که وقت خالی زیادی داشتم پرسیدم «توصیه ای داری؟»

عجیبه، اما با وجود این که من همیشه توی دبیرستان به کتابخونه می‌رفتم، اون زمان هیچ وقت علاقه زیادی به کتاب نداشتم.

و یه خواننده، مهم نیست چه مدل شخصیتی داشته باشه، همیشه پاسخی جدی برای این سوال داره. شاید به این دلیل که که می خوان تجربیاتشون رو به دیگران نشون بدن.

اون به من تعدادی کتاب رو توصیه کرد که مناسب شروع کتابخوانی بود. و یکی از او‌ن‌ها که شاید قبلا حدس زده باشید «ناتور دشت[1]» بود.

من با سبک ترجمه ژاپنی مشکل داشتم، و از اون‌جایی که در حین خوندن به اطراف نگاه می‌کردم، متوجه شدم که با سرعتی که دوست داشتم از صفحات عبور نمی‌کردم.

من توی به خاطر سپردن اسامی خارجی خوب نیستم. خب، حالا که بهش فکر می‌کنم «هولدن کالفیلد[2]» خیلی به بدی بقیه نیست.

اما وقتی داریم از «آدوتیا رومانوا راسکولنیکوف[3]» صحبت می‌کنیم، دهنم شروع به کف کردن می‌کنه.

وقتی به حدود سی صفحه رسیدم، به بیرون نگاه کردم و یه چهره آشنا دیدم. نشستم و خم شدم تا دقیق تر نگاه کنم.

اما نه، این مردی که دنبالش بودم نبود یا اصلا مرد نبود.

اول فکر کردم اشتباه کردم، چون اون عجیب رفتار می‌کرد، موهاش رو خرمایی رنگ کرده بود و لباسی پوشیده بود که اصلا با تصور من ازش مطابقت نداشت.

اگر چشم‌های وریزده­م نبود، نادیده­ش می­گرفتم.

در واقع، چشم و گوش من بر اثر تعقیب کردن خیلی تیز شده بودن.

اگر چه دلیل واقعی برای تعقیبش نداشتم، سینی غذا رو کنار گذاشتم و با عجله از رستوران خارج شدم.

درست وقتی که هیراگی پیچید یه گوشه، زدم بیرون. دلم براش یه ذره شده بود.

40چـــهل

به همون روشی که معمولا با توکیوا انجام می‌دادم از پشت سر هیراگی رو دنبال کردم.

نه این که قصد داشتم باهاش صحبت کنم، اصلا باید چی می‌گفتم؟ «سلام، ببین ما هر دو هنوز تنهاییم. برای تو چه‌طور پیش می‌ره؟»

چیزی که می‌خواستم از دنبال کردنش بفهمم، این بود که اون هم به همان اندازه تنها به نظر می‌اومد، پس روز رو چه‌طور می‌گذروند.

احساس می‌کردم نوعی راهنمایی برای بهتر کردن زندگی خودم توش وجود داره، می‌خواستم بدونم تنها‌هایی مثل ما زمستون سرد رو چه‌طور پشت سر می­ذارن.

حدس می‌زنم با تبدیل کردن توکیوا به یه روال روزمره، دیگه مشکلی با تعقیب کردن مردم نداشتم.

برای من عادی به نظر می‌رسید دختری رو که می شناختم ببینم و با آرامش تصمیم بگیرم که مخفیانه دنبالش کنم.

فرآیندهای فکری من دقیقا مثل یه جنایتکار بود. پسر، این باعث لرزیدنم می‌شد، البته نه از سرما.

به هر حال، باید چیزی رو که قبلا در مورد اون سکوت کرده بودم فاش کنم. یادتون هست وقتی در مورد هیراگی صحبت می‌کردم؟

خب، به خاطر به تعلیق درآوردن شما طوری صحبت کردم که انگار هیراگی و من بعد از اون دیگه همدیگه رو ملاقات نکردیم.

اما در واقع، ما به دانشگاه یکسانی رفتیم. و شاید چون هر دومون چنین چیزی رو می‌دونستیم روز آخر دبیرستان با هم صحبت نکردیم.

اگر واقعا آخرین باری بود که همدیگه رو می‌دیدیم، شاید حداقل می‌خواستم باهاش دست بدم.

همون‌طور که انتظار می‌رفت، انزوای هیراگی با ورود به دانشگاه بدتر هم شده بود.

آره، این هیراگی بود. دیدن این که چه‌طور مردم تغییر نمی‌کنن، من رو آرام می‌کنه. البته، من نباید چنین حرفی رو بزنم.

تعداد خیلی کمی ‌بودن که توی دپارتمانش بلافاصله متوجه می­شدن که داری در مورد هیراگی صحبت می‌کنی. در این حد فراموش شده بود.

معمولا افراد تنها به شکل بدی متمایز می‌شن. اما اون واقعا توی ترکیب شدن مهارت داشت، از زمان ورودش به کلاس ها، نحوه انتخاب صندلیش تا این که چه‌طور در طول فعالیت‌های گروهی از میان جمعیت لیز بخوره و بره.

من سعی کردم همین کارها رو انجام بدم، اما می‌دونستم اون چه‌قدر توی چنین تکنیک‌هایی بهتره.

جزئیات رو نمی‌دونستم، اما به نظر می‌رسید هیراگی در جایی نه چندان دور از آپارتمان من زندگی می‌کنه.

چند باری وقتی برای خرید آ+بجو از فروشگاه محلی رفتم اون رو در حال خرید دیدم. در واقع، به نظر می‌رسید که اون هم آب+جو می­خرید.

اگر چه اون منو تشخیص داد، اما حاضر نشد باهام صحبت کنه. اما من رو نادیده نگرفت و نگاهی بهم انداخت که می‌گفت: «اوه، تو هم؟»

شاید من هم ناخودآگاه همین نگاه‌ها رو به هیراگی می‌انداختم. اون چشم­ها هنوز هم حالت همدردی جویانه­ای دارن.

توی دبیرستان، فکر می‌کردم که افراد غمگینی مثل من به واسطه سرنوشت به آ+بجو قید و بند دارن، اما فکر نمی‌کنم درست باشه.

در عوض، افرادی مثل ما بیشتر از همه نسبت به ال+کل لافراط می‌کنن. وقتی چیزهای زیادی وجود داره که می خواید فراموش کنید و یکنواختی زیادی رو باید پشت سر بذارید، ال+کل شریک خوبی می‌شه.

[1]. رمان The Ctacher in the Rye اثر نویسنده آمریکایی، جی.دی سلینجر

[2]. پسری هفده ساله و قهرمان اصلی ناتور دشت

[3]. قهرمان رمان جنایت و مکافات اثر فیودور داستایوفسکی

کتاب‌های تصادفی