شروع دوباره
قسمت: 12
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
56پــنجاه و شـش
سیگاری روشن کردم و دعا کردم دنیا تمام بشه.
یه دعای با پرحرارت که هر کسی که من رو میشناخت و هر کسی که من میشناختم محو بشن.
بعدش میتونم همه چیز رو از اول انجام بدم.
اون موقع، من به شکل مطلق بدون ارتباط با کسی زندگی میکردم. از عدم قطعیت دیگران خسته شده بودم.
میدونستم تنها زندگی کردن به طور کامل و مطلقش چهقدر سخته. اما زندگی کردن با چیزی شبیه به این توی این دنیا چندان کار سختی نبود.
افراد زیاد هستن که ناشناس میمیرن و خودشون رو نمیشناسن.
بعد از رسیدن به خونه، مثل یه دودکش توی زمستون، سیگار میکشیدم.
خواهرم میون دود داشت میسوخت. بارها و بارها بهم گفت بس کنم. من فقط نادیدهش می گرفتم.
میخواستم آپارتمانم و سرم پر از دود بشه. فکر کردم که نمیخوام چیزی ببینم.
نادیده گرفتن شکایتهای خواهرم بی سابقه بود، بنابراین بهت زده شده بود. اگر چه مثل بقیه معمولا لاف میزد، درون خودش یه ترسو بود.
وقتی دید که متفاوت از همیشه رفتار میکنم، به راحتی عقب کشید و دیگه چیزی نگفت.
وقتی دوازدهمین سیگارم رو تموم کردم، خواهرم با تردید پرسید «اونیچان، تو همیشه میگفتی که از سیگار متنفری. چرا شروع کردی؟»
بعد از این که سیزدهمین پُک رو زدم، جواب دادم: «شاید چون همهی کسایی که برام مهم هستن از دست دادم.»
با توجه به خاطرات غیرقابل اعتمادم، توی زندگی اولم مستمر تا حد معینی سیگار میکشیدم.
اما بعد ترکش کردم. چون دوست دخترم برام نگران بود.
اون قصد سرزنش من رو نداشت، اما چیزی با این مضمون که «نمیخوام زندگیت رو کوتاه تر کنی» گفت، و این روی من اثر داشت.
بعد از همه، از این که اون زمان که باهاش وقت می گذروندم با رغبت ریشم رو اصلاح میکردم، احساس مضحکی دارم.
و با این حال، الان، توی زندگی دومم، کسی برام باقی نمونده که نگرانم باشه. حتی یک نفر هم نیست که به کوتاه شدن عمرم اهمیت بده.
در حقیقت، شاید به همین دلیل حتی بیشتر از حد لازم سیگار می کشیدم.
خواهرم ظاهرا متوجه حرف من نشد. چون اون رو طوری گفتم که انگار تا همین اواخر کسی رو داشتم که به من توجه داشت و اهمیت میداد.
اما، خب، اون بیشتر از این اصرار نکرد. به نظر میرسید احتمالا متوجه شده بود که من به هر حال پاسخی نمیدم.
در عوض، به آرامی به من نزدیک شد و با ملایمت دستش رو به سمت دهنم برد.
«...خب، من اهمیت میدم. لطفا بس کن.»
بعدش سیگار رو توی انگشت هاش گرفت و بیرون کشید.
بهش نگاهی انداختم. با همون چشم های هوشیار همیشگیش به من نگاه کرد، اما به نظر میرسید بیشتر پلک میزنه.
سیگار جدیدی روشن کردم و یه لقمه دود بیرون دادم.
خواهرم شروع به لرزیدن و سرفه کردن کرد.
یه تکه کاغذ از جیبم بیرون درآوردم و به اون خیره شدم. برنامه توکیوا بود.
اون رو روی زیرسگاری گذاشتم و فندکم رو به سمتش گرفتم، اما نمیتونستم بسوزونمش.
چون اگر چه زیاد نبود، اما چیزهایی در مورد سوگومی توش ذکر کرده بود.
متاسفانه، حتی اگر یه تکه کاغذ باشه، فکر میکردم هر چیزی که به سوگومی مربوط بود باید ارزشمند باشه.
سیگارم رو توی زیر سیگاری خاموش کردم و از روی میز کتابی برداشتم تا بخونم.
اما توی ذهنم نمی موند.
آیا هرگز فکر میکردم که واقعا بتونم توکیوا رو بکشم؟
و اگر به طرز معجزه آسایی موفق شده بودم، آیا صادقانه معتقد بودم که سوگومی به جای اون عاشق من میشه؟
واقعا دیوانه بودم که این طور فکر میکردم.
شاید به عنوان یه مکانیسم دفاعی برای کنار اومدن با شوک، خیلی زود متوجه شدم که کاملا در خواب هستم.
انگار به امید فساد توی سلول های مغزم، چهارده ساعت خوابیدم.
صبح روز بعد که از خواب بیدار شدم، خواهرم رفته بود.
روز بعد، و روز بعد از اون، هیچ نشانی از برگشتنش نبود.
57پــنجاه و هـفت
در نهایت از برنامه هام برای کشتن توکیوا دست کشیدم.
اما، به اندازه کافی آزاردهنده، یاد گرفتم که آرزوها همیشه درست زمانی برآورده میشن که از آرزو کردن دست بردارید.
یک هفته توی یه چشم به هم زدن گذشت و پایان دسامبر فرا رسید. بعد از ناپدید شدن خواهرم، برای هر کار پاره وقتی که می دیدم درخواست میدادم. به اندازه کافی ایمیل در مورد اونها داشتم که اگر دوست داشته باشم کل برنامه ماه دسامبرم رو پر کنم.
نه این که علاقه مند به پول درآوردن از اونها باشم. فقط میخواستم سرم رو خالی کنم.
میخواستم خیلی از اتفاقات رو فراموش کنم. و از اونجایی که دیگه دلیلی برای دنبال کردن توکیوا نداشتم، وقت زیادی در اختیارم بود.
از من خواسته شد تا کارهای یک روزه زیادی انجام بدم، مثل کار کردن به عنوان پیش خدمت توی هتلی شلوغ، کمک به رویدادهای احمقانه تعطیلات و کنترل ترافیک؛ اجازه دادم این کارها روزهام رو مصرف کنن.
من همیشه از کار با غریبه ها متنفر بودم و همونطور که توی این نوع کار معمول بود، به وسیله کارمندهای پرانرژیِ تمام وقت به شکلی غیرمنطقی سرزنش میشدم.
هیچ چیز جالبی در موردش وجود نداشت، و حتی کمکی به تقویت روحیه من نکرد، با این حال بهتر از هیچ کاری نکردن بود.
وقتی آخر شب به خونه میرسیدم، ویسکی ارزون راکس می نوشیدم، کتاب هایی رو که خواهرم گذاشته بود یه نگاهی میکردم، و وقتی خوابم میاومد در حالی که به موسیقی گوش میدادم به رختخواب میرفتم.
وقتی یک بار استفاده ش کنید، متوقف کردن فکر آسونه.
در کمترین زمان، خاطرات زندگی اولم تیره و تار شد.
یک روز، در حالی که بعد از کار در میان انبوه برف به خونه میرفتم، به تلفنم نگاه کردم تا برنامههای فردام رو تایید کنم و متوجه پیامی از منشی تلفنی شدم.
فکر کنم از دانشگاهم اومده بود، بدون حتی چک کردن اعلانش رو حذفش کردم. بدون شک چیزی در راستای این جمله بود که «تصمیم بگیر، ترک تحصیل میکنی یا نه؟»
با این حال موضوع این بود که پیام از طرف منشی تلفنی بود. این معنی رو می ده که از یه تلفن عمومیاومده بود.
این نشونه دیگه ای به حماقت منه، اما اولش فکر کردم از توکیوا ست، بلافاصله بعدش به این فکر کردم که «صبر کن، صبر کن، میتونست سوگومی زنگ زده باشه؟»
حتی الان هم این امید بیاساس رو داشتم که سوگومی تو مواقعی که به دردسر افتاده بودم نجاتم بده. شک دارم کسی بتونه من رو از حماقت نجات بده.
البته، سوگومی در وهله اول هیچ راهی برای دونستن شماره من یا هر چی نداشت.
پیام از طرف خواهرم بود. صداش به سختی قابل شنیدن بود.
«اونیچان، میخوام بیای خونه... اوم، الان میونه مامان و بابا خیلی بده. اگر اونها از هم جدا میشدن خوب بود، اما... نمیدونم آخرش چهطور میشه... منظورم اینه، حقیقتش نمیدونم اگر خونه هم بیای میتونی کاری کنی یا نه. اما من نمی دونم دیگه باید چی کار کنم.»
بعد از چند ثانیه سکوت به صورت زمزمه تموم شد.
«هی، اونیچان... من واقعا دوست ندارم این کار رو انجام بدم.»
منم همینطور.
58پــنجاه و هـشت
حوصله نداشتم مستقیم به خونه برم، پس جاهایی که نباید میپیچیدم، میپیچیدم و جاهایی که باید میپیچیدم، نمیپیچیدم.
سر کار عرق میکردم و بدنم به شکل ناپایداری احساس سرما میکرد. واقعا یه جور سرمای وحشتناکی بود.
بدون این که حواسم باشه، داشتم آهنگ کریپ[1] از گروه رادیوهِد[2] رو زمزمه میکردم.
بدبختانه توی زندگی دومم به خوبی احساسات این آهنگ رو درک میکردم.
چون من آدم شگفت انگیزی نبودم که بتونم با سوگومی تطابق داشته باشم.
در حالی که توی منطقه خرید به سمت ایستگاه قطار قدم میزدم، حدود ده تا کودک رو دیدم که لباس مدرسه ابتدایی پوشیده بودن و با زنگوله دستی در حال اجرا بودن.
خودم رو در حالی پیدا کردم که ایستاده بودم تا گوش بدم. با نگاهی دقیقتر، بچه هایی هم بودن که سازهای دیگه ای مثل آکاردئون و زنگ درشکه هم می نواختن.
موزیکش هم یه جورایی خوب بود. معلمی که ظاهرا داشت اونها رو هدایت میکرد به نظر میرسید داره منفجر میشه.
از منطقه خرید گذشتم، به منطقه مسکونی رسیدم.
اونجا خانوادههایی رو کشف کردم که بیرون خونههاشون رو با مقادیر بیمعنیای از تزئینات و چراغها آلوده میکردن. بچهها جست و خیز میکردن و والدین با پشتکار تزئینات رو روی دیوارها، درختها و حصارها نصب میکردن. از دور تماشا کردم.
با دیدن این از فاصله ای نه چندان دور، جا خوردم. فکر کردم چرا اونها اینقدر با من تفاوت دارن؟ به نظر میرسید که ما حتی هم نوع هم نیستیم.
بعد از مدتی، بچهها گفتن: «یک، دو، سه!» بعد چراغ های رنگارنگ همه با هم روشن شدن و به یک باره خونه رو به چیزی شبیه شهربازی تبدیل کردن.
این چیز باشکوهی بود و مطمئنا تصاویری از بابانوئل و گوزن شمالی رو منعکس میکرد.
من منطقه مسکونی رو ترک کردم، انگار که ازش فرار کرده باشم. خونههای شاد زیادی اطراف وجود داشت و من نمیتونستم تحمل کنم که یه چیز مدام تکرار بشه.
در حالی که بی هدف راه میرفتم، به فروشگاه کوچکی رسیدم که اغلب به اونجا میرفتم. در نظر داشتم از کنارش رد بشم، اما فکر کردم بهتره برم داخل.
در حال مبارزه با میل به گرم کردن دست هام با مقداری قهوه داغ، یه بطری ویسکی برداشتم و به صندوق بردم.
پشت پیشخوان هاشیبامی، فروشنده همیشگی بود. زن قد بلندی بود، اما قطعا از دسته مارک بازها نبود و به نظر نمیرسید که بدونه با قد بلند چه کاری میتونه انجام بده.
حدس زدم که تقریبا سه یا چهار سالی از من بزرگتر باشه. موهاش قهوهای روشن بود، صداش مثل یه مشروب خور قهار ضعیف بود و یه تصور کلی از سادگی به من میداد.
من عادت داشتم حوالی ساعت یازده شب بیام فروشگاه، که همیشه یه قوطی آبجویِ کم مالتِ بلند و یه جعبه پال مال قرمز می خریدم.
من ایرادگیر نبودم. در واقع چون ایراد گیر نبودم، فقط ارزونترین چیزهایی رو که میتونستم میخریدم تا خودم رو راضی کنم.
به خاطر این که که بارها همون چیزها رو میخریدم، اون با قیافه من آشنا شد و بعد از اون، به محض این که میدید من وارد شدم، بلافاصله یه جعبه پال مال آماده میکرد.
بدون شک، وقتی هاشیبامی من رو دید با خودش فکر کرد: «آه، این همون یارویِ آبجو و سیگار ارزونهست.» یه جورایی خجالت آور بود.
چون اون همیشه آماده میشد، نمیتونستم خودم رو مجبور کنم که ناگهانی بگم «پنج بسته پیس[3] لطفا.» بنابراین ماهها از همون مارک سیگار میکشیدم.
اما اون روز، وقتی ویسکی و بسته شکلات رو آوردم، بدون سیگار، هاشیبامی کمی گیج به نظر میرسید. اون اقلام رو کمی ناجورتر از حد معمول توی کیسه گذاشت.
«ها، امروز خبری از پال مال نیست. ترک کردی؟» هاشیبامی در حالی که کیسه رو به دستم میداد، متواضعانه پرسید.
از طرز مطرح کردن و همینطور نحوه بیان شگفت زده ش خوشم اومد. کمی آرامم کرد.
البته من فقط خوشحال بودم که کسی به هر کاری که انجام میدم علاقه نشون میداد. حتی اگر فقط یه خرید باشه.
گفتم: «نه، فقط میخواستم تو رو غافلگیر کنم.» مدتی بود با کسی شوخی نکرده بودم.
«پس موفق شدی.» هاشیبامی خندید. «پس این طور نیست که ترک کرده باشی.»
کمی فکر کرد و بعدش گفت «اوه، خب.» و یه کیسه کوچک جلوی پاش رو بلند کرد تا به من بده.
اینها یه مقدار سیگار تاریخ انقضا گذشته هستن. شخصا اصلا نمیدونستم که سیگار تاریخ انقضا داره. منظورم اینه که معمولا برای کسانی که اون سیگارها رو میکشن این چیز نگران کننده ای نیست. در واقع مدیرم به من گفت که همهی اونها رو بریزم دور، اما به نظرم اسراف بود، بنابراین میدمشون به تو.»
توی بسته رو نگاه کردم. مجموعه ای از مارک های نه چندان محبوب بود، در مجموع بیست بسته.
«این مشکلی نداره؟»
«خب، نه، مشکلی نیست. به نظر من کار خوبیه.»
در حالی که متحیر بودم که آیا قبول کردنش کار دستیه یا نه، هاشیبامی به پیشخوان تکیه داد و ضربهای به شونهم زد.
«من ضد بابانوئلم. به جای دادن اسباب بازی به بچههای خوب، به آدم بزرگ های بد آبجو و سیگار میدم. چون اونها کساییان که واقعا به هدیه نیاز دارن، نه بچههای خوب. پس زود باش، اونها رو بردار و برو.»
لبخند تلخی زدم و پرسیدم: «از کریسمس متنفری؟»
«نه، من عاشق کریسمسم. از بچگی همیشه همینطوری بوده... مشکل اینه که من توی موقعیتی نیستم که توی چیزی که کریسمس میدونمش شرکت کنم. وقتی نوبت به کریسمس توی این کشور میرسه، موانع زیادی برای من وجود داره.»
مشتری های دیگه ای هم توی صف بودن، پس از هاشیبامی تشکر کردم و رفتم.
به سرعت یکی از سیگارهایی رو که گرفته بودم، کشیدم و توی شبِ زمستونی شهر سرگردون شدم.
دست چپِ آزادم رو توی جیبم فرو کردم چون هوا سرد بود. آره خب، یه جورایی عادتم هم بود. نمیتونستم کاری جز گذاشتن دست آزادم توی جیبم انجام بدم، اگر این کار رو نمیکردم، نمیتونستم آرام نگهش دارم.
به این فکر کردم که چرا این طوره و متعجبم یعنی به این خاطره که توی زندگی اولم عادت داشتم دست کسی رو بگیرم، اما توی زندگی دومم هرگز این کار رو نکردم.
انگار دستم تنها بود. این تئوری در مورد سیگار کشیدن آدمها وجود داره چون دهنشون فقدان مکیدن سینهی مادرشون رو حس میکنه، بنابراین هیچ وقت متوجهش نمیشید.
دنبال یه مکان خوب میگشتم، بالاخره یه جای عالی توی پارک پیدا کردم.
پارک کوچکی زیر یک پل بود که درختهای پژمرده، قوطیهای خالی و کیسههای کاغذی پراکنده و سوراخهایی در سراسر پرچین ایجاد شده بود. دقیقا همون مدل جایی که دوست داشتم.
روی یه نیمکت نشستم و سیگارم رو روی یه دستگیره نیمکت خاموش کردم. خاکسترهای قرمز پراکنده شدن، مقداریشون روی زمین افتادن و به سرعت ناپدید شدن.
ویسکی رو باز کردم و مستقیم نوشیدمش. بطری تا الان به میزان قابل توجهی سرد شده بود، اما فقط یه جرعه باعث شد شکمم گرم بشه.
قصدم از این فقط مسخره بازی بود. من فقط میخواستم تمام شب مست راه برم و کمی خودم رو بیحس کنم.
اما... اگر این طور مست به خواب میرفتم، واقعا ممکن بود یخ بزنم یا بمیرم، شروع کردم به فکر کردن.
بدنم به سرعت الکل رو جذب کرد و احساس کردم حواسم بیحس شده. به علاوه خیلی خواب آلود بودم.
به لطف هاشیبامی، احساس بهتری نسبت به خودم داشتم، مثل این که شاید واقعا بتونم این کار رو انجام بدم.
و اگر کمی حالم بدتر بود، فکر نمیکنم این طور به خودکشی فکر میکردم.
خطرناک ترین زمان وقتیه که احساس زباله بودن میکنید و نصفه و نیمه هم خودتون رو بازیابی میکنید.
هیجان زده بودم که این فرصت ناگهانی به من داده شد.
غیرعادیه، ولی وقتی به این مرحله میرسی، پیشمونی آرامش بخش میشه. اگر این احساس به اندازه کافی قوی باشه، هر چیزی آرام بخشه.
به نظر میرسه که همه چیز مربوط به شخص دیگهای باشه. وقتی واقعا بد پیش میره، حتی میتونید از ناامیدی لذت ببرید.
به همین دلیل تلاشم رو کردم تا به چیزهای غم انگیز فکر کنم. من سعی کردم یکی از اون آدم هایی باشم که تمام حسرتهاش رو در آستانهی مرگ به یاد میآره.
سعی کردم به طور جدی با افکاری که قبلا از اونها دوری میکردم رو به رو بشم.
سرم از خستگی و الکل سیاهی میرفت، بنابراین نمیتونستم به خوبی به یاد بیارم. اما زمانی که در مورد "حسرت ها" فکر کردم چندتا تصویر مبهم به ذهنم اومد.
یکی از اونها به شکل طبیعی، این تصور بود که "اگر اوضاع با سوگومی بهتر پیش میرفت چی میشد".
توی ذهنم دیدم که بیهدف درباره چیزهای بیاهمیت صحبت میکنیم، مثل اون روز توی کتابخونه.
اما این تمام تصور نبود. یکی بعد از دیگه چیزهای شگفت انگیزی رو دیدم که "میتونست اتفاق بیفته".
شما رو با گفتن هر کدومشون خسته نمیکنم.
اما از دیدن چنین تصوری کمی شگفت زده شدم.
وقتی به این احتمالات شاد فکر میکردم، فهمیدم که این قطعههای شادی در اطراف پراکنده شده.
با این حال من نسبت به همهی اونها بیتوجه بودم، یا حتی گاهی اوقات خودم اونها رو تکهتکه میکردم.
و چرا؟ چون من فقط به زندگی اولم فکر میکردم.
59پــنجاه و نـه
فکر میکنم شاید تا چهار صبح روی اون نیمکت نشسته بودم.
نمیتونستم لرزیدنم رو متوقف کنم و مثل این که مریض باشم شروع به سرفه کردم، اما هیچ نشونهای از مردن نداشتم؛ فقط خیلی سردم بود.
بنابراین بالاخره به خونه رفتم، با دستهایی لرزون پتوها رو روی سرم کشیدم و خوابیدم.
یادم اومد زمانی که دبستان بودم، وقتی واقعا نمیخواستم کاری انجام بدم، توی آب یخ حمام میکردم تا سعی کنم سرما بخورم. هیچ وقت درست کار نکرد.
توی تاریکی بعد از ظهر از خواب بیدار شدم، بخاری رو روشن کردم و با وجود بیاشتهایی مقداری غلات و شیر به معده خالیم ریختم.
بیرون رفتم و سیگارهایی که هاشیبامی به من داده بود، کشیدم. احساس کرختی زیادی داشتم، اما سرماخوردگی یا سینه پهلو نبود. من سالم بودم، فقط بدون انرژی.
زمانی که به داخل برگشتم، برنامهم رو چیده بودم.
فکر کردم کاری که میکنم اینه که به کارهای پاره وقت مثل این ادامه میدم، وقتی به اندازه کافی پول پس انداز کردم، راهی سفر میشم.
تا جایی که میتونستم به جنوب میرفتم. و بعد وقتی پس اندازم تموم شد، آواره یا چنین چیزی میشم.
اساسا، فکر کردم که از بهترین دوست سابقم اوسومیزو تقلید کنم.
میدونم که دیوانه کننده ست، اما دقیقا همون کاری بود که میخواستم انجام بدم. آره، من فقط موقعی غذا میخورم که دنبالش باشم، و برای سرگرمی میتونم به ستارهها و گلها نگاه کنم و به پرنده ها و حشرات گوش بدم و آب و هوا بزرگترین نگرانی من توی زندگی خواهد بود. این چیزیه که اتفاق می افته.
و فکر میکردم در حالی که سرگردون زندگی میکردم، ممکنه اوسومیزو رو ببینم که همین کار رو میکرد. و بعد دوباره بهترین دوستهای هم بشیم، مثل اولین بار.
تکه های نون رو بین خودمون تقسیم میکردیم، با بقیه آوارهها کَل میانداختیم، برای جمع آوری قوطیها همکاری میکردیم و سر چیزهای احمقانهای مثل این که کی میتونه بیشتر جمع کنه رقابت میکردیم. درست همینطور.
هر روز، زیر ستارهها میخوابیدیم و با خورشید بیدار میشدیم. اون وقت دیگه به زندگی اولم اهمیت نمیدم، فقط به نیازهای اولیهم اهمیت میدم.
پسر، این زندگی نمیتونست واقعی باشه.
اما بخشی از من بود که با هوشیاری به اون رویا نگاه میکردم.
آخرش هم احتمالا هیچ وقت اوسومیزو رو نمیدیدم، برای زندگی ولگردی مناسب نبودم و فقط با لگد خوردن و جیغ کشیدن می مردم.
در حال گفتن «نباید این طور میشد» تا آخرش.
با این حال اگر من بمیرم، هیچ کس اهمیتی نمیداد. خب شاید خواهرم برای من اشک میریخت.
علی رغم ظاهرش، دختر شیرینی بود که مراقب برادرش بود.
اخیرا متوجه شدم که اون بخش از وجودش تغییر نکرده.
درسته که به مکان من اومد چون نمیتونست توی خونه بمونه، اما حس میکنم نصف دیگهش برای دلداری دادن به من بود.
شاید من اشتباه میکنم، اما دوست دارم فکر کنم که آزادم به هر چیزی که دوست دارم میتونم فکر کنم.
موندم اگر من از بین میرفتم چه بلایی سر خانوادهم می آد.
شاید فقط از هم میپاشیدن، به شکل فزایندهای دیگه قادر به حفظ خودشون نبودن.
یا شاید بدون من هر سه دور هم جمع میشدن تا جای خالی رو پر کنن.
در هر صورت به نظر میرسید وضعیت خیلی بهتری نسبت به وضعیت فعلی باشه.
این روحیه از خودگذشتگی نبود که باعث میشد من برای مرگ احساس آمادگی کنم. من فقط فکر کردم، اگر رفتن من چیز خوبی به همراه داشته باشه، پس خوبه. این یه نگرانی شخصی بود.
افکارم با از بند خودم رها شدن عمیق تر شده بودن. از قضا لحظهای که تمام وابستگیها به دنیا رو کنار گذاشتم، میتونستم جذابیتهای دنیا رو ببینم.
در حالی که فکر میکردم دنیایی که توی اون زندگی میکردم جای بی خاصیتیه، وقتی وابستگیهام رو نسبت بهش از دست دادم، به طرز خیره کننده ای زیبایی داشت.
مدتی بعد سراغ کار پاره وقتم رفتم. حتی تزئینات ارزون کریسمس که توی راه می دیدم برای تکون دادن قلبم کافی بود.
برف کم رمقی که با چراغ های خیابون به رنگ نارنجی دراومده بود، منظره ای بود که نمیتونستم ازش خسته بشم، و حتی از نگاه نزدیک به شکل هر قندیل کوچک آویزون از سقف هم لذت میبردم.
من بازدید کنندهای از شهر بودم که تا حالا برف ندیده بود.
برای من خیلی روشن بود. حتی چیزهایی که براشون ارزش قائل نیستید به محض این که اونها رو از دست دادید یا به محض این که متوجهشون شدید، رو غیرقابل جایگزینی میبینیدشون.
لحظهای که فکر میکنی میخوای بمیری، زندگی شروع به درخشش میکنه و لحظهای که فکر میکنی میخوای زندگی کنی، مرگ رایحهای شیرین داره.
اما به همون اندازه که متوجه شدم، تا زمانی که واقعا همه چیز رو از دست ندم، واقعا نمیتونستم چنین احساسی داشته باشم.
این چیزی نیست که مردم بتونن باهاش خودشون رو سازگار کنن. در مورد چیز ناخوشایندی صحبت میکنیم.
60 شـــصت
ناگفته نمونه که توی زندگی دومم از کریسمس متنفر بودم.
اما این به این معنا نیست که در کل از روح کریسمس یا مسیحیت متنفر باشم.
چیزی که من ازش متنفر بودم این بود که چهطور هر بار که یه نفر کلمه "کریسمس" رو میگفت، مثل دستاویز به نظر میرسید.
این خیلی شبیه اینه که چهطور از کسی که مدام می گه "داوطلب" منزجر بشید. نه این که کار داوطلبانه اشکالی داشته باشه.
البته، خودِ اولِ من بدون شک از این که به شکل بهانه بگه کریسمس لذت میبرد. بنابراین کاملا میدونستم که نفرت من از کریسمس ممکنه بیشتر از یه جانبداری نباشه. به علاوه، البته من از تولدی که هیچ کس جشن نمی گرفت متنفرم.
اما چه تعصب یا حسادت، ازش متنفرم، ازش متنفرم. بنابراین وقتی فهمیدم توی بیست و چهارم دسامبر برای چه شغل پاره وقتی ثبت نام کردهم، میدونستم که اشتباه کردم.
نقشه من این بود که فقط برای هر شغل پاره وقتی که میدیدم درخواست بدم، فقط به ساعت کار نگاه میکردم نه به شرح واقعی شغل.
بنابراین تا اون روز نمیدونستم که توی یه فروشگاه بزرگِ شلوغ و تمام روز با لباس بابانوئل کار میکنم تا به مسابقه بخت آزمایی کمک کنم.
خیلی راحت میتونستم نادیدهش بگیرم و روزم رو خالی کنم، اما با فکر کردن بهش، گذروندن کل روز توی خونه حتی افسرده کنندهتر به نظر میرسید.
میتونستم ببینم که در هر صورت احساس وحشتناکی خواهم داشت. بنابراین به این نتیجه رسیدم که بهتره با کسی که بهم پول میده راه بیام و از خونه بزنم بیرون.
وقتی وارد ورودیِ کارمندان فروشگاه بزرگ شدم، به هیچ وجه احساس جشن وجود نداشت، در حال حاضر جمعیتی متشکل از حدود بیست نفر از افراد کنجکاوِ بیکار وجود داشتن که به طور مشابه یک روز قبل از کریسمس برای پاره وقت درخواست داده بودن.
از چهره شون، اکثر اونها به نظر نمیرسید که برنامه های کریسمس داشته باشن، اما چند نفر بودن که افراد مهمشون رو با خودشون آورده بودن، که فقط اوضاع رو ناخوشایند کرد. مجبور شدم کمی بخندم.
بیشتر داوطلب ها دانشجوهای دانشگاه بودن و بیشتر اونها دوست هایی با خودشون همراه آورده بودن.
با احتساب من، فقط چهار نفر بودن که تنها اومدن.
یکی مردی بود که ظاهرا کاملا به کار اعتیاد پیدا کرده بود و دیگری هم مردی بود که پیرسینگ داشت و به نظر میرسید به هیچ کس دیگه ای اهمیت نمیداد.
آخرین نفر تنها دختر جمع بود، ببینید این یکی این جا چی می خواست؟
دختری که خیلی خوب میشناختم با ناراحتی یه گوشه ایستاده بود؛ هیراگی.
وقتی من رو دید کمی سرش رو خم کرد. من هم همین کار رو کردم، اما مثل همیشه، به نظر نمیرسید بدونه که من واقعا کی هستم.
با این حال، فکر این که اینجا همدیگه رو ملاقات خواهیم کرد. ما باید فرآیندهای فکری خیلی مشابهی داشته باشیم. منظورم اینه که ما توی زندگی اولمون عاشق همدیگه بودیم.
در عجب بودم که آیا اونم به این جا اومدن به توی خونه موندن ترجیح داده بود.
چند دقیقه بعد از این که همه جمع شدن، شروع به توضیح کار کردن. بعدش، برای اولین بار پس از مدتی، طلسم جادویی رو شنیدم: «جفت بشید.»
به اندازه کافی مطمئن بودم که نه من و نه هیراگی کسی رو نداشتیم که باهاش جفت بشیم، بنابراین به عنوان دو نفر باقی مونده، آخرش برای هم موندیم.
از دوران دبیرستان چنین اتفاقی نیفتاده بود، بنابراین احساس بدی داشتم و از طرفی هم آرامش بخش.
با گرمای جهنمی لباسهای سانتا از کف پا تا کلاه، باید خانوادهها و زوجهای در حال جشن گرفتن رو میدیدیم و به اونها بدون هیچ علاقه قلبی «کریسمس مبارک!» و «سال نو مبارک!» میگفتیم.
حتی یک نفر اون طرف میز نبود که خوشحال به نظر نرسه.
با نگاه کردن به هیراگی در کنارم فکر کردم که قبلا ما اون طرف بودیم.
هیراگی تقلا میکرد که با مهمانها مودبانه رفتار کنه و تماشای چنین چیزی دلخراش بود.
[1]. قطعه ای متعلق به گروه Radiohead
[2]. گروه موسیقی انگلیسی در سبک راک و الکترونیک که از سال 1985 تا کنون فعالیت می کند.
[3]. شرکت ژاپنی Peace که از سال 1946 سیگار و تنباکو تولید می کند.
کتابهای تصادفی
