فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

شروع دوباره

قسمت: 10

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

46چــهل و شـش

نمی‌تونستم ازش چشم بردارم.

اون من شناخت، حدود دو ثانیه بهم نگاه کرد، بعدش برای لحظه ای مردد به نظر رسید.

بی دلیل نبود؛ من همون فردی بودم که چند ماه بود توی دانشگاه آفتابی نشده بود.

با توجه به تمام وقایع دوران راهنمایی، سوگومی سزاوارترین کسی بود که با دیدن من نگران به نظر برسه.

با این حال، اون همیشه دختر خیلی مودبی بود، بنابراین با ناهنجاری به من سلام کرد.

همیشه با خنده با همه احوال پرسی می‌کرد.

جواب سلامش رو دادم اما از درون سردرگم بودم.

حتی به فکرم نمی‌رسید که سوگومی سیگار می­کشه.

حتی نمی‌دونستم که به کتابخونه اومده.

من هم خیلی وقت بود که از نزدیک ندیده بودمش، فکر کنم از دوران راهنمایی.

برای مدت زیادی می‌خواستم با سوگومی‌باشم و باهاش صحبت کنم، اما وقتی زمانش رسید، نتونستم چیزی بگم.

فقط وحشت کردم و به خودم گفتم باید «یه چیزی بگم» اما هیچ چی نگفتم.

راستش رو بخواید، حتی اجازه ندادم به چشم هام نگاه کنه. البته نه به این دلیل که خیلی جذاب بودم.

اگر تماس چشمی‌برقرار می‌کردیم، احساس می‌کردم داره به ذهن بدبخت من نگاه می‌کنه.

سوگومی پرسید: «اومدی این‌جا چندتا کتابو بررسی کنی؟یا درس بخونی؟»

سوال پیش پا افتاده ای بود، اما پرسیدن هر چیز شخصی حتی جزئی از طرف اون باعث می‌شد که سینه­م بخواد منفجر بشه.

«آره، برای بررسی کردن کتاب. خب، در حقیقت فقط دارم خواهر کوچیکم رو همراهی می‌کنم...»

«هاه، خواهرت...» به نظر می‌رسید که سوگومی می­خواد درباره جوابم بیشتر بدونه، اما بیشتر از این اصرار نکرد. «چیزی هم می خونی؟»

«یه کم، آره... شاید فقط چون اخیرا به کتابخونه میام.»

«آه، متوجهم. اخیرا چی می خونی؟»

سعی کردم در مورد لحن سوگومی قضاوت کنم. به نظر می‌رسید که فقط یه مکالمه مودبانه انجام نمی‌ده؛ اون واقعا علاقه­مند بود.

شاید کتاب خون­های زیادی رو نمی­شناخت. بعد از همه این‌ها، من اول به ندرت کتاب می­خوند.

بنابراین شاید سوگومی می‌خواست کسی باهاش درباره کتاب صحبت کنه.

پاسخ دادم: «حس می‌کنم خیلی دیر وارد گروه کتاب خون­ها شدم، اما من ناتورِدشتِ سلینجر[1] رو خوندم. اون و نُه داستان[2]

«ناتور؟» سرش رو تکون داد. «این یکی می ره جز قسمتای بالای قفسه. همم، دارم می­گم که یکی از مورد علاقه­ترین هامه. نظرت راجع بهش چی بود؟»

باید فکر می‌کردم. چون اگر می‌تونستم پاسخ خوبی بدم، این شانس وجود داشت که بتونم سوگومی رو به خودم علاقه مند کنم.

نمی‌تونستم این بحث رو خراب کنم، ممکن بود فکر کنه من کسل کننده­م.

شروع کردم: «به طور کلی، داستانش در مورد ضدیت های منحصر به فردیه که جوان ها با جهان دارن... ممم، یا اغلب این طور تفسیر می‌شه.»

سرش رو برام تکون داد تا ادامه بدم. ذره ی کوچکی از امید رو توی چشم هاش دیدم.

اون دنبال دیدگاه مشترک نبود. بنابراین با عجله سراغ نکته بعدی رفتم.

«اما، و این نظر شخصی منه به عنوان کسی که خواننده سفت نیست و تجربه و آموزشی هم نداره، احساس می‌کنم مردم بیش از حد به عنوان «رمانی که درباره جوانانه» روش تاکید می‌کنن. مطمئنا درست هم هست. وقتی اون رو به عنوان داستانی در مورد جوانی در نظر بگیری که دبیرستان رو رها کرده و وارد جامعه ای بدشکل می‌شه، اما به تدریج از طریق روابط خودش با دیگران به بلوغ می‌رسه، پس خوندنش به این صورت آسونه... اما، می‌دونی، این همون سلینجریه که موزماهی[3] رو نوشت. فکر می‌کنم مردم باید اون رو با دقت بیشتری بخونن.»

سوگومی سر تکون داد: «واقعا متوجه می‌شم چی می­گی. این تقریبا همون احساسیه که من در مورد ناتور دارم. بنابراین، بعد از مطالعه دقیق به چه چیزی رسیدی؟»

«یعنی، اوم...» سرم رو خاروندم. «خب، وقتی احساس کردم که تفسیرهای موجود کاملا درست نیستن، به نوعی مونده بودم که اونو چه‌طور باید بخونم...»

«و؟ ادامه بده، بهم بگو.»

یه بار دیگه دنبال کلمات گشتم. آررره، اگر می‌دونستم قراره این اتفاق بیفته، دفترچه­م رو می­آوردم.

«...وقتی هولدن رو می‌بینم، چیزی که فکر می‌کنم اینه، طبیعیه اون خیلی عصبانی بشه، چون حساسیت های درستی داره. به این دلیل نیست که اون جوان و بی تجربه ست بلکه از مزخرفات و حقه بازی­ها عصبانیه. به نوعی، مثل لباس‌جدیدامپراتور[4] می­مونه. اما همون‌طور که مترجم ژاپنی می­گه، هولدن لزوما به عنوان نمادی از معصومیت نوشته نشده. وقتی یکی از بچه­ها حرف می‌زنه و می­گه «ولی پادشاه هیچی نپوشیده!»... توی ناتور، همین باعث می‌شه اون رو به عنوان یه خلاف اندیش اخراج کنن.»

من سلیس صحبت کردم. متاسفانه زبونم به دلیل صحبت نکردن توی مدتی طولانی تنبل شده بود، اما حداقل یه جور ریتم رو توی گفتگو برقرار کردم. بالاخره تونستم اون چی رو که می‌خوام بگم.

سوگومی خوشحال به نظر می‌رسید. تکرار کرد: « اون اصلا چیزی نپوشیده.»

«در واقع، این یکی دیگه از داستان هاییه که دوستش دارم. یه متن شگفت انگیز برای گرفتن چندین تفسیر مختلف. هی، مشکلی نداره موضوع رو یکم تغییر بدم؟»

گفتم: «اشکالی نداره.» بی نهایت خوشحال بودم که مکالمه ما می‌تونست بیشتر طول بکشه.

سوگومی ‌برای انتخاب دقیق کلماتش وقت گذاشت.

«وقتی به جامعه خودمون نگاه می‌کنم، احساس می‌کنم تعداد زیادی از مردم هستن که امپراتورهای برهنه هستن. اساسا، امپراتوری وجود داره که در واقعیت لباس هایی می­پوشه که احمق ها نمی‌تونن ببینن. اما توده مردم پر از احمقه، بنابراین هیچ کدام از او‌ن‌ها نمی‌تونن لباس­ها رو ببینن. یه بچه خیلی نادون از میان او‌ن‌ها به حرف می­آد. اون می­گه «اما اون هیچ چیزی نپوشیده!» ناگهان همه­ی احمق­های اطرافش راحت می­شن و او‌ن‌ها هم شروع می‌کنن به گفتن «هیچ چیزی نپوشیده.» امپراتور عجولانه اصرار می‌کنه «نه، نه، این اصلا درست نیست. افرادی هستن که او‌ن‌ها رو دیدن!» اما حتی وقتی سعی می‌کنه لباس رو به عنوان مدرک به او‌ن‌ها نشون بده، احمق­ها با اطمینان می‌گن «خب من چیزی نمی‌بینم.»

«می‌دونی سعی دارم چی رو بگم؟»

جواب دادم: «فکر می‌کنم می‌دونم.»

47چــهل و هـفت

مدتی به همین شکل صحبت کردیم.

خود مکالمه تقریبا بی­اهمیت بود. مفهوم واقعی­ای براش وجود نداشت.

خودِ اولم این اتفاق رو توی دو ثانیه فراموش می‌کرد.

اما برای من، از اول تا پایانش باعث شد نوک انگشت­هام از فرط شادی بلرزه.

دعا می‌کردم فقط کمی‌بیشتر طول بکشه.

«اوه آره، سوگومی... تو سیگار می کشی؟ تعجب کردم.» این رو گفتم و یه پال‌مال[5] روشن کردم.

با کمی نگرانی لبخند زد. «من مخفی نگهش می­دارم، حتی از دوست پسرم. در حال حاضر، فقط تو می‌دونی.»

این کلمات توی ذهنم حک شد.

«فقط تو می‌دونی.» طنین خوبی داشت.

می‌خوام بگم در کل، حدود سی دقیقه صحبت کردیم. ما انقدر غرق گفتگو بودیم که نمی‌خواستیم از اون نقطه تکون بخوریم.

وقتی سوگومی ساعتش رو چک کرد و گفت «باید برم»، هر دوی ما می لرزیدیم.

«ببخشید برای همه­ی تانژانت ها و محاسبات عجیب و غریب. حدس می‌زنم از اون‌جایی که کسی رو ندارم تا در مورد این چیزها باهاش صحبت کنم، یه طرد شده­ام. اما... تو رو نمی‌دونم، اما به من خوش گذشت. ممنون. به امید دیدار.»

بعد از رفتن سوگومی‌ به ماه چشم دوختم و برای مدتی به گفتگومون فکر کردم.

مطمئن نبودم این سرما یا هیجان بود که باعث شد نتونم از لرزش خودداری کنم.

چه‌قدر مقرون به صرفه ست که از اون مکالمه کوچک چنین لذتی ببرم.

ناگفته نمونه که هنوز متوجه اشتباه مهلکی که مرتکب می‌شدم نبودم.

خواهرم از قبل در ماشین بود و وقتی رسیدم گفت: «پنج دقیقه تاخیر!» و پنج بار محکم زد تو سرم.

فکر نکنم بخوام ببینم یک ساعت تاخیر چه‌طوریه.

مدتی بعد از این که از کتابخونه خارج شدیم، اون گفت: «اونی‌چان، با اون دختر دوستی؟»

تکذیب کردم: «...نه، اون به اندازه کافی مهربون بود که با من صحبت کرد.»

«هوم. خب پس من هم باید مهربون باشم که باهات صحبت می‌کنم.»

«با هم تفاوت دارن. من و تو فقط با هم رابطه خوبی داریم.»

بهت زده پرسید: «ها؟ واقعا؟»

48چــهل و هـشت

حتی تا یک هفته بعد، مکالمه­ای که با سوگومی داشتم همچنان مثل موسیقی مورد علاقه­م توی سرم تکرار می‌شد.

می‌تونستم یه مکالمه سی­دقیقه ای رو تا کوچکترین جزئیاتش بازسازی کنم. به جای این که مثل خاطرات در هم و بر هم بشه، احساس می‌کردم که هر بار واضح تر می‌شه.

با خودم فکر کردم، باید توکیوا رو حذف کنم. درست مثل روزی که سوگومی رو توی ایستگاه اتوبوس دیدم، دوباره نیروی تازه ای گرفتم.

حتی اگر توکیوا مثل یه قدیس بود، همه­ی آدم­های طرافش رو خوشحال می‌کرد، ارزشش ده برابر بیشتر از من بود، و کشتنش سوگومی رو ناراحت می‌کرد، اهمیتی نمی‌دادم.

نیازی به پیدا کردن انصاف توی اعمالم نداشتم. تنها چیزی که مهم بود این بود که وجود توکیوا من رو خوشحال می‌کرد یا ناراحت.

والبته که باعث ناراحتیم می‌شد. و نبودش من رو خوشحال می‌کرد.

بنابراین می­کشمش. به نظرم خوب بود.

با دوتا دست به گونه­هام ضربه زدم تا سرحال بشم.

اگر می‌تونستم امروز توکیوا رو می­کشتم.

خواهرم که معلوم نیست این چندمین باریه که از خونه فرار کرده، با دیدن من که با اعتماد به نفس در حال آماده شدن برای رفتن هستم، با خواب آلودگی صحبت کرد.

«به نظر می‌رسه داره بهت خوش می گذره. عجیبه.»

«از جنبه بدش؟»

«از جنبه بد.»

کتابی که دستش بود پرت کرد.

سرزنش آمیز گرفتمش: «هی، این کتاب ها امانتی­ان. با احتیاط باهاشون برخورد کن.»

جواب داد: «با کتاب­های مزخرف می‌تونی خشن رفتار کنی. اینو نمی‌دونستی؟»

«قبلا چنین چیزی نشنیده بودم. اصلا اون کتاب چه چیز بدی داره؟»

یه لحظه فکر کرد و بعد جواب داد.

«بچه­ی توی این کتاب فکر می‌کنه که سوال پرسیدن جای فکر کردنو می­گیره.»

تعجب کردم، چون انتظار یه جواب جدی رو نداشتم.

«متوجه نمی‌شم، اما... چه‌طور، منظورت اینه که بهتره سوال­ها رو بی­پاسخ بذاریم؟»

«منظورم اصلا این نبود. فکر می‌کنم توی وهله اول جدا کردن پرسش­ها از پاسخ ها عجیبه. وقتی یه سوال مطرح می‌شه، انتظار می­ره که پاسخش هم به دنبال داشته باشه. بنابراین پاسخ دادن به خودی خود چیز مهمی نیست. بلکه این طوریه که شما چیزها رو از سرتون بیرون می­کشید تا...»

بعد از این که تا این‌جا پیش رفت، به نظر می‌رسید که احساس می‌کنه بیش از حد گفته و سریع دهنش رو بست.

«خب، من سعی نمی‌کنم به نظر برسه که دارم لذت می‌برم. پس دقیقا چه چیزی باعث می‌شه که این حرفو بزنی؟»

«تو جدیدا بهتر لباس می پوشی، این طور نیست، اونی‌چان؟»

با گُنگ بازی منظورم رو رسوندم: « این طوره؟»

راستش، از اون‌جایی که تعقیب کردن توکیوا با لباس­های مشابه می‌تونست شک ایجاد کنه، لباس پوشیدن رو هم قاطی کارم کردم.

تمام تلاشم رو کردم تا لباس های مد روز بپوشم که بهم اجازه بده تا جایی که می‌شد قاطی جمعیت بشم. اما خواهرم اون رو اشتباه تعبیر کرده بود که یک دفعه ای به ظاهر من بیشتر اهمیت می ده.

گذشته از این، قبلا هم دو روز متوالی یه لباس رو پوشیده بودم و مشکلی وجود نداشت. انتظارش رو نداشتم کسی به ظاهرم اهمیت بده.

«می‌تونی دوست‌دختر پیدا کنی، شاید؟ در این صورت حضور من این‌جا ناخوشایند می‌شه؟»

اگر چه به صراحت گفته شد، این موقعیت نادری برای خواهرم بود، چون اون واقعا ملاحظه نشون داد. البته که فرضش اشتباه بود.

با این حال درست بود که من عاشق هستم. به نظر می‌رسید خواهرم به طرز شگفت انگیزی توی نظاره کردنِ من خوبه.

جواب دادم: «متاسفم، توی این مورد این طور نیست.»

بعد از کمی فکر، این طور توضیحش دادم. طبق معمول حس کردم بهتره با کمی چاشنی حقیقت دروغ بگم تا عطرش رو کمی از بین ببرم.

«می‌خوام به یه فرد بی چهره تبدیل بشم. فقط با جمعیت ترکیب بشم. امیدوارم بعد از این که مردم از کنارم رد می­شن، چهره م رو فراموش کرده باشن. این همون تاثیر اندکیه که از من باقی می­مونه. و به جای پوشیدن لباس­های معمولی توی فضاهای خالی، متوجه شدم که مثل بقیه لباس پوشیدن و گم شدن توی جایی که مردم هستن موثرتره.»

«پس مثل یه آدم نامرئی؟»

«درسته، مثل یه آدم نامرئی. به یه معنا، می‌خوام مردی نامرئی باشم.»

با تردید گفت :«عجیبه. باشه، پس دوست‌دختر پیدا نکردی... امروز کجا می­ری؟»

«برنامه دارم برای مطالعه به یه کافه برم.»

خواهرم تا حدودی طعنه آمیز گفت: «با این که دانشگاه نمی ری.» احتمالا با این حرف خودش رو هم به خاطر مدرسه نرفتن داره تحقیر می‌کنه.

جواب دادم: «اگر من نمی رم چون دارم درس می خونم. با هم فرق دارن، چون من نمی‌خوام ترک تحصیل کنم. من به دانشگاه نمی­رم چون نمی‌خوام برم، اما به این معنی نیست که نمی‌خوام کاری انجام بدم. چیزهایی مثل اطلاعات شغلی و انگلیسی رو خودم می‌تونم مطالعه کنم.»

می‌تونستم تمام روز این طور دروغ بگم. من اصلا مطالعه­ای نکرده بودم تا کار پیدا کنم.

برای این که گفتگو رو قطع کنه گفت: «می‌بینمت.» این یه «می‌بینمت» با تفاوتی طریف نسبت به «بزن بیرون دیگه» بود.

49چــهل و نـه

هیچ وقت قادر به فهمیدنش نیستم، اما موندم اگر چهارمین فرصت عالی برای کشتن توکیوا به من داده شده بود، آیا این کار رو می‌کردم؟ می‌تونستم انجامش بدم؟

تلاش کردم تا در صورت امکان از مواجهه با ایده «کشتن کسی» اجتناب کنم.

اگر منطقی حرف بزنیم، من هیچ وقت نتونستم با قتل کنار بیام.

در هر صورت، خیلی خطرناک بود. اگر من فقط جذاب تر بودم، بهتر بود دست به قتل کسی نزنم.

بزرگترین مشکل برای من این بود که حتی اگر جرم من کشف نمی‌شد، تقصیرکار بودن خودم به زودی من رو از بین می‌برد.

پس من روشی رو می‌خواستم که حس جدایی از واقعیت داشته باشه؛ به جای چاقو ضربه زدن با چاقو یا خفه کردنش، صبورانه منتظر یه لحظه هستم تا اون رو به آرامی از پشت به سمت مرگِ مقرر خودش هل بدم.

...البته، همون‌طور که قبلا گفتم، سه مورد از این شانس ها خودشون رو نشون داده بودن و من به اجازه دادم که بگذرن.

بار چهارم متفاوت خواهد بود.

بعد از ملاقات با سوگومی توی کتابخونه، اعتماد به نفس رو دوباره به دست آوردم. باور دارم که چیزها می‌تونه با سوگومی خوب پیش بره.

قبل از این، من حس می‌کردم که شاید سوگومی ‌برای من زندگی دوم زیادی غیرقابل دستیابی باشه.

بنابراین حتی اگر من توکیوا رو کشته بودم، اون هرگز پیش من آرام نمی­گرفت.

پس من اجازه دادم که این سه شانس هدر برن.

اما این بار که بعد از سال ها از هم جدا بودن باهاش صحبت کردم، مطمئن بودم. حتی متقاعد شدم که من شریک بهتری برای سوگومی نسبت به خودِ اولم هستم.

توی زندگی اولم، من یه آدم برونگرا بودم و اون یه درونگرا بود، اما بار دوم، هر دو درونگرا هستیم و بابت همین بهتر از همیشه کنار هم خواهیم بود. مطمئن بودم که این طور می‌شه.

حتی با این احساسات، این سوال که آیا من واقعا توکیوا رو وقتی که چهارمین فرصت داده شد می کشم... نمی‌تونم پاسخ قطعی ای بدم.

من حتی جرئت این رو ندارم کسی رو با مشت بزنم؛ کشتن فردی مثل اون از اولش هم احتمالا غیرممکن بود.

از طرف دیگه، گاهی اوقات با بی پروایی تصمیماتی می­گرفتم که خودم رو هم غافلگیر می­کرد، بنابراین امکانش هست که توکیوا رو بدون صرف نظر کردن از ضرب و شتم بکشم.

به هر حال، الان برای فهمیدنش دیره. فرصت چهارم هیچ وقت پدیدار نشد.

50پـــنجاه

با یه نظر، به نظر می­رسید همه چیز داره مطابق میل پیش می­ره. این خیلی خوب بود.

توکیوا با سوگومی ‌به یه بار رفت و یک ساعتی اون‌جا موند. بعد از این که سوگومی رو توی یه ایستگاه اتوبوس گذاشت، شروع به پیاده روی برای رسیدن به ایستگاه قطار کرد. این بخشی از روال معمولی زندگیش بود.

اما اون روز، مسیر عجیبی رو به سمت ایستگاه پیش گرفت. عمدا توی مکان هایی کم جمعیت قدم می زد، به محله های بدنام می‌رفت، مناطق خرید و خیابان های کوچک.

انگار از یه قانون خود تحمیل شده پیروی می‌کرد که باید هر گوشه ای که احساس می‌کرد باید بپیچه، می پیچید. ناتوانی توی حدس زدن مقصدش، تعقیب کردنش رو سخت می‌کرد.

فکر کردم شاید حس تنها قدم زدنش گرفته. همه ی ما چنین شب هایی رو داشتیم، نه؟

هوا به سردی فلز بود، و ستاره ها به طرز سوراخ کننده ای می درخشیدن.

توی اون شب زمستون، چراغ های بیرون از خونه ها به طور غیرمعمولی دوست داشتنی به نظر می‌رسیدن. با کمی الکل بهترم می‌شد.

سرانجام زمانش فرا رسید. توکیوا به سمت یه پل حرکت کرد.

من یه تحقیق دقیق در مورد شهر انجام داده بودم و می‌دونستم که هیچ مکانی مناسب تر از این پل برای هل دادن کسی به سمت مرگ وجود نداره.

نرده به سختی از سطح زانو بالاتر می‌رفت. به اندازه کافی از زمین ارتفاع داشت که سقوط کردن ازش کسی رو بکشه، اما حتی اگر به طرز معجزه آسایی این طور نمی‌شد افتادن تو رودخونه توی سرمای دسامبر باعث سرمازدگیش می‌شد و اون رو با حمله قلبی می کشت.

مست اومدن به چنین جایی عملا به من می‌گفت اون رو بکش.

ناگهان فکر کردم که اگر اجازه بدم این فرصت از دست بره، دیگه فرصتی بعد از اون نیست. نمی‌دونم چرا، اما احساس می‌کردم که این چهارمی قطعا آخرینشون خواهد بود.

آره، مواقعی پیش می‌اومد که همه چیز بر اساس نظم پیش نمی‌رفت، اما اگر حتی در این موقعیت ایده­آل هم نمی‌تونستم کاری انجام بدم، هیچ شانسی وجود نداشت که بتونم توی شرایطِ کمتر ایده آل، انجامش بدم.

با خودم گفتم، باید این‌جا تمومش کنم.

توکیوا به آرامی‌به سمت وسط پل رفت. فاصله بینمون رو کم کردم و آهسته قدم برمی داشتم.

با خودم فکر کردم با این همه برف نازک که روی هم انباشته شده، شاید حتی مردم فکر کنن که لیز خورده.

آره، به طرز عجیبی آرام بودم. حتی الان هم می‌تونستم جوری فکر کنم که انگار این چیزها اصلا واقعی نیستن.

بدن من هنوز منحصرا تشخیص نمی‌داد که من می‌خوام یه نفر رو بکشم. زمانی بود که من فقط چندمتر باهاش فاصله داشتم و فکر می‌کردم می‌تونم بهش برسم و هلش بدم.

توکیوا ناگهان متوقف شد، وقتی برای این که حدس بزنم چرا نداشتم و روی نرده نشستم ، انگار که می‌خواست به رودخونه نگاه کنه.

بعدش چرخید و دستش رو به سمتم دراز کرد.

مثل این که تمام مدت می‌دونست من این‌جا هستم.

در حالی که به سمت من می‌اومد، گفت: «هی، تو هم این‌جا بشین.»

افکار زیادی از سرم گذشت.

چند وقت پیش متوجه من شده بود؟ از چه موقع؟

از نیت من خبر داشت؟ اگر می‌دونست، چرا این قدر خودش رو بی دفاع می‌کرد؟

یعنی می‌خواست با من صحبت کنه؟ اگر آره، چرا باید این‌جا باشه؟

اگر می‌دونست که من از همون اول تعقیبش می‌کنم، پس اون مسیرهای خلوت رو طی کرد تا با اطمینان من رو راهنمایی کنه؟ اما هدفش چی بود؟

شاید فقط چند دقیقه گذشته متوجه من شده بود، اگر این طور بود، این نقشه من رو مختل می‌کرد؟

آیا منظورش این بود که من رو گیج کنه و از این فرصت برای فرار استفاده کنه؟ نه، این به سختی قابل اجرا به نظر می‌رسه. در این صورت فقط باید فرار می‌کرد.

به همه این‌ها در عرض چند ثانیه فکر کردم، و مطمئن نیستم که الان چه کاری انجام بدم. من کنارش نشستم، همون‌طور که اون بهم گفت.

حتی اون زمان می‌تونستم به راحتی توکیوا رو به مرگ سوق بدم. شاید این کار رو نکردم چون زیادی از واکنش هاش غافلگیر شدم، یا بلکه کنجکاو بودم.

با چنین مفهومی، من درست داشتم توی استراتژی اون ایفای نقش می‌کردم.

[1]. جروم دیوید سلینجر (1919-2010) نویسنده آمریکایی که ناتوردشت از آثار مشهور او است.

[2]. کتاب Nine Stories مجموعه 9 داستان کوتاه از سلینجر

[3]. داستان کوتاه «یک روز عالی برای موزماهی» نوشته سلینجر که در سال 1948 در مجله نیویورکر و بعدها در کتاب نُه داستان چاپ شد.

[4]. لباس جدید پادشاه، داستانی کوتاه از هانس کریستین اندرسن

[5]. Pall Mall نوعی برند سیگار است.

کتاب‌های تصادفی