فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

شروع دوباره

قسمت: 11

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

51پــنجاه و یـک

«ازت می ‌خوام فعلا توی سکوت به اون چیزی که می‌خوام بگم گوش بدی. اما اگر چیزی اشتباه به نظر می‌رسه بهم بگو.»

خونه ها دو طرف پل قرار داشتن و نور گرم پنجره هاشون از رودخونه منعکس می‌شد.

نرده های آهنی انقدر سرد بودن که انگار دست هام چسبناک شدن. اما باید نگهشون می­داشتم، البته به راحتی می‌تونستم زمین بخورم.

«کم و بیش می‌دونم که منو دنبال می‌کردی. و به اندازه کافی مدرک جمع کردم که از زیرش در رفتن برات راحت نباشه. منو ببخش، اما از یکی از دوستام خواستم که تو رو دنبال کنه. آره، یه تعقیب در تعقیب بود... پسر، هیچ وقت فکر نمی‌کردم که اینو بگم.»

توکیوا با خودش خندید.

«نمی‌دونم چرا دنبالم می‌کنی. از این گذشته، با این که صادقانه از لاف زدن متنفرم، به نوعی قدیسم. من هیچ وقت گناهی نکردم. کارهای زیادی انجام دادم که باید بابتشون قدردانی بشه، اما هرگز نباید از من متنفر باشن. و به نظر می‌رسه تنها پیوند واقعی بین ما اینه که دپارتمان دانشگاهمون یکیه. با این حال، نمی‌تونم این احتمال رو که ممکنه بخوای به خاطر یه رنجش غیرموجه به من آسیب وارد کنی رو نادیده بگیرم... بنابراین می‌خواستم این رو امتحانی بکنم.»

مستقیم به پایین نگاه کردم. توی شب، رودخونه کاملا سیاه بود، انگار که توش جوهر ریخته باشن.

و متوجه شدم که می‌تونم از اون نه تنها برای هل دادن توکیوا به سمت مرگ، بلکه برای پریدن خودم هم استفاده کنم. این یکی از راه حل های مسائل بود. اصلا مهم نیست که جرئت انجام این کار رو داشتم یا نه.

«تا قبل از این سه فرصت بهت دادم. من عمدا در حالی که دنبالم بودی سه تا فرصت ساختم که به راحتی می‌تونستی بهم آسیب وارد کنی...اما، همون‌طور که الان دیدی، من به اندازه کافی راه در رو می­ذاشتم تا در صورتی که با خشونت تهدیدم می‌کردی، خودمو نجات بدم.»

دست هام رو از روی نرده برداشتم، دست توی جیبم بردم و با ترس سیگاری روشن کردم.

باید روی پل به قدری شدید بود که روشن کردنش به مقداری تلاش نیاز داشت.

«با این حال تو کاری نکردی. شاید از اول قصد نداشتی بهم صدمه بزنی، نمی‌دونم شاید هم توان انجامش نداشتی. به هر حال می‌دونستم که بی ضرری. حتی اگر قصد کشتن منو داشتی، انجامش برات غیرممکن به نظر می‌رسید.»

«به شکل طبیعی، همیشه این امکان وجود داشت که بعدا در مورد کشتن من جدی بشی. اما الان که شخصا بهت نگاه می‌کنم، فکر می‌کنم حقیقت رو می‌دونم. تو نمی‌تونی بهم صدمه بزنی. می‌تونی بهش بگی ظن، یا شاید یه حس ناخودآگاه.»

من برای اولین بار صحبت کردم. «اولین بار چه زمانی متوجه شدی؟»

جواب داد: «هفته بعد از روز جشنواره دانشگاه. انتظار نداشتی این قدر زود باشه؟ فکر می‌کنم مدت زیادی از شروع کردنت نگذشته بود.»

دقیقا درسته، توی ذهنم تایید کردم.

«این به این معنی نیست که من خوش شانسم یا پشت سرم چشم دارم. به خصوص من تیزبین نیستم و تجربه­ای هم توی تعقیب کردن ندارم. پس چرا این قدر زود متوجه شدم؟... ساده ست. علی رغم ظاهرم، من فرد به شدت کم رویی هستم، حتی می‌شه گفت به شکل غیرمعمولی. متوجه می‌شم که چشم مردم اغلب به منه. من اعمال همه رو می­خونم، هر پیامی‌ که به سمتم ارسال می‌شه. من از اون دسته افرادی هستم که اگر روزی سه بار یه شخص رو ببینم، فکر می‌کنم می خواد بهم کمین بزنه.»

گفتم: «هه... من واقعا ندیدم که با بی قراری به اطراف نگاه کنی یا چیز دیگه­ای...»

بدون نگرانی پاسخ داد. «افرادی که واقعا خجالتی هستن به خودشون اجازه نمی دن مضطرب به اطراف نگاه کنن. بلکه اونو طبیعی جلوه می­دن. اگر شخص دیگه­ای رو دنبال می‌کردی متوجه می‌شدی که آدم­های عادی کارهایی بر اثر دست پاچگی مثل متوقف شدن و مدام به پشت سرشون نگاه کردن انجام می دن. من در واقع محیط مناسب تری رو برات فراهم کردم تا منو تحت تعقیب قرار بدی.»

در اصل، اون همه چیز رو دیده بود. همراه با دود آه عمیقی بیرون دادم.

با این حال، احساس پیشمونی یا خجالت زیادی نداشتم. نمی‌دونستم چه‌طور همین چند لحظه پیش احساس آرامش می‌کردم. شاید از قبل عادت کرده بودم که توکیوا بهم ضربه بزنه.

پرسیدم: «خب، می­خوای با من چی کار کنی؟ به پلیس تحویلم بدی؟»

«مطمئنا نه.» سرش رو تکون داد. «شاید فکر کنی غافل گیر کننده ست، اما... نمی‌تونم چیزی که توی چند ماه گذشته باهام انجام دادی رو پلید ببینم. در حقیقت، فکر می‌کنم دوست دارم ازت تشکر کنم. نه این که دوست داشته باشم از سایه تماشا بشم، نه. منظورم اینه که با تماشای من توی تمام این مدت، موفق شدم چشم انداز تو رو به دست بیارم و این چیز شگفت انگیزیه. چنین چیزی توی دنیا زیاد گیر نمی‌آد.»

من به شکل مخصوصی مفهوم حرف هاش رو نفهمیدم، اما اون به شکلی بی غل و غش به توضیح دادن ادامه داد.

«من تا حدودی خوشخبت بودم، اما اگر مجبور بودم بگم که از هر چیزی توی زندگیم ناراحتم، اینه که زمانی که خیلی جوان بودم زیادی خوشحال بودم. و به عنوان شخصی که هستم، چیزی که می‌خوام بگم به این معناست شادی وقتی بیش از حد ازش بهره ببری خسته کننده می‌شه. مثل خوردن شکر توی هر سه وعده غذایی توی روز. زبونت نسبت بهش بی­حس می‌شه و دیگه نمی‌تونی طعمش رو بچشی. دروغ نمی­گم. تقریبا هر روز همه جور آدمی از من تعریف می‌کنن، زن های بی­شماری بهم محبت می‌کنن و من بهترین دوست‌ دختری رو دارم که می‌تونستم بخوام... اما یه روز فهمیدم که هیچ احساسی ندارم.»

«بعد از اون، لبخند می زدم اما توی اعماق وجودم انگار داشتم شن می­جویدم. به طرز نگران کننده­ای، در حالی که چیزهای شاد نمی‌تونستن واقعا منو خوشحال کنن، به راحتی می‌تونستم به خاطر چیزهای ناراحت کننده و آزار دهنده، افسرده یا عصبانی بشم. من به طرز آزار دهنده­ای نسبت به چیزهای مثبت کرخت بودم، اما به خوبی با چیزهای بد وفق پیدا کردم... می‌تونم یه سیگار داشته باشم؟»

بی صدا به توکیوا یه پال مال و فندک رسوندم. با دست های وریزده­ش روشن کرد، به شکل سریعی به موریسِی[1] که روی فندک تصویر شده بود نگاهی انداخت و پسش داد.

ناگهان به این فکر کردم که توکیوا می‌دونست سوگومی سیگاریه؟ اگر نمی‌دونست، من از نظر شناختن اون خیلی از تویکوا جلوتر بودم.

بنابراین به اون خاطره چسبیدم و اون رو توی ذهنم پخش کردم. به یاد انگشت های زیباش که سیگار باریکی رو در دست گرفته بود.

«اما»، بعد از یه نفس دودآلود ادامه داد: «اما وقتی تو ظاهر شدی، کمی تغییر توی من ایجاد کرد. در اصل، با دنبال کردن من، تونستم نحوه دیدت رو بفهمم. در تمام مدت حیرت زده بودم... نه از این که «چرا می خواد منو دنبال کنه»، بلکه «به فردی مثل من چه‌طور نگاه می‌کنه؟» و این چیزی بود که من رو مجذوب خودش کرد. قبل از این که به رختخواب برم، همیشه به اتفاقات اون روز فکر می‌کردم و متصور می‌شدم که از چشم های تو چه‌طور به نظر می‌رسه. نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. حدس می‌زنم افرادی مثل من وقتی تنها هستن خیلی فکر می‌کنن. در عجبم که کلمات و اعمالم توسط دیگران چه‌طور دیده می­شن، و چیزهایی که به من گفته می­شن چه معنایی دارن. می‌دونی، افرادی هستن که تمام شب رو بیدار می مونن و درباره ش فکر می‌کنن.»

بدون صحبت کردن گرفتم، لازم نیست چنین چیزی رو به من بگی. می‌دونستم که این در مورد کسی جز خودم صادق نیست.

توکیوا سیگار رو با مهارت بین انگشت هاش چرخوند و گفت: «خب.»

«فکر می‌کنم حدود دو هفته بعد از این که شروع به دنبال کردن من کردی بود. ناگهان متوجه شدم که تغییر بزرگی درونم در حال رخ دادنه. چیز غیرقابل باوری بود. حواس بی­حس شده­م داشت بهم برمی­گشت.»

این رو جوری بدون طعنه گفت که انگار از یه خاطره واقعا زیبا صحبت می‌کنه.

«وقتی صبح از خواب بیدار می‌شدم، پر از امید به روزهای آینده بودم.

وقتی توی آینه نگاه می‌کردم، خوشحال بودم که این طور به دنیا اومدم. با قدم زدن توی شهر، به تک تک افرادی که می دیدم عشق می­ورزیدم. وقتی چهره دوست ‌دخترم رو می­دیدم، از این که تونستم ملاقاتش کنم سرشار از سپاسگذاری می‌شدم.

گل ها مثل گل بودن، سنگ ها مثل سنگ، ویژگی های وجودیشون به سمت من پرتاب می‌شدن.

همه چیز کاملا عادی بود و همون‌طور که باید باشه. حتی زیادی عادی بود. و شاید از زمانی که به دنیا اومدم هرگز به دنیا به شکل عادیش نگاه نکرده بودم. نزدیک بود از خوشحالی پس بیفتم. در نهایت تونستم اون شادی خیلی معمولی رو به عنوان شادی ای ملموس قبول کنم.»

«اولش فکر می‌کردم این موقتیه. در واقع، با گذشت زمان، این احساس شادی بخش کاهش پیدا می‌کنه. زمان ناهار با دوست هام توی دانشگاه که فرا می‌رسید به نظر می‌اومد که هیچ ردی ازش باقی نمونده باشه، انگار که هیچ وقت وجود نداشته. اما همون‌طور که نا امید شده بودم و سرمی­گردوندم... نه چندان دور، ولی تو اون‌جا بودی.

ناگهان شادی من مثل قبل شفاف شد. می‌خواستم بلند بشم و جشن بگیرم، شوخی نمی‌کنم.

بالاخره فهمیدم. این شادی چیزی بود که تو به من دادی. با قرض گرفتن دیدگاهت برای نگاه کردن به خودم، می‌تونستم سعادتی رو که برام عادی شده بود رو توی جلوه ای جدید ببینم.»

این جا موقتا متوقف شد.

من توی سکوت گوش داده بودم و فهمیدم چی می­گه. از این گذشته، به لطف خاطراتم، همیشه بیشتر از اون چه که نیاز داشتم برای وضعیتم غصه می خوردم.

«یه چیز وجود داره که باید ازش آگاه باشی. تعقیب­گر من باید تو باشی.

اگر قرار بود فرد دیگه­ای این طور منو دنبال کنه، فکر نمی‌کنم بتونم احساسات اونو تا این حد در نظر بگیرم. بنابراین از این نظر، ازت خیلی ممنونم. ممکنه طعنه آمیز به نظر برسه، اما... تو واقعا شبیه من هستی. قصد دلخور کردنت رو ندارم، اما وقتی تو رو می‌بینم صادقانه فکر می‌کنم «فقط با یه قدم اشتباه، می‌تونستم مثل تو باشم.»

«... متقاعد شدم که ما توی پایه یکسان هستیم. توی وضعیت اولیه ما خیلی مشابه هستیم. من معتقدم این امکان وجود داره که از یک مکان، کوچک ترین تفاوت توی محیط یا پیچش سرنوشت، منجر به چنین تفاوتی بشه. بنابراین می‌دونم چه احساسی داری. حتی می‌تونم تصور کنم که درمورد من باید چه فکری کنی.»

وقتی کارش تمام شد، یه دفترچه آبی پررنگ از کیفش درآورد. در حالی که شروع به نوشتن چیزی کرد، گفت: «یه لحظه بهم وقت بده، سریع انجامش می‌دم.»

سه دقیقه بعد برگه رو پاره کرد وبه من داد.

وقتی کاغد رو دیدم، به جای این که آزرده بشم، متاثر شدم.

چیزی رو که نوشته بود توضیح داد. «هنوز نمی‌دونم چرا منو دنبال می‌کنی. به هر حال، اگر می خوای بدون آسیب زدن این کار رو ادامه بدی، لطفا به این مراجعه کن. هر چیزی رو که در حال حاضر در مورد برنامه ام برای آینده نزدیک می‌دونم نوشتم. دنبال کردن من باید کار سختی باشه.»

«...کریسمس به زودی فرا می‌رسه. وقتی این اتفاق بیفته، زندگی من رضایت بخش تر از همیشه می‌شه. و اگر می‌تونستی ببینی که این طور هست... هیچ چیز منو از این خوشحال تر نمی‌کنه.»

52پـــنجاه و دو

با تمام درخت­ها و روشن شدن جلوی مغازه­ها، آهنگ­های کریسمس هر جا که می‌رفتید پخش می‌شد و درخت بزرگ صنوبر توی ایستگاه قطار، شهر رنگ کریسمس رو تغییر می‌داد.

چهار روز از صحبت من با توکیوا روی پل گذشته بود. طبق معمول به تقیبش ادامه دادم. توی کافه ای در ایستگاه داشتم قهوه می خوردم و منتظر پیدا شدنش بودم.

می‌دونید، از این‌جا می‌تونستم دید خوبی از بازار داشته باشم. توکیوا و سوگومی اغلب ازش به عنوان محل ملاقات استفاده می‌کردن.

خیلی از افرادی که دور من نشسته بودن، یا زوج بودن یا هر دو زن.

تک تک او‌ن‌ها عمیقا توی مکالمه غرق شده بودن. به نظر می‌رسید فقط من تنها بودم.

لیوانم رو تا لبم بالا آوردم و جرعه ای نوشیدم. قهوه سرد شده بود و طعم مواد شوینده می‌داد.

جدی داشتم چی کار می‌کردم؟

بی پرده بگم، تقریبا تمام دلایلم برای دنبال کردن توکیوا از بین رفته بود. کاملا متوجهش شده بودم.

منصفانه ست که بگم الان برام غیرممکنه که علیه­ش اقدامی‌کنم.

پس چرا اجازه دادم تعقیب کردنم اداه پیدا کنه؟ "برای به خاطر آوردن."

خاطرات من از زندگی اولم که قبلا خیلی مبهم بود، به نظر می‌رسید که الان حتی مبهم تر هم شده.

انقدر بد بود که اگر حواسم نبود، حتی می‌تونستم فراموش کنم که این دومین باری بود که این سال­ها رو زندگی کردم.

راستش دنبال کردن توکیوا و دیدنش با سوگومی‌ برای تقویت خاطرتم مفید بود.

اگر این کار رو نکرده بودم، تا حالا متقاعد شده بودم که از ابتدا همیشه این طور بودم.

یا شاید این طوری خوشحال­تر بودم. وقتی نقطه مرجعی داشتم، باعث شد که زندگی دومم رو خیلی بدتر ببینم.

اگر می‌تونستم به جنبه های مثبت نگاه کنم، حتی زندگیم در حال حاضر انقدری هم بد نبود که قادر باشم همه چیز رو دور بریزم. دانشگاهی که بهش رفتم چندان بد نبود، و کتاب­های زیادی برای خوندن و آهنگ هایی برای گوش کردن وجود داشت.

و با این که درک کردنش سخت بود، به نظر می‌رسید که خواهرم هم به من اهمیت می­ده.

پس چی می‌شد اگر یک سالی رو توی تعطیلی می­بودم؟ می تونستم اون رو فقط به عنوان یه شکاف بین دبیرستان و دانشگاه در نظر بگیرم.

دریغ که برای من غیرممکن بود که این طور فکر کنم.

اگر می‌تونستم زندگی اولم رو فراموش کنم، آسون بود.

اما از سوی دیگه، حتی با دونستن دردی که اون خاطرات برام به ارمغان می آوردن، به هر دلیلی نتونستم خودم رو وادار به فراموش کردن بکنم.

مهم نیست که چی باشه، می‌خواستم به یاد بیارم که دنیا، زندگی من، چیزهای شگفت انگیزی توی خودش داشته.

راستش من احساس کردم بهتره که توی گهواره­ی خاطرات زندگی اولم بمیرم تا این که سعی کنم زندگی دومم رو با خوشحالی زندگی کنم، اگر دومی ‌به معنای فراموش کردن بود.

سوگومی قبل از توکیوا به بازار رسید. اون روی یه نیمکت با یه کیسه کاغذی سبز رنگ زیر بغلش، نشست و به ساعت ایستگاه نگاه کرد.

تعقیب دوگانه... متعجب بودم که آیا "دوست" توکیوا که ازش خواسته بود من رو تعقیب کنه می‌تونه سوگومی‌باشه.

این بدترین معنی رو داشت. روزی که توی کتابخونه همدیگه رو ملاقات کردیم، سوگومی می‌دونست که من توکیوا رو تعقیب می‌کنم.

فکر کردم، حتی نحوه صحبت صمیمانه­ش هم با من می‌تونست برای پنهان کردن مقاصدش باشه.

در عرض چند دقیقه توکیوا توی بازار ظاهر شد. وقتی سوگومی اون رو دید، کیف رو بالا آورد و با افتخار بهش نشون داد. توکیوا با تعجبی اغراق آمیز واکنش نشون داد.

محتویات اون هدیه می‌تونه یه کادوی کریسمس یا کادوی تولد باشه.

اگر روز تولد توکیوا مثل تولد من، بیست و چهارم دسامبر بود، عجیب نیست اگر سوگومی‌برای جلوگیری از برخوردشون، یک هفته زودتر بهش کادوی تولد بده.

بعد از گرفتن کادو، توکیوا به سمتی نگاه کرد که انگار متوجه چیزی شده.

در واقع، به سمت من بود. به نظر می‌رسید متوجه شده بود که من این‌جا زاغ سیاهشون رو چوب می‌زنم.

و بعدش برام دست تکون داد. چه‌قدر معصومانه.

به سرعت سرم رو پایین انداختم و توی نقطه کور او‌ن‌ها پنهان شدم. صورتم یک دفعه داغ شد و سرم رو محکم گرفتم.

واقعا، من دارم چی کار می‌کنم؟

53پــنجاه و سـه

برای یه مدت سرم رو بلند نکردم. بعد از حدود ده دقیقه که فکر می‌کردن تا الان بازار رو ترک کرده باشن، می‌خواستم که بلند بشم.

همون لحظه، برای اولین بار با خبر شدم که یه دختر سمت چپِ من نشسته.

و این مسخره بود. همون‌طوری که چهار صندلی دورتر نشسته بود، اون هم سرش رو تقریبا مثل من گرفته بود.

مرد و زنی توی یه کافه نشستن، کاملا از هم فاصله دارن و در عین حال دقیقا به یک شکل عمل می‌کنن. چه‌قدر عجیب.

وقتی فهمیدم هیراگیه حتی عجیب تر به نظر می‌رسید.

بعد یادم اومد، درسته، اونم توکیوا رو تعقیب می‌کرد.

پس منم موندم که توکیوا از هیراگی هم خبر داره و به اونم دستور داد که این کار رو ادامه بده، حتی تا اون‌جایی پیش بره که با نزاکت برنامه­ش رو براش بنویسه.

اون به من گفته بود که «تعقیب کننده من باید تو باشی»، اما به نظرم می‌رسید که هیراگی هم می‌تونست باشه.

چون من و هیراگی از نظر دلایلی که «چرا باید من باشم» مثل هم بودیم.

هیراگی از صندلی خودش بلند شد و به پیشخوان رفت تا قهوه ش رو پر کنه.

به نظر می‌رسید که متوجه من نشده بود.

یه ژاکت سفید نامرتب پوشیده بود، لباسش باز هم کاملا متفاوت از چیزی که آخرین بار اون رو باهاش دیدم بود. با این حال به طرز عجیبی بهش می‌اومد.

بعضی از آدم­ها برای یه ظاهر تر و تمیز مناسب نیستن. آره، من هم احتمالا یکی از او‌ن‌ها هستم.

وقتی لیوان قهوه هیراگی دوباره پر شد، به قسمت ادویه و چاشنی رفت، در لیوان کاغذیش رو برداشت و شروع به ریختن مقدار مسخره ای شکر کرد.

ای کاش می‌تونستید ببینید. انگار هدفش درست کردن یه سوپ غلیظ بود.

با نوشیدنی قندِ همراه با کمی قهوه ش به صندلیش برگشت و مزه مزه ش کرد و بعد هم دو دستی شروع به نوشیدن کرد.

یک دفعه احساس کردم یه چیز نوستالژیک گیج کننده ای در موردش وجود داره.

مثل حسی که شما همیشه به یه آهنگ خوب گوش می دید، بعدش برای سال ها اون رو نمی شنوین و یک دهه بعد دوباره اون رو از رادیو می شنوید.

چشمم به هیراگی دوخته شد که برای مدتی قهوه­ش رو می خورد. اما واقعا نمی‌دونستم که مغزم در مورد چه چیزی اینقدر خاطره انگیزه.

با این حال مطمئنا از سمت فرد دیگه ای نبود، تا این حدش قطعی بود. قطعا از سمت هیراگی می‌اومد.

البته هیراگی مدت زیادی برام به نوعی دوست بود. ما از دوران راهنمایی همکلاسی بودیم.

اما این فقط عجیب ترش می‌کرد. چرا چنین عطش ناگهانی­ای برای کسی که مدت زیادی دور و بر من بوده حس می‌کنم؟

اون دختر نباید چنین حسی به من می‌داد.

در نهایت موفق شدم یه کلمه خوب و مناسب برای این احساس پیدا کنم.

دژاوو.

من قبلا یه بار این منظره رو دیده بودم.

نه، بیش از یک بار، که بارها هیراگی رو همین شکلی توی این گوشه کافه دیده بودم.

این خاطره از زندگی دوم من نبود، پس الزاما خاطره ای از زندگی اولم بود.

یه چیزی با هیراگی همپوشانی داشت. بلافاصله ناراحتی شدید به من هجوم آورد.

من داشتم؟ چنین اشتباه باور نکردنی ای رو مرتکب شده بودم؟ هیراگی به بالا نگاه کرد و ما در نهایت چشم تو چشم شدیم.

نه، ما اصلا با هم صحبت نکردیم. ما توی سال سوم دبیرستان به خوبی تونستیم با چشم هامون قصدمون رو بیان کنیم.

چشم های هیراگی خیلی حرف ها می زد. فقط دو یا سه ثانیه تماس خیلی چیزها به من گفت.

بنابراین... زمانی که نگاهش رو برگردوند، من از قبلش متقاعد شده بودم.

این دختر "خاطراتی از زندگی اولم" داشت.

54پــنجاه و چـهار

چرا از اول این قدر متقاعد شده بودم که سوگومی دوست‌دختر سابق بود؟

در واقع درست بود که اون ویژگی­های قانع کننده ای که به خاطر داشتم رو دارا بود: "چشم های خواب آلود، مژه­های بلند، همیشه در حال فکر بودن".

اما یعنی هیچ دختر دیگه ای مثل اون وجود نداشت؟ واقعا همه احتمالات رو سنجیده بودم؟

دوباره نگاهی به هیراگی کردم.

ناگفته نمونه. چشم­هاش همیشه خواب آلود بود. مژه هاش بلند بود. نمی‌دونستم پشت اون چشم های خواب آلود فکر می‌کنه یا نه، اما به خوبی با من کنار می‌اومد.

بالاخره همه چیز رو فهمیدم.

این که اشتباهات من خیلی زودتر شروع شده بود.

که انتخاب­های من احمقانه تر از اون چیزی بود که فکر می‌کردم.

به طور خلاصه من تنها کسی نبودم که نقشم رو از دست دادم.

کسی که توی دوران راهنمایی بهش اعتراف کرده بودم یه هویت اشتباه بود؛ دختری که برای برگردوندنش مرتکب قتل می‌شدم، فرد اشتباهی بود.

زوجی که همیشه از سایه تماشا می‌کردم خود ما بودیم.

نه فقط توکیوا. سوگومی هم یه همزاد بود. و دوست ‌دختر واقعیم همیشه کنار خودم بود.

هیراگی. تنها کسی که امید داشت توی بدبختی همتای من باشه، اون دختر بود.

55پــنجاه و پـنج

وقتی فهمیدم دوست ‌دختر سابقم درست همین جاست، توی موقعیت مشابهی قرار داره و همون غم و اندوه­های مشابه رو تجربه کرده...کاملا برعکس، خوشحال نبودم.

در واقع به نظر می‌رسید که این فقط نا امیدی من رو عمیق­تر می‌کرد.

چرا؟ خب حتی اگر هیراگی این‌جا دوست ‌دختر واقعی من بود، کسی که الان بیشتر دوستش داشتم سوگومی‌بود. جعلی­ای که شباهت بیشتری به زندگی اولم داشت.

من انقدری که نگران «چه کسی حس زندگی اولم رو می ده»، نگران «اصل یا کپی» نبودم.

سرفصل اصلی تغییر کرده بود، بنابراین من دیگه علاقه­ی چندانی بهش نداشتم. می‌تونید بگید پاسخ درست، همیشه درست نیست.

به نظر می‌رسه اشتباهی که فرد ده سال به اون ادامه می ده، ارزش درست کردن نداره.

علاوه بر این، از دونستن این که سوگومی ای که دنبالش بودم اصلا دوست‌دختر سابقم نبود، ناراحت شدم؛ در واقع اون یه غریبه کامل بود.

حالا دیگه هیچ پایه و اساسی وجود نداشت که من و اون بتونیم با هم باشیم، وجود داشت؟

پیوند ابدی­ای که من بهش باور داشتم با دختری که توی بازار بود، نبود. بلکه با دختری بود که سرش رو توی دست­هاش گرفته بود.

وقتی هیراگی رو با این نظر که اولین دوست ‌دختر بود، نگاه می‌کردم، احساس کردم که به طور عینی به خودِ دومم نگاه می‌کنم.

تا حد ترسناکی می‌دونستم افرادی که توی زندگی اولم من رو می شناختن، الان با دیدن من چه واکنشی نشون می دن.

نه، چندان حس خوبی نبود.

بر اساس این دلایل، این یه تجدید دیدار سرنوشت ساز نبود.

همون‌طور که دوست‌دختر اولِ حقیقم توی بازار تنها به نظر می‌رسید، احساس کردم که اون گرمای یک نفر رو کنارش نیاز داره.

و فقط همین یک بار، احساس می‌کنم اشتباه نکردم.

اما من با اون صحبت نکردم و کافه رو ترک کردم.

چون همون‌طور که من به هیراگی نیاز نداشتم، همون‌طور سوگومی، اون هم به من نیاز نداشت. اون به توکیوا نیاز داشت.

چنین چیزی قرار نبود درست بشه. اما همه چیز از من شروع شد.

اگر اون اشتباه رو توی عشق در نگاه اول مرتکب نشده بودم، شاید من و هیراگی، اگر چه به خوبی زندگی اولم زندگی نمی‌کردیم، ولی می‌تونستیم در کنار هم شاد باشیم.

نه، نمی‌تونستم انکار کنم که می‌تونستیم حتی خوشحال تر از قبل باشیم.

و اگر من نه فقط با هیراگی، بلکه با خواهرم، پدر و مادرم، اوسومیزو و همه ی اون آدم ها، همه چیز رو به هم نمی­ریختم، شکی نبود که تا حدی شادتر زندگی می‌کردن.

این‌جا بود که خودم رو از فکر کردن بیشتر بهش جدا کردم.

فکر کنم الان دیگه تسلیم شدم.

به نظر می‌رسید زمانش فرا رسیده بود که زندگی اولم رو به طور کامل فراموش کنم.

[1].استیون پاتریک موریسی، خواننده انگلیسی

کتاب‌های تصادفی