فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

شروع دوباره

قسمت: 9

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

41چــهل و یـک

خورشید تقریبا غروب کرده بود، بنابراین دنبال کردن هیراگی راحت تر شد. معمولا با جمعیت کمتر کار سخت تر می‌شه، اما شهر هنوز در سطح مناسبی از شلوغی بود؛ یه روز عالی برای تعقیب کردن.

هیراگی به سرعت در شهر کم نور حرکت می‌کرد. واقعا توی پیاده روی سریع بود.

افرادی که به تنهایی عادت کرده ان فراموش می‌کنن چه‌طور با دیگران راه برن، و همیشه از جایی که هستن ناراضی­ان، می خوان هرجایی باشن جز این‌جا، پس خیلی سریع راه می‌رن - به هر حال این تئوری منه.

و برعکسش هم صادقه؛ افراد شاد که از لحظه و جایی که هستن لذت می برن آهسته راه می‌رن. توکیوا و سوگومی فوق آهسته راه می‌رفتن.

به طرز وحشتناکی آهسته راه می‌رفتن، همدیگه رو هل می‌دادن، همدیگه رو در آغوش می گرفتن، همدیگه رو نگاه می‌کردن که همین هم دنبال کردنشون رو دردناک می‌کرد.

او‌ن‌ها انقدر از با هم بودنشون خوشحال بودن که عجله ای برای رسیدن به جایی رو نداشتن.

سرعت راه رفتن شما در زمانی که هیچ اتفاق خاصی نیفتاده شاخص مهمی در مورد شادیه. منظورم اینه.

بنابراین وقتی هیراگی رو دنبال می‌کردم، به همه این‌ها فکر کردم. اون علاوه بر تند راه رفتن، حس جهت یابی افتضاحی هم داشت.

مستقیما به جلو راه می‌رفت، بعدش ناگهان به یه کوچه می‌رفت و ده ثانیه بعد مثل این که هیچ اتفاقی نیفتاده بیرون می‌اومد.

ایستاده بود، ناگهان از خیابون رد می‌شد، بعدش به سمتی که قبلا توش بود برمی گشت.

سعی داشت چه کاری انجام بده؟ می‌دونستم که توی مسیرها خوب نیست، اما قبلا اون رو به این بدی ندیده بودم.

شاید مست بود؟ شاید هم دیوانه شده بود؟

اما دلیل واقعی در واقع کاملا روشن بود. اگر نگاه هیراگی رو دنبال می‌کردید، مشخص بود که هدفش چی بوده.

با این حال حدود سی دقیقه طول کشید تا بهش برسم. اعتراف می‌کنم، من یه احمق­ام.

هیراگی متوقف شد و توی سایه یه ستون پنهان شد. بعد از مدتی با ترس از پشت اون ستون نگاهی انداخت و سپس به سرعت به راه رفتن ادامه داد.

حتی من توی اون نقطه می‌تونستم بفهمم.

اون کسی رو دنبال می‌کرد.

به سمت جایی که هیراگی نگاه می‌کرد، نگاه کردم. من اون نقطه رو فقط چند ثانیه و چند متر جلوتر دیدم.

آره، احتمالا قبلا حدس زدید، این توکیوا بود که هیراگی دنبال می‌کرد.

می‌دونستم من و هیراگی شبیه هم هستیم اما فکر می‌کنم به این حد از شباهت نیازی نبود.

42چـــهل و دو

چیزهای زیادی رو می‌تونستم از این متوجه بشم. همون‌طور که قبلا گفتم، هیراگی اون روز خیلی شبیه خودش عمل نمی‌کرد.

تمام مدتی که اون رو دنبال می‌کردم در موردش متعجب بودم. او یه کت جین، یه دامن کوتاه و یه نوع کلاه عجیب و غریب پوشیده بود که هیچ کدام حتی یه ذره هم بهش نمی خورد.

اما وقتی متوجه شدم که او‌ن‌ها رو پوشیده تا خودش رو غیرقابل شناسایی کنه، جا خوردم. و در واقع موفق شد شما رو به این فکر بندازه که هیراگی نیست.

من در تمام دوران دبیرستان باهاش بودم، بنابراین تونستم بشناسمش. اما توکیوا، شک دارم بتونه فورا این رو بگه.

من از خودم نپرسیدم که چرا توکیوا رو دنبال می‌کنه. چون واضح نبود؟

هیراگی تعقیب گر توکیوا بود. برخلاف من، اون یه تعقیب گر واقعی بود که به دلیل علاقه ای که بهش داشت این کار رو انجام می‌داد.

خب، صحبت در مورد این که چه چیزی یه تعقیب گر واقعی رو می سازه عجیبه...

حتی بدون برنامه براش، من توی یه تعقیب دوگانه موفق بودم.

ده یا بیست دقیقه دیگه هم به تماشای اون ادامه دادم تا تایید کنم که هیراگی واقعا توکیوا رو تعقیب کرده، بعد متوقفش کردم.

به پارکینگ مرکز خرید اون نزدیک رفتم، روی نیمکت نشستم و شروع به سیگار کشیدن کردم.

حالا که راه نمی‌رفتم، ناگهان احساس سرما کردم، دستی که سیگارم رو گرفته بودم می لرزید.

دست آزادم رو در جیب کاپشنم فرو کردم و سرما رو تحمل کردم.

مردمی که به سمت ماشین هاشون می‌رفتن، چنان شادی افسارگسیخته­ای در چهره­هاشون بود که باعث شد به طرز وحشتناکی احساس بی­قراری کنم.

هر بار که در های اتوماتیک باز می‌شد، صدای «سورتمه سواری» رو از داخل می‌شنیدم.

مثل این بود که اون طرف در، سرزمین شادی ناب بود.

فکر کردن به این که چه‌طور هیراگی (که فکر می کردم از متحدان منه) غرقِ توکیوا (فکر می‌کنم بزرگ‌ترین دشمنم) شده، افسرده­م می‌کرد.

چون به این معنی بود که سوگومی که من آرزوش رو داشتم، و همچنین متحد من هیراگی، هر دو عاشق توکیوا بودن.

بله، در نهایت، حتی (خب شاید «حتی» نباشه) دختری مثل هیراگی، که چهره اش برای بیان «من از تمام انسان ها متنفرم» یکنواخت شده بود، برای پسر جوانی مثل توکیوا مشتاق بود - همه این‌ها به این دلیل بود که اون کمی مهربونی به هیراگی نشون داد.

روی این شرط می‌بندم. چون خودم در زندگی دومم همین تمایل رو داشتم.

وقتی چنین عقده حقارتی دارید و فردی برتر از شما مهربانه، احساس می‌کنید «اوه، این شخص چقدر باید عالی باشه که به فرد بی­ارزشی مثل من مهربونی کنه!». این به شکل محضی ساده­لوحانه ست.

در حالی که ما انگیزه های متضادی داشتیم، این واقعیت که من و هیراگی در حال تعقیب یک شخص بودیم، از یه دیدگاه خاص خیلی جالب بود.

هدف هیراگی توکیوا بود، هدف من سوگومی‌بود. و توکیوا سوگومی رو دوست داشت و سوگومی هم توکیوا رو دوست داشت.

فکر کردم، اگر همه می‌تونستن به چیزی کمتر بسنده کنن دنیا مکان خیلی آرامی می‌شد.

اگر من به دنبال سوگومی دست نیافتنی نمی‌رفتم، و هیراگی سعی نمی‌کرد به سمت توکیوا بره که جهان های متفاوتی داشتن، اون وقت می‌تونستیم با اندوه خیلی کمتری این موضوع رو حل کنیم.

فکر کردم اگر توکیوا رو بکشم هیراگی غمگین می‌شه.

اما یکم بعدش با بیشتر فکر کردن، ممکنه به طرز شگفت انگیزی از مرگش خوشحال بشه.

با توجه به این که هیراگی چه طوری بود، این محتمل به نظر می‌رسید.

مهم نیست که چه اتفاقی بیفته، توکیوا تا آخر متعلق به سوگومی ‌بود.

بنابراین اگر هیراگی نمی‌تونست اون رو داشته باشه، ترجیح می‌داد هیچ کس دیگه هم نتونه - با خودم گفتم تعجیب آور نیست، اگر هیراگی علاقه پیچیده ای از این نوع داشته باشه.

43چــهل و سـه

متوجه شدم که کتابم رو فراموش کردم و به رستوران برگشتم.

خوشبختانه کتاب آبی هنوز همون جایی بود که رهاش کردم. گذاشتمش توی کیفم و یه بار دیگه اون‌جا رو ترک کردم.

با مردی چشم تو چشم شدم.

اولش نگاهم رو برگردوندم. چیزی توی صورتش بود که نگاهم رو به خودش جلب کرد، اما هر کسی که بود، می‌دونستم کسی نیست که در حال حاضر حوصله صحبت کردن با اون رو داشته باشم.

اما چیزی مانع من شد. دوباره بهش نگاه کردم. یه بار دیگه تماس چشمی‌برقرار کردیم، سرانجام مغزم بهم گفت که این فرد کیه.

در مقابل، اسمم رو با لبخند صدا زد. به شکلی نوستالژیک، انگار که از دیدار دوباره من خوشحال بود.

«هی، هی! خیلی وقته گذشته! تو خوبی؟»، در حالی که روی صندلی مقابل من نشسته بود سلام احوال کرد.

مطمئن نبودم چه‌طور جوابش رو بدم. مهارت بازیگری­ای تا لبخند رو به چهره م برگردونم نداشتم، و جرئت نادیده گرفتنش رو هم نداشتم.

با پوزخند مبهمی ایستادم و به طرز ناشیانه­ای روبه روش نشستم. انگار حتی بلد نبودم روی صندلی بشینم.

نمی‌تونستم درک کنم چرا با من این قدر خودمونی صحبت می‌کنه.

از این گذشته، این مرد - که اسمش اوسومیزو[1] بود - و من هیچ رابطه صمیمانه ای با هم نداشتم.

«چند سال؟ نه از دوران راهنمایی، یعنی حدود چهارسال؟»

فکر کنم فقط باید این رو بگم که توی سال سوم راهنمایی، به دست اوسومیزو مورد آزار و اذیت قرار می­گرفتم.

به روش هایی که به راحتی قابل درکه، هیچ چیز جالبی مثبتی در مورد زورگویی وجود نداره.

مطلقا نمی‌خوام چیزی در مورد زمانی که مورد آزار و اذیت قرار گرفتم به یاد بیارم. مطمئنم که شما هم نمی خواید اون غم و اندوه رو بشنوید، بنابراین وارد جزئیات نمی‌شم.

نکته اینه که اوسومیزو من رو مورد آزار و اذیت قرار داد و این تنها چیزیه که باید بدونید.

سعی کردم خودم رو از یادآوری اون دوران دور نگه دارم. اما این نوع خاطرات مثل زخم زبان هستن.

لمس کردنشون آزار دهنده ست و می‌دونید برای بهبودش باید زمان بیشتری بهش بدید، اما نمی‌تونید از لمس کردنش خودداری کنید.

به همون اندازه که سعی کردم فراموش کنم، همیشه در موردش رویاهایی می دیدم. اما به طرز عجیبی رویای آزار و اذیت شدن رو نمی­دیدم.

خواب دیده بودم با کسی که آزارم می ده آشتی می‌کنم. خواب دیدم داریم به اون گذشته نگاه می‌کنیم و می خندیم.

خب، واضحه که این محصول خواسته ی درونی خودم بود. در صورت امکان، نمی‌خواستم با کسی مخالفت کنم؛ نه نمی‌خواستم. می‌خواستم حتی با کسانی که برام قلدری می‌کردن هم کنار بیام.

اما فکر کردن به اون من رو ناراحت می‌کرد، بنابراین اون فرد رو فقط در ظاهر به چشم حقیرانه نگاه کردم.

تحمل متنفر شدن توسط کسی که ازش متنفری راحت از کسیه که دوستش داری.

بنابراین حالا که اوسومیزو بعد از سال ها این‌جا پیش من بود، و با من خیلی صمیمانه صحبت می‌کرد واکنش من نگران شدن بود.

در واقع، من می‌خواستم همین کار رو انجام بدم و بگم «هی، مدتی شده. خوبم، تو چه‌طوری؟» این جزو امیدهام بود.

ولی از طرف دیگه، وقتی در تمام سال های گذشته مورد آزار و اذیت قرار می گرفتم احساس کردم که این بی احترامی‌ به خودمه. آیا درست بود که به این راحتی کسی رو ببخشم؟

«حالا چی کار می‌کنی؟ دانشجوی دانشگاهی؟»

اسم دانشگاهی که رفتم رو بهش گفتم و اونم گفت: «واو، دینگ! تو باهوشی!»

به نظر می‌رسید که در مورد چیزی که گفته جدی بود. فکر کردم یه چیزی درست نیست.

با توجه به طرز برخوردش، تعجب می‌کردم اگر آزار و اذیت من توی دوران راهنمایی رو فراموش کرده باشه.

اما همیشه همین‌طوره. قلدرها فراموش می‌کنن، اما کسی که بهش قلدری شده تا آخر عمر یادش می­مونه.

و زمانی که قلدری هاشون رو فراموش می‌کنن، در بعضی موارد اون رو با خاطرت دروغین جایگزین می‌کنن؛ او‌ن‌ها گناه خودشون رو به عنوان نظاره گر منفعل قلدری توضیح می­دن.

ازش پرسیدم :«خب تو چی کار می‌کنی؟» و اون هم با اشتیاق شروع به صحبت کرد، انگار که می خواد بگه «خوشحالم که پرسیدی!»

چیزهای معمولی در مورد زندگی تماشایی دانشگاهیش. نباید می پرسیدم، از این که سرم رو به نشونه انتظار برای شنیدن تکون دادم پشیمون شدم.

در حالی که ناخواسته به داستانش گوش می‌کردم، شروع به واکاوی شخصیت اوسومیزو و در نهایت به چهره­ش خوب نگاه کردم.

متوجه شدم که اوسومیزو آرام به نظر نمی‌رسه. ناخودآگاه به پاش ضربه می زد، نگاهش به اطراف می­چرخید، مرتب جای بازوهاش رو عوض می‌کرد.

علیرغم اینکه دقیقا به صورت من نگاه می‌کرد، چشم­هاش حالت سرگردون داشت.

انگار از نشستن رو به روی من مضطرب بود. اما در همان زمان، به وضوح از این که فرصتی برای دیدن من داشت خیلی خوشحال بود.

هر چی که بود، عجیب بود. بارِ دوم من کسی بود که باعث می‌شد از جنبه بدی آرامش داشته باشید، نه فردی که بودن در کنارش لذت بخش باشه.

حدود ده دقیقه گدشت و من نتونستم تشخیص بدم چه اتفاقی افتاده.

ناگهان اوسومیزو حرفش رو قطع کرد.

خیلی ناگهانی بود، بنابراین فکر کردم چیز خیلی مهمی ‌به خاطر آورده.

«چی شد؟»

بعد از این که برای پنج ثانیه به پایین خیره شد گفت: «من تسلیمم.»

در جوابش پرسیدم: «تسلیم چی شدی؟» می­ترسیدم کاری کرده باشم که باعث عصبانیتش شده باشه.

گفت: «فراموشش کن. همه این‌ها دروغ بود.» به پشتی صندلی تکیه داد، و در حالی که دست هاش رو بین پاهاش گذاشته بود آهی کشید.

«آره، همه ی این‌ها دروغ بود. من به دانشگاه نمیرم و کار هم نمی‌کنم. ماه ها از مکالمه واقعیم با کسی می­گذره. خیلی وقته صدای خودمو هم نشنیدم. انقدر عصبی­ام که نمی‌تونم جلوی عرق کردنم بگیرم.»

اون با سرعت و بدون وقفه صحبت می‌کرد، انگار که می­خواد شکاف پنج ثانیه قبلی رو پر کنه.

«می‌خوام صادق باشم. این اواخر نمی‌تونم ذهنم رو از مرگ دور کنم. دلایل زیادی برای فهرست کردن وجود داره پس این کار رو نمی‌کنم. اما می‌خواستم به محض این که بهش فکر کردم این کار رو انجام بدم. می‌خواستم قبل از مرگم کاری انجام بدم. بنابراین پول پس انداز کردم. وقتی بس بود خونه رو ترک کردم. از اون زمان دیگه برنگشتم و مدام در حرکتم.

دارم باهاش خوش می گذرونم. برنامه دارم تا زمانی که پول تموم بشه ادامه بدم.

وقتی این کار بکنم... آره، احتمالا یه مدتی به شکل دوره­گردی کارگری کنم. بنابراین می‌خوام بعد از گذشت زمان کافی بمیرم. ساده ست، درسته؟»

همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد، من به شکل مأیوسانه ای گیج شدم.

یک دفعه ای این مرد می‌خواست چه چیزی رو به من بگه؟

44چــهل و چـهار

با نگاهی نزدیک تر، کت اوسومیزو خیلی شلخته و همه جاش پر از وصله پینه بود.

موهاش ژولیده، گونه هاش لاغر و چشم هاش کرخت بود.

حالا که می‌تونستم با آرامش بیشتری نگاهش کنم، یک قدمی ولگرد شدن بود.

«من اینو به تو می گم چون تو اونو مثل یه اعتراف می‌بینی... نه، منظورم از جهت بدش نیست. منظورم اینه که احتمالا اونو نادیده نمی گیری و وانمود می‌کنی که احساسات نداری. نمی‌خوام کسی جلوم رو بگیره. اگر کسی به من می‌گفت «اینو نگو، اگر به زندگی ادامه بدی اوضاع همیشه بهتر می‌شه، بیا این کار رو با هم انجام بدیم» باید زبونم رو گاز می­گرفتم و دیگه نمی‌خواستم بمیرم. فقط می‌خواستم یه نفر اینو بشنوه. تو برای چنین کاری عالی هستی. چون تو با جدیت گوش می­دی، اما همین تنها کاریه که انجام می دی. فقط با نگاه کردن بهت می‌تونم اینو بگم. تو ترجیح می­دی بمیری تا اینکه بگی «اگر چیزی اذیتت می‌کنه، می‌تونیم در موردش صحبت کنیم.» مثل اینه در مورد شیشه ی ضدخش صحبت کنیم. به همین دلیله که حس می‌کنم می‌تونم با تو جدی باشم.»

گفتم: « نمی‌دونم متوجه شدم یا نه، اما فکر می‌کنم دنبال نظر عاقلانه نیستی، درسته؟»

با دلشوره خفیفی لبخند زد: «آره، فکر می‌کنم فقط می‌خواستم کسی گوش بده... هی، می‌دونی چه حسی داره؟ حسی مثل این که در تمام عمرت حتی یه کار رو درست انجام ندادی.»

جواب دادم: «فکر می‌کنم می‌دونم.» در واقع حس می‌کردم که بیشتر از هر کسی توی دنیا دارم زجر می­کشم. چون تمام اعمال درست زندگی اولم رو می‌دونستم.

سرش رو تکون داد: «نمی‌خوام درک کنی. پس نا امیدی من فقط یه چیز بیان می کنه و عادی هم به نظر می‌رسه.»

اوسومیزو از پنجره به بیرون نگاه کرد. چراغ های گذرگاه به رنگ آبی، سفید، سبز و قرمز می درخشیدن.

«تقریبا کریسمسه. تا زمانی که بگذره دوران سختی برای مردهایی مثل ماست، هان.»

توی سکوت بهش نگاه کردم.

«هی، این یه جورایی به ذهنم رسید... تو هم یه سری بار روی دوشِت حمل می‌کنی؟ نمی‌دونم دقیقا چیه، اما می‌تونم اونو توی چشمات ببینم. از چهره­ت به نظر می‌رسه که کاملا ارتباط انسانی رو از دست دادی. داری ازش دور می شی. ما هیچ وقت از چرخه معیوب نفرت فرار نمی‌کنیم، که همین منجر به نفرت بیشتر می‌شه.»

«چرا به این نتیجه رسیدی؟»

اوسومیزو در حالی که شروع باریدن برف بیرون رو تماشا می‌کرد، صحبت کرد.

«من و تو توی بچگی آینده های امیدوار کننده ای داشتیم. دیدن ما دو نفر که دخترهای خوشگل دور و برمون رو دور خودمون جمع می‌کنیم اصلا عجیب نیست. سردسته بودن یه جوان خوش سیما عجیب نیست... فکر نمی‌کنم دلیلش این باشه که ما بی احتیاط بودیم.

یکی از چرخ‌دنده ها اشتباه کار کرد. و اون یه چرخ‌دنده تمام چرخ‌دنده های دیگه رو به هم ریخت و در نهایت همه­ی چرخ‌دنده ها خراب شدن. و الان او‌ن‌ها همین‌طور همه جای زمین پخش شدن و قابل تعمیر نیستن.»

پرسیدم: «... تا حالا فکر کردی که تو یکی از کسانی هستی که چرخ‌دنده های منو به هم ریخته؟» زنده کردن این موضوع چندان سازنده به نظر نمی‌رسید، اما احساس کردم که نمی‌تونم نپرسم.

اون گفت: «فکر کردم. من این کار رو در وهله اول با تو انجام دادم چون ازت احساس خطر می‌کردم. به عنوان یه پسر، من سرشار از اعتماد به نفس بودم. باور داشتم که بیست برابر بهتر از بزرگسال های چلاق اطرافم هستم. و من فکر می‌کردم بقیه افراد بی­اهمیت هستن... اما تو چیز دیگه ای بودی. ناخودآگاه فکر کردم این پسر این توانایی داره همه چیز از من بهتر انجام بده. پس مطمئنا می‌خواستم قبل از اون تو رو از میدون به در کنم.»

با لبخندی طعنه آمیز گفتم: «من یه چاپلوسم.»

«این چاپلوسی نیست. یه جورایی ازت می ترسیدم. البته در حال حاضر، هیچ کدوم ما تهدیدی برای کسی نیستیم... به هر حال، من می‌دونم که اون‌جا کار بدی باهات کردم. تا اون‌جایی که می‌تونم عذرخواهی کنم اونو تقدیمت می‌کنم. چیزی بگو و من انجامش می‌دم.»

«نه، فایده ای نداره. چون همه می‌دونیم که کسی وجود داره که بعد از این که تو چرخ‌دنده­های منو خراب کردی، چرخ‌دنده های خودت هم خراب کرد به طوری که می‌تونه برای همیشه ادامه داشته باشه. همون‌طور که فقط می‌خواستی صحبت کنی، منم فقط می‌خواستم گوش کنم. به علاوه... من ازت نمی‌خوام که عذرخواهی کنی.

فقط بهم اجازه بده تا همچنان ازت بیزار باشم. می‌دونی، تا هر وقت بخوام بتونم کسی رو سرزنش کنم.»

اوسومیزو پوزخندی زد: «از چیزی که فکر می‌کردم مهربون تری.»

«...خب، من الان می رم. مطمئن نیستم خوشحالم که تونستیم صحبت کنیم یا نه، اما به هر حال ممنون. با این حال، صحبت کردن با تو چیزهایی رو برگردوند که نمی‌خواستم. فکر می‌کردم قبلا او‌ن‌ها رو به یاد آوردم، اما... وقتی تو رو می‌بینم به شکل سیل آسایی وضوح پیدا می‌کنن.»

«خب، حداقل با یادآوری بدترین دوران زندگیم، می‌تونم الان کمی احساس بهتری داشته باشم. با تشکر.»

این رو با لبخند ضعیفی گفت و رفت. در طول مکالمه­مون، مطلقا هیچ اراده­ای برای بخشیدنش حس نکردم.

اما به نحوی متوجه شدم که به طرز ماهرانه­ای دو اسکناس ده هزار ینی رو توی جیب کوله پشتی سنگینش فرو کردم.

با خودم گفتم که این خوشحالش نمی‌کنه، و واقعا اهمیتی نمی‌دادم که کمی‌ بیشتر زندگی کنه. فقط می‌خواستم این کار رو انجام بدم، بنابراین انجامش دادم.

بعد از رفتنش، احساس کردم چیزی سعی داره به خودش توی سرم شکل بده. اولش نمی‌دونستم چه چیزیه، اما با گذشت زمان، متوجه شدم که سعی می‌کنم چیزی رو به خاطر بیارم.

شاید اوسومیزو توی زندگی اولم بهترین دوستم بود. خاطرت من همیشه مبهم بودن، اما از نحوه صحبتش، خنده هاش... احساس می‌کردم زمانی به چنین مردی نزدیک بودم.

من متقاعد شده بودم که اوسومیزو یکی از افرادی بود که زندگی دوم من رو به هم ریخت، اما... اگر اون در واقع بهترین دوست زندگی اولم بود، ممکنه اول من زندگیش رو به هم ریخته باشم.

آره، فقط این طور نبود که اون من خراب کرده، اول من خرابش کردم و بعد اون منو خراب کرد.

به آپارتمان برگشتم، دوش گرفتم و دو تا ویسکی راکس[2] خوردم.

خواهرم خیلی وقت بود خوابش برده بود، بنابراین تلویزیون رو روشن نکردم. پس با نور چراغ رومیزی، به چشم هام برای مطالعه فشار آوردم.

توی کمتر از یک ساعت، چشم هام خسته شدن. کتاب رو روی میز گذاشتم و توی سکوت ویسکی خوردم و به نزدیک خیره شدم.

توی چنین مواقعی، همیشه در مورد هیراگی خیال پردازی می‌کردم. تصور می‌کردم اون توی آپارتمان خودشه و مثل من تنها می نوشه و مطالعه می‌کنه.

حالا دیگه هیچ سوءتفاهمی نمی‌خوام - در اون مورد خیال پردازی نکردم چون می‌خواستم هیراگی سمت من باشه.

من فقط دوست داشتم فکر کنم که شخص دیگه ای، در جای دیگه ای، همین کار رو می‌کنه. احساس این که من تنها نیستم باعث شد که خوب و بد چندان مهم نباشه.

و هیچ کس برای اثبات اون بهتر از هیراگی وجود نداشت.

چون واقعا زندگی ای شبیه من داشت.

انقدر خوابم می‌اومد که نمی‌تونستم تحمل کنم، دندون هام رو مسواک زدم و رفتم توی فوتون.

فکر کنم شنیدم خواهرم توی خواب چیزهایی زمزمه می‌کرد.

یک بار دیگه دعا کردم تا برای دور سوم از خواب بیدار بشم.

چراغ رو خاموش کردم و در عرض چند ثانیه خوابم برد.

45چــهل و پـنج

با صدای قدم­های خواهرم از خواب بیدار شدم. شاید «قدم گذاشتن» نبود و بیشتر با پا کوبیدن بود. به هر حال راه خوبی برای بیدار شدن نبود.

گفت: «باید کتاب­ها رو برگردونم کتابخونه، بیدار شو.»

خب، فکر می‌کنم تقصیر خودم بود که تا ساعت چهار بعد از ظهر خوابیدم.

بیرون تاریک بود، بنابراین چراغ های خیابون شروع به روشن شدن کردن.

اما یکی از اون روزهای کمیابِ بدون ابر بود، با آسمون نسبتا صاف.

گاهی باد شدیدی به سمت برگ های روی آسفالت می­وزید و صدای خش خش ایجاد می‌کرد.

دم در کتابخونه، خواهرم یه بسته کتاب رو برد داخل.

در ماشین رو قفل کردم و به دنبالش رفتم، چندتا کتابی رو که نگاهی کرده بودم برگردوندم و به آرامی‌ بهش گفتم:«خب، یک ساعت دیگه در ورودی همدیگه رو می‌بینیم.»

برگشتم بیرون به یه قسمت از گوشه پارکینگ و یه سیگار روشن کردم.

به نظر می‌رسید یه نوع انبار باشه، با تعداد زیادی آشغال پراکنده تو اطرافش.

دوچرخه های زنگ زده، تیرک ها، مخروط های ترافیک، گلدون های ترک خورده، ابزار، سطل ها و این جور چیزها.

تنها واحد بیرونی به سختی میون زباله ها نفس می­کشید.

روی حصار نشستم و سیگار کشیدم.

بنا به دلایلی یه زیر سیگاری درست اون‌جا بود. شاید کارکنای این مکان برای یه سیگار کشیدن سریع ازش استفاده می‌کردن.

یه بار دیگه به زباله ها نگاه کردم. منِ دوم راحت­تر به این مکان های خلوت می‌اومد.

موندم چرا. شاید به این دلیل که احساس می‌کردم این مکان ها نمی‌تونن از این بدتر بشن.

با این فکر که کسی این اطراف نیست که بشنوه، شروع به سوت زدن کردم. حواسم نبود که آهنگ خاصی رو سوت بزنم، فقط با هر ملودی ای که می‌اومد جلو می‌رفتم.

اما همون‌طور که معلوم شد، من داشتم جینگل بل راک[3] رو سوت می زدم. زمانی که متوجه شدم به سرعت ملودی رو توی دهنم خفه کردم، چون از کریسمس اون طور که نشون می‌داد لذت نمی‌بردم.

بعد از اون، محدوده کتابخونه رو برای مخروبه های در امتداد جاده ترک کردم. این یکی دیگه از مکان های مورد علاقه ی من بود.

زمانی یه مرکز شبانه روزی جوانان بود، برای مدت طولانی نادیده گرفته شد و ساختمون از بین رفت و درخت­های انگور از شکاف هاش شروع به خزیدن کردن.

البته با یه نگاه دقیق تر، می‌شه خیلی از ترک­های واقعی رو مشاهده کرد.

فضای داخل برای دیدن خیلی تاریک بود، اما وقتی به داخل نگاه کردم، دیدم کفِ گرد و خاکیش پر از سوراخ و چهارپایه­های واژگون شده ست.

کنار پنجره یه پیانوی قدیمی قرار داشت که به نظر می‌رسید بیهوده تلف شده.

دور زدم به پشت ساختمون. پارکینگِ سابق، مینی اتوموبیل و موتورسیکلت­های زنگ زده با لاستیک­های گم شده داشت.

میله­های قفسه­های دوچرخه شکسته بود و سقف سوراخ داشت. درست کنارش انبوهی از بلوک های بتنی قرار داشت، اگر چه مطمئن نیستم که برای چی بودن.

می‌تونم زمانم رو برای همیشه با دیدن مکان­هایی مثل این بگذرونم. یک دفعه شروع کردم به فکر کردن در مورد اون چه توی این مکان رخ داده، زمانی که هنوز یه خوابگاه سرپایِ فعال بود، نمی‌تونستم از فکر کردن دست بردارم.

من از نگاه کردن به شادی مداوم متنفرم، اما دوست داشتم وقتی از بین رفت بوی اون رو استشمام کنم. بوی ضعیف «شاید روزی این‌جا خوشبختی وجود داشته.»

بعد از حدود ده دقیقه چرخ زدن، به قسمت دوچرخه کتابخونه برگشتم.

کنار زیرسیگاری ایستادم و سیگار دومی رو از جیبم بیرون آوردم، بعدش هم فندک روغنی برای روشن کردنش.

ناگهان متوجه شدم یه نفر از گوشه داره می آد.

خواهرم نبود. و مثل من داشت سیگار روشن می‌کرد.

فندکش برای مدت کوتاهی صورتش رو توی نور کم به رنگ نارنجی درآورد.

وقتی فهمیدم سوگومیه، برای چند لحظه فراموش کردم نفس بکشم.

[1]. Usumizu

[2]. Whiskey On the Rocks

[3]. Jingle Bell Rock که آهنگ مناسبتی کریسمس است و توسط خواننده آمریکایی بابی هِلمز ساخته و در سال 1957 منتشر شد.

کتاب‌های تصادفی