شروع دوباره
قسمت: 13
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
61 شــصت و یـک
وقتی برای وقت استراحت به اتاقِ پر از گرد و غبار اجتماعات برگشتیم، جعبه های بنتو رو بین ما تقسیم کردن.
بیرون همه جا با رنگهای کریسمس تزئین شده بود، اما داخل فقط یه صرف ناهار معمولی بود.
تقریبا نیمی از غذا رو باقی گذاشتم، زبالههام رو توی جعبه مقوایی انداختم، مدرک عبورم رو توی جیبم گذاشتم و توی فروشگاه قدم زدم.
اولین بارم نبود که اینجا کار میکردم، بنابراین میدونستم که خیلی سهل انگار هستن. اون طور که میخواستم این اطراف قدم بزنم، من رو به دردسر زیادی نمیانداخت.
کریسمس بود، فروشگاه غلغله بود، با این حال، به ندرت کسی توی غرفهی ساز در طبقهی پنجم بود.
چیزی نبود که به شکل خاصی بخوام بخرم، اما خودم رو در حالی پیدا کردم که به شکل طبیعی به اونجا کشیده شدم.
همونطور که به گیتارها و ارگ ها خیره شدم، اتاق موسیقی رو که اغلب توی دبیرستان ازش بازدید میکردم به یاد آوردم.
به یاد آوردم که روز تمرین فارغ التحصیلی، هیراگی رو دیدم، که همین گونههام رو کمی گرم کرد.
وقتی از یه گوشه فروشگاه به گوشه ای دیگه میرفتم، چیزی نظرم رو جلب کرد: دسته سازدهنیهای مارین بندِ شرکت هوهنِر[1].
این یه سازدهنی ده سوراخه بود که از چوب ساخته شده بود و من در واقع به نوعی از طرحش خوشم اومد.
به همین ترتیب میتونید زیبایی عملکردی یه تپانچه رو هم تحسین کنید. من حتی حلقه اسم «مارین بند» رو هم دوست داشتم.
ناگهان تصمیم گرفتم اون رو به عنوان هدیه کریسمس برای خواهرم بخرم.
چه به سازها علاقه داشت یا نداشت، اگر فقط وانمود میکرد که دوستش داره، راضی بودم.
فقط برای یه سازدهنی کمی گرون بود، اما بدون تردید داشتن خریدمش و حتی بسته بندیش کردم.
من فقط بعد از خروج از فروشگاه متوجه شدم، اما سازدهنی برای خواهرم کاملا مناسب به نظر میرسید.
تصور دست های کوچکش که سازدهنی رو گرفته و ماهرانه مینوازه، آسون بود. در حقیقت احساس میکردم که اون باید توی زندگی اولم سازدهنی میزد. بعد از اون به سمت محل سیگار کشیدن بیرون رفتم.
وقتی داخل ساختمون بودم متوجه نشده بودم، اما به طرز وحشتناکی سرد بود. نمیدونستم چه زمانی برف شروع به باریدن کرد، اما بعضی جاها تا ده سانتی متر میرسید.
ابرها به حدی ضخیم بودن که تاریکی باعث شد با وجود بعد از ظهر بودن، بیشتر شبیه به شب باشه.
یه عالمه از ماشینها چراغهای جلوشون رو روشن کرده بودن.
من به شکل تصادفی به بیرون از پارکینگ نگاه کردم و یه ماشین آبی آشنا رو دیدم که اونجا پارک شده بود و شامهم با کار افتاد.
این ماشینی بود که توی روزهای تعقیبم اغلب دیده بودم؛ یعنی ماشینی که توکیوا و سوگومی سوار میشدن. از اونجایی که نسبتا مدل کمیابی بود، بلافاصله شناختمش.
پس شاید باید یه نگاه دقیق تر به اون برنامه ای که توکیوا بهم داد میکردم، تاسف میخورم. اگر میدونستم این دو نفر به اینجا می آن قطعا این کار رو نمیگرفتم.
بعد از این که سیگار دومم رو تموم کردم، به آهستگی به محل استراحت برگشتم. برنامه رو از کیفم بیرون آوردم و نگاهش کردم.
بر اساس برنامه، اونها قصد داشتن بعد از این توی یه رستوران شیک شام بخورن. اوه، چه قدر مسرت بخش!
احتمالا میتونید حدس بزنید که بعدش چه اتفاقی افتاد؛ توکیوا و سوگومی به بخت آزمایی کوچک هیراگی اومدن و من در حال فرار بودم.
لحظهای که اونها رو دیدم، بلافاصله چشمهام به اطراف حرکت کرد و به دنبال جایی برای پنهان شدن بودم. ترجیح میدم بمیرم تا توکیوا رو در چنین زمانی ملاقات کنم.
به یقین میدونستم اگر من رو در چنین جایی، در چنین روزی و در چنین کاری ببینه، همین رو تبدیل به خوشی برای خودش میکنه. امروز قرار نبود منبع تغذیهش باشم.
به اولین جایی رو که دیدم گریختم، پشت درخت کریسمس روی دیوار. درخت تنومندی بود، حدود پنج متر بلندی که برای پنهان شدن پشت سرش عالی بود.
با این حال، وقتی پشت درخت چرخیدم، قبلا یه نفر از اون طرف اومده بود، و من ترمز کردم و ایستادم. تقریبا یه برخورد از رو به رو بود.
فکر نمیکنم من و هیراگی بیش از یک ثانیه برخورد چشمی داشتیم.
با این حال، ما میدونستیم. با هم پشت درخت چمباتمه زدیم و منتظر موندیم تا توکیوا و سوگومی برن.
خوشبختانه، موفق شدیم که ما رو نبینن، هر چند وقتی یه بچه اومد و ما رو دید فریاد زد: «مامان، بابانوئل قایم شده! دوتاشون!» تو رو خدا امون بده، بچه جون.
بعد از این که توکیوا و سوگومی از بخت آزمایی خارج شدن، به این فکر کردم که اونها می خوان در آینده چه کاری انجام بدن. شاید هیراگی که کنار من آه میکشید، به همین فکر میکرد.
ایش، اغلب اوقات این قدر احساس بدی ندارم.
ساعت پنج فرا رسید و پایان بخت آزمایی نزدیک شد؛ بازدیدکنندهها هم ته کشده بودن. من و هیراگی با هم توی اتاق استراحت بیکار بودیم.
گوشه اتاق یه رادیوی قدیمی بود. چوبی بود با دوتا دستگیره ی بزرگ و موسیقی رو خیلی ضعیف پخش میکرد.
چیز دیگه ای برای نگاه کردن یا گوش دادن وجود نداشت، بنابراین روی گوش دادن به رادیو تمرکز کردم.
آهنگی رو پخش میکرد که برای من کاملا آشنا بود.
«شروع دوباره» از جان لنون.
شروع کردم به سرسری و ملایم زمزمه کردن.
فکر کردم در چنین روزی توی زندگی اولم، من هم همین کار رو انجام دادم، همین آهنگ رو زمزمه کردم.
چند ثانیه طول کشید تا متوجه شدم چیزهایی رو به یاد میآرم که مطمئنا نباید قادر به یادآوردنشون باشم.
بلافاصله متوجه شدم سیل خاطرات از زندگی اولم برگشته.
هجوم عظیم اطلاعات چنان سریع مغزم رو پر کرد که تقریبا غش کردم.
و این زمانی بود که به یاد آوردم که توکیوا و سوگومی در شرف مرگ بودن.
62 شـــصت و دو
اگر در دراز مدت به طالع یک نفر نگاه کنید، شاید همه چیز متوازن بشه.
این چشم انداز از زندگی معمولا توسط افراد بدشانس به عنوان دلداری پذیرفته میشه.
اما توی این مورد منحصر به فرد، میشه برعکس بهش نگاه کرد.
عجیبه، من واکنش زیادی به این ادراک نشون ندادم.
«آه، درسته. اون دو نفر قراره بمیرن.» همهش همین بود.
تصور میکنم از روی خوشحالی بود.
از این گذشته، نفرت من از توکیوا تغییر ناپذیر بود و سوگومی در هر صورت نمیتونست مال من باشه.
در واقع وقتی صحبت از دست نیافتنیها میشه، بهتره که اصلا وجود نداشته باشن.
دلم براشون نمیسوخت. چه کسی اهمیت میده؟ اونها تا همین جا هم چنین زندگی شادی داشتن.
در واقع، شاید بتونید اون رو خوشحال کننده بدونید که اونها در اوج خوشبختیشون بمیرن.
بدون شک من فقط به عنوان فردی که دهسال زندگی بیهودهای داشتم میتونستم چنین چیزی رو بگم.
ساعت شش رسید. اگر همه چیز همونطور که من تصور میکردم پیش میرفت، در حال حاضر توکیوا و سوگومی رادیوی ماشین رو بستن و یه سی دی رو توی پخش کننده استریو میذارن.
افسانه جان لنون بود، و اونها از اولین آهنگ، «تصور کن[2]»، به ترتیب لیست آهنگها پایین میرفتن.
و زمانی که به آهنگ دوزادهم، «شروع دوباره» رسید، اونها می میرن.
بلند شدم، رفتم سمت رادیوی گوشه اتاق و صدا رو زیاد کردم.
چرا الان خاطراتم برگشتن؟ روش فکر کردم.
چرا دقیقا این زمان استراحت کرده بودم؟ چرا رادیو توی این اتاق بود؟
صبر کن، چند وقت بود رادیو اینجا بود؟ میدونستم که حداقل هفتهی گذشته چنین چیزی وجود نداشت.
به این فکر کردم که همهی اینها نشانه ست.
زمانی که آهنگ تمام شد، به یه نتیجه بیاساس رسیده بودم.
دوباره دارم آزمایش میشم.
تا ببینن آیا میتونم توی زندگی دومم شریک مناسبی رو پیدا کنم یا نه.
تا ببینن آیا میتونم انتخاب درستی داشته باشم یا نه.
63 شــصت و سـه
صورت خسیم رو با آستین پاک کردم و توی آینه به خودم نگاه کردم. من اونجا بودم، توی اون بابانوئل احمقانه.
گفتم: «تو حق داری همه ی اینها رو بدونی.»
«همه چیز تقصیر منه، برای این که عاشق فرد اشتباهی شدم.»
«اگر این کار رو نمیکردم، به هر حال باید الان تقریبا بدون تغییر نسبت به زندگی اولم زندگی میکردم. و اگر همینطور بود، خانوادهم، اوسومیزو و تو. همه چیز یکسان میبود، ما همچنان زندگی رضایت بخشی داشتیم.»
«اما من یه اشتباه وحشتناک کردم. من برای یه فرد اشتباه گند زدم به همه چیز. و علاوه بر اون، به این باور ادامه دادم که اون همون دختریه که قرار بود باهاش باشم و تا این زمستون هرگز متوجه اشتباهاتم نشدم. چون من یه احمق تمام عیارم. این همهی چرخدندهها رو از کار انداخت. حتی مردی که توی زندگی اولم واقعا بهش نزدیک بودم، بار دوم برام ترسناک شد. من مثل یه منبع مسریِ بدشناسی ام.»
«توی زندگی دومم، تبدیل به فردی شدم که برای جایگاهِ من اولی مناسب نبود.»
«و چرا باید این اتفاق بیفته، چون همزادم ظاهر شد. شخصی دیگه نقشی رو بازی کرد که توی زندگی اولم به من داده شده بود. و دوست دختر من هم به کسی تبدیل شد که دیگه برای نقشِ اولش مناسب نبود، بنابراین این موقعیت به وسیله همزادش ازش گرفته شد. پس ما دوستهای بازنده شدیم. حدس میزنم غیرممکن نیست که اینم سرنوشت باشه، اما یه قسمت از سرنوشتی تلخ.»
«من تنها کسی نیستم که عاشق فرد اشتباهی شده. اما هیراگی، میدونم که نمیتونستی در این مورد کاری کنی. هر کسی که توی زندگی اولم منو میشناخت، تصور میکرد من توکیوا هستم، نه منِ زندگی دومم... پس دوباره، هر دوی ما درگیر افراد اشتباهی شدیم که با همین اوضاع رو به شکل فزاینده ای از کنترل خارج کردیم. ما نمیتونستیم بدتر از این «همدیگه رو نادیده بگیریم».»
«بنابراین ما افراد اشتباهی رو دوست داشتیم... اما این چیزیه که من فکر میکنم. حتی اگر اون عشق بر اثر یه اشتباه به وجود اومده باشه، آخرش هم، برای زندگی دوممون، واقعیتره.
به خاطر تصور نادرست اولیه ما، سالها به ترتیب در مورد سوگومی و توکیوا فکر میکردیم. الان سوگومی برای من فرد اصلیه و توکیوا برای تو.»
«و راستش رو بگم، هر دوی اونها ظرف یک ساعت از این دنیا می رن... داشتم دربارهش فکر میکردم، و احساس میکنم این یه پیشرفت ایده آل برای ماست. چون اگر همینطور منتظر بمونیم، سوگومی هرگز مال من و توکیوا هم مال تو نمیشه. به علاوه، هر زمان که اونها رو ببینیم، ناخواسته زندگی اولمون رو به یاد میآریم، که برای همیشه توی گذشته گرفتار شدیم. پس اگر سوگومی و توکیوا از بین برن بهترین چیزه. اون وقت بالاخره میتونیم از رویاهای غیرممکن و حسرتهای غیرقابل حل خودمون فرار کنیم. آره، لحظهای که اونها از بین رفتن، زندگی دوم ما در واقع میتونه شروع بشه. این واقع بینانه ترین و علاقانه ترین راهه. ما همه چیز رو درباره زندگی های اولمون فراموش میکنیم، همه چیز رو درباره توکیوا و سوگومی...»
توقف کردم.
همین کافی بود.
از دستشویی خارج شدم و به اتاق استراحت برگشتم.
من فقط باید با هیراگی رو به رو میشدم و سخنرانی طولانیای رو که تمرین کرده بودم بهش میگفتم.
این تمام چیزی بود که وجود داشت.
64 شــصت و چـهار
با این حال نمیدونم چرا وقتی به اتاق استراحت برگشتم اون کار رو انجام دادم.
به هیراگی (که چونهش رو روی دستش گذاشته بود و به رادیو گوش میداد) نگاه کردم، دستش رو گرفتم و از اتاق بیرون پریدم.
اما واقعا چارهی دیگه ای نداشتم. نمیدونستم میتونم کاری رو که میخوام انجام بدم به تنهایی از پسش برمیآم یا نه.
و اگر کسی بود که به من ایمان داشت و کمکم میکرد، قطعا اون بود.
چشمهای بچهها با دیدن دوتا بابانوئل که توی فروشگاه میدویدن، برق زد.
خب، این چیزی نبود که هر روز بتونی ببینی.
یکی از بچههایی که روی پله برقی از کنارش گذشتم، ناامیدانه سعی کرد برخلاف پله برقی بدوه تا من رو دنبال کنه اما راه به جایی نبرد.
انصافا منظره قابل ستایشی بود.
65 شــصت و پـنج
هیراگی چیزی نگفت و فقط همراهم میاومد. شاید چیز خاطره انگیزی در مورد دستی که گرفته بودش پیدا کرده بود.
و فکر میکنم فرضم درست بود؛ بالاخره خودم هم همین حس رو داشتم.
وقتی رفتیم بیرون، با طوفان برف سهمگینی روبه رو شدیم. هیراگی رو روی صندلی مسافر گذاشتم و خودم روی صندلی راننده نشستم و موتور رو روشن کردم.
دید خیلی بد بود، حتی نمیتونستید خطوط جاده یا هیچ علائمی رو تشخیص بدید. حتی نمیشد پیاده رو رو از جاده تشخیص داد.
برنامه توکیوا رو از کیفم بیون آوردم و سعی کردم مسیری رو که اونها در پیش می گیرن، بفهمم.
خوش بختانه، رستورانی رو که قصد رفتن به اون رو داشتن، می شناختم. با طی کردن کوتاهترین مسیر از اونجا به خونه توکیوا، باید میتونستم تقاطعی رو پیدا کنم که تصادف رخ می ده.
از اولین آهنگ که «تصور کن» بود، تا آهنگ دوازدهم یعنی «شروع دوباره»... تخمین بزنیم هر آهنگ حدود چهار، پنجاه دقیقهای میشد.
قطعا تموم شدنش نزدیک بود؛ مطمئن نبودم که بتونیم به موقع انجامش بدیم.
و کارهای بیشتری برای ما وجود داشت تا این که فقط به اونجا برسیم. ما هم باید مقدماتی رو فراهم میکردیم.
چیزهایی رو که نیاز داشتیم فهرست کردم، چیزهایی که برجسته بودن.
چراغ های نورافکن. میلههای کنترل ترافیک. چراغ قوه. هر چه پرنورتر، بهتر.
باد شدید باعث شد برف جلوی ماشین بلند بشه و به طور موقت دیدم رو مسدود کنه.
به شکل غیر ارادی واکنش نشون دادم و پدال گاز رو رها کردم، بعدش متوجه شدم که دارم از جدا کننده رد میشم و سریع چرخ رو به طرف دیگه منحرف کردم.
به خودم گفتم یالا، محکم بگیرش. اگر اول ما تصادف کنیم دیگه چی رو میخوایم نشون بدیم؟
وضعیت پرتنشی بود، هر چند از طرف دیگه، نمیتونستم بامزه نبینمش. لبخند عجیبی روی لبم نشست. پیدا کردن خودتون در حال انجام کارهایی که از خودتون انتظار ندارید، شاید یکی از بهترین چیزها توی زندگی باشه.
این موضوع عمدتا توی زندگی دومم آزارم میداد، اما وقتی بتونید کارهای غیرمنتظره ای انجام بدید که نمیتونید به خودتون توضیحش بدید، احساس خوبی داره.
پشت چراغ قرمز گیر افتادم، با بیمیلی ماشین رو متوقف کردم. احتمالا میتونستم ازش عبور کنم، اما بعید به حسابش آوردم.
با نگاه کردن به ساعت، ما انقدر هم به وسیله زمان تحت فشار نبودیم.
به صندلی مسافر نگاه کردم و هیراگی رو دیدم که طوری به من نگاه میکنه انگار توضیحی میخواد.
کمی فکر کردم، بعدش یخ بینمون رو شکوندم.
«در اصل، ما کسانی بودیم که قرار بود بمیریم.»
شاید این روش مناسبی برای بیان کردنش نبود.
[1]. Hohner Marin Band
[2]. Imagine
کتابهای تصادفی


