شروع دوباره
قسمت: 14
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
66 شــصت و شـش
«اون کریسمس، بیست سالمون بود. همین امروز بود. توی زندگی اولمون هم برف وحشتناکی بارید... یادت میآد؟ همون کاری که توکیوا و سوگومی انجام دادن، ما فروشگاه بزرگ رو ترک کردیم و قصد داشتیم توی یه رستوران کمی شیکتر از حد معمول شام بخوریم، بعدش به خونه بریم و استراحت کنیم.»
«اما توی راه برگشت از رستوران، اون کولاک شدید نه تنها دیدن رو سخت کرد، بلکه باعث قطع برق خیلی از راهها شد. اگر بخوای میتونی بهش رمانتیک نگاه کنی؛ یه کریسمس خاموش... کی میدونه، شاید بابانوئل به سیم های برق خورده بود. اما مشکل این بود جاده هایی که ما توی اون رانندگی میکردیم حتی چراغهای اضطراری نداشتن. این قطعیای تو مقیاس بزرگ بود.»
«ما توی ماشین در حال گوش دادن به سیدی افسانهی لنون بودیم که این اتفاق افتاد.
تو قبلش «شروع دوباره» رو از رادیو شنیده بودی، بنابراین به من گفتی که میخوای بهترین آهنگهای لنون رو گوش کنی. میتونم بگم ایدهی خیلی زیبایی برای کریسمس بود. اولین آهنگی که پخش شد «تصور کن» بود، دومی «کارمای فوری[1]»، «مادر[2]»، «مردِ حسود[3]»، «قدرت به مردم[4]»، «بوقلمون سرد[5]»، «عشق[6]»، «بازی های ذهنی[7]»، «هر چیزی که تو رو به شب میبره[8]»، «رویای شماره نُه[9]». وقتی «کنارم بمان[10]» تموم شد و دوازدهمین آهنگ، «شروع دوباره» آغاز شد... همون موقع بود که این اتفاق افتاد.»
«با خاموشی و کولاک، ما به سختی میتونستیم چیزی جز برف ببینیم. سعی کردم تا جایی که میتونم با احتیاط رانندگی کنم. اما یک دفعه، واقعا آنی بود، یه ضربه بزرگ مثل این که قطعات بدنم تکهتکه شده حس کردم.»
«همون زمان احساس کردم یه نور کورکننده وجود داره. شاید یه کامیون یا چیزی با ما برخورد کرده باشه. شاید یه تقاطع بود، اما من فکر کردم یه جاده مستقیمه. بدون زمانی برای آماده شدن، بدون زمانی برای پشیمونی، زندگی ما بلافاصله به پایان رسید.»
«... و دفعهی بعدی که بیدار شدم، متوجه شدم زمان ده سال به عقب برگشته. نه، بخوام دقیق باشم، زمان برای هر دوی ما به عقب برگشته بود... شاید بتونم بهش بگم معجزه کریسمس. به هر حال به ما فرصت دوم داده شد.»
«اما چه نیازی به برگردوندن ما به یک دهه قبل وجود داشت؟ فقط یک دقیقه برای جلوگیری از تصادف کافی بود. و با این حال ده سال به عقب برگشتیم، در حالی که بخشی از خاطراتمون توی این سفر آسیب دیده بود. همینطور میتونی در نظر بگیری که آسیب به خاطرات همون چیزیه که وقتی این قدر عقب میری، به دست می آری.»
«... بیاید بگیم که یه خدا، یه بابانوئل، یا هر چیزی که می خوای اسمش رو بذاری، یه موجود مطلق مثل اون وجود داره، که تصمیم گرفت به ما فرصت دیگه ای بده. چرا ما رو ده سال به عقب برد؟ خب، این نتیجه ایه که من بهش رسیدم. شاید اونها نتونن مستقیما افرادی که توی مشکل افتادن رو نجات بدن، مثل این که بگن پووف، شما نجات پیدا کردید. شاید اونها فقط میتونن یه فرصت شلیک دوم نسبتا خوب به اونها بدن. اونها میتونن از مرگ بیمعنی جلوگیری کنن، اما این تنها کاریه که میتونن انجام بدن.»
«بنابراین من از جزئیات چهطور اتفاق افتادنش اطلاعی ندارم. اما با نگاه به شرایط، شاید نقش ما یه نقش حمایتی باشه. برای حمایت از همزادهامون. برای این که صندلیهایی که در طول زندگی اولمون روی اون نشسته بودیم، به افرادی توی زندگی دوممون بدیم. تا اونها رو به اون زوجِ جوان جذاب و شاد بسپریم و با زندگیهای دوممون که کاملا مخالف زندگی اولمون بود، از خودمون دست بکشیم. و طبیعتا، موفق شدیم. بخشهای تصادف رو به توکیوا و سوگومی سپردیم.»
«... صادقانه بگم، نمیدونم این بهترین چیزه یا نه. چون اگر اون روز می مردیم، به این معنی بود که زندگی ما از اول تا آخر عالی بوده. من حس میکنم این انتخاب به مراتب بهتر از ده سال پوچ زندگی کردن بود.»
«اگر اونها رو نادیده بگیریم، همون حادثه اتفاق میافته و جونشون از دست میره. اگر حق با من باشه، از نظر تئوری، این دقیقا همون چیزیه که ما میخوایم.»
هیراگی با دقت گوش داد و چیزی نگفت.
با دیدن سر تکون دادنش در گوشه زاویه ی دیدم دوباره احساس خاطره انگیزی کردم.
گفتم: «به هر حال. امروز برای نایده گرفتن چنین تراژدی ای زیادی شاده.»
«از این گذشته، شب کریسمسه و ما حتی لباس بابانوئل پوشیدیم. اگر بابانوئل شادی رو پخش نکنه چی میشه؟... به علاوه، همونطور که من زندگی اولم رو دوست داشتم، باید زوجی رو که دوباره اون رو تجربه میکنن دوست داشته باشم. همون قدر که من از اعتراف کردنش متنفرم، توکیوا منِ دیگهی عزیزمه. و هر چهقدر هم که اشتباه باشه، منِ زندگی دومم عاشق سوگومیه. مطمئنم تو هم همین حس رو در مورد اون چیزها داری.»
«بنابراین میخوام نشون بدم که میتونیم از تلاش دوم استفاده کنیم.»
«با تموم درسها و برگشتهای راند اول، ما کاری میکنیم که دومی خیلی بهتر بشه.»
67 شــصت و هـفت
زمانی که محل حادثه رو پیدا کردیم و مقدماتمون رو انجام دادیم، به نظر میرسید که حدود پنج دقیقه با قطع برق فاصله داشتیم.
فکر میکنم به لطف هیراگی که فورا میدونست چی میخوام بهش بگم، تونستیم با زمان زیادی آماده بشیم. با هم زیر چراغ جاده ایستادیم و منتظر قعطی برق بودیم.
هیراگی با ترس به شونه م زد و پرسید: « قبلا کسی رو مثل این نجات دادی؟»
گفتم «نه این اولین باره. بنابراین نمیتونم بگم اینجا کارم رو به خوبی انجام میدم. من باید کسی میبودم که میتونست جون افراد بی شماری رو نجات بده، اما الان تصمیم گرفتم دو نفری رو نجات بدم که میخواستم نجات پیدا کنن.
اما همه کم و بیش همینطور نیستن؟ فکر نمیکنم باید احساس گناه به خصوصی داشته باشم.»
اون گفت: «...میفهمم. وقتی این طور بیانش میکنی، ممکنه حق با تو باشه. این اولین باریه که از خاطراتم برای نجات کسی استفاده میکنم.
از زمانی که بار دوم شروع شد، هرگز فکر نکردم از خاطرتم برای انجام کاری استفاده کنم. میتونی ببینی که چهطور شد، اما حقیقتا، من آرزو میکردم که میتونستم زندگی گذشتهم رو کپی کنم.»
با احساس گناه گفتم: «منم همینطور. هرگز قصدی جز این نداشتم.»
«...میدونم.» هیراگی در حالی که سرش پایین بود، لبخند زد
لبخندش با لبها محکم بسته شده بود و گوشههای دهنش فقط کمی بالا رفته بود، اما به طرز عجیبی یادآورد لبخند خودم بود.
این یه لبخند احتیاطی بود. عبارتی که معمولا توسط ترسوهایی که حتی از خوشبختی میترسن استفاده میشه.
قلبم پر از احساس گناه شد که این طور میدیدمش.
گفتم: «من واقعا متاسفم که تو رو هم درگیر این موضوع کردم. میدونم که حق ندارم ازت کمک بخوام. از این گذشته، در وهله اول همهی اینها تقصیر منه. اگر توی زندگی اولم با دقت بیشتری رانندگی میکردم، این اتفاق نمیافتاد. اگر چنین اشتباه احمقانهای مرتکب نشده بودم، همهی آدمهای اطرافم میتونستن شادتر زندگی کنن.»
هیراگی انگشت اشارهش رو بالا برد. «هی میشه یه چیز بهم بگی؟»
پرسیدم: «چی؟»
هیراگی ضعیف صحبت کرد. «شاید کاری که میخوایم انجام بدیم، ممکنه کار خوبی نباشه. شاید ما توی رقابت برای کسانی که بیشتر از همه براشون ارزش قائل بودیم، اشتباه هولناکی مرتکب شدیم. شاید این اشتباه تو بود که بار دوم زندگی آدم ها رو بدتر کرد. شاید از همه ی چیزهایی که توی دهه گذشته تغییر کرده، بازگشتی وجود نداشته باشه. اما با این حال، دلیلی وجود نداره که من خوشحال نباشم، درسته؟»
از تعجب کمی لکنت زبون گرفتم «اوو...اوم، شاید نه، گمون میکنم.»
«خوشحالم که تونستم دوباره این طور باهات حرف بزنم.» هیراگی این رو گفت و بعد چشم هاش رو ریز کرد. «هی، فکر میکنی ما الان باید خوشحال باشیم؟ مطمئنا، ما تمام این مدت با هم بودیم، اما این اولین باری نیست که واقعا همدیگه رو میشناسیم؟ میتونیم اسمش رو تجدید دیدار زندگی دوممون بذاریم؟»
«میدونستم دهنم داره شل میشه. «تو درست میگی. باشه، خب، بیا تجدید دیدارمون جشن بگیریم.»
فکر کردم این واقعا اون نوع مکالمه ایه که برای ما مناسب بود.
هیراگی به طرز غیرماهرانهای دستهاش رو دراز کرد. به آرامی اون رو در آغوش گرفتم، اما البته این به همون اندازه ناشیانه بود. هیراگی با تمسخر خندید: «اوه نه، دارم مضطرب میشم.»
اما این اولین باری بود که بعد از ده سال در آغوش میگیریم یا در آغوش گرفته میشیم. قابل انتظار بود.
«امیدوارم زیاد عصبانی نشی.» هیراگی این رو در حالی گفت که صورتش رو توی سینهی من فرو کرد.
«توی دبیرستان، من تو رو با دیده تحقیر به عنوان کسی که توی موقعیت مشابهی قرار داشت میدیدم، تا توی ذهنم کمی ثبات داشته باشم. وقتی شرایط سخت میشد، سریع به تو نگاه میکردم و فکر میکردم «هنوز از اون بهترم»، و این به من آرامش میداد. ...
وحشتناکه، نه؟»
«فکر میکردم چنین کاری می کنی.» به شکل ناخوشایندی لبخند زدم. «چون منم همین کار میکردم.»
هیراگی مدتی سکوت کرد.
«در این صورت» این رو گفت و به بالا نگاه کرد. «فکر میکنم میتونیم این طور بهش نگاه کنیم. با نگاه تحقیر آمیز تو به من و من به تو، تونستیم این سالها رو تحمل کنیم. حتی زمانی که تو اطرافم نبودی، وقتی احساس تنهایی یا خالی بودن میکردم، تو رو کنار خودم تصور میکردم. و اگر تو هم همین کار میکردی... به یه معنا، حتی وقتی همدیگه رو از دست داده بودیم، همیشه از هم حمایت میکردیم. من فکر میکنم ما میتونیم از این جهت بهش نگاه کنیم. از یه دید کاملا برعکس.»
با سر تکون دادن نیشخندی زدم: «... مطمئنا برعکسه.»
چشمهاش رو نگاه کردم. احتمالا به خاطر سالهای بدی که روی هم انباشته شده بود، به شکل غریزی سمت دیگه ای رو نگاه کردم.
اما با چیزی که داشت رخ می داد، باید توی چشمش نگاه می کردم. دوباره، محکم بهش چشم دوختم.
«خب، کمتر از یک دقیقه تا قطعی باقی مونده. تقریبا زمانش رسیده افرادی رو که به اشتباه دوستشون داشتیم، اما واقعی دوستشون داشتیم، نجات بدیم.»
هیراگی با قاطعیت جواب داد «درسته.»
«اما، ام، میتونی یه لحظه صبر کنی؟ قبل از خاموش شدن چراغها و تاریک شدن همه چی، میخوام آخرین چیز بررسی کنم... میدونم که حق ندارم این کار باهات انجام بدم. چون من هم از اول دنبال شخص اشتباهی رفتم. ولی من و تو آدمهای بی عیبی نیستیم، پس به این فکر نکنیم حق با کیه.»
«چی رو چک کنی؟»
قبل از این که حرفم رو تموم کنم، خود رو کش داد تا گونهم رو ببوسه.
«ببخشید.» هیراگی گفت. «این بود.»
در واقع، این تنها بررسی ای بود که نیاز بود انجام بشه.
فقط توی یه لحظه خیلی چیزها رو فهمیدم.
من همیشه روی چیزهای سطحی متمرکز بودم. این نقصی بود که روی حافظهی من توی زندگی دوم و حتی طرز فکرم تاثیر گذاشت.
این باعث شد احساساتی رو نادیده بگیرم که نمیتونستم توی کلمات بیان کنم. حتی بیان این حقیقت که من این کار رو کرده بودم برام سخت بود.
متوجه شدم که چیزی در مورد چیزهایی که دوست داشتم برای همیشه به خاطر داشته باشم، به یاد ندارم. بینش این که چی مهم بود و چی نبود رو از دست دادم.
من نباید به خاطرات زندگی اولم که حتی واقعی هم نبودن اهمیت میدادم. من نباید اونها رو بیشتر از «مجموعهای از احتمالاتی که ممکنه رخ بدن» در نظر میگرفتم.
در حالی که چشمهاش رو پایین انداخته بود، گفت: «پس ما این قدر به هم نزدیک بودیم.»
تقریبا در همون لحظه ای که هیراگی فاصله گرفت و به سمت من برگشت، همهی چراغها خاموش شدن.
تاریکی واقعی، که ما نسبت به اون کاملا بیتفاوت بودیم، شهر رو در سلطه خودش گرفت.
درست مثل اون روز ده سال پیش.
68 شــصت و هـشت
واقعا صحنهی مسخرهای بود.
دوتا بابانوئل توی شب، بعد از قطع برق، با استفاده از دستگیرههای کنترل ترافیک سعی دارن مراقب عبور و مرور باشن. حتی دوستانتون هم این رو باور نمیکنن.
چراغهای نورپردازی رنگارنگ اطراف، از منظری خاص، شبیه چراغهای کریسمس بودن.
قرمز، آبی، زرد، سبز. با وجود این که وقت نداشتیم، خودمون رو به زحمت انداختیم با نمایی خوب اونها رو بچینیم.
انقدر توی فضای خارق العادهای غرق شده بودم که وقتی زوجها ماشینهاشون رو برای ما متوقف میکردن، بارها به اونها «کریسمس مبارک!» گفتم.
حتی یک ذره هم نباید میخواستم چنین چیزی بگم، اما سرمای یخبندون و لباس یه کاری با سرم کرده بودن.
واقعا طوفان برف وحشتناکی بود و فقط باز نگه داشتن چشمهامون کار سختی بود. از سرما ناخودآگاه دندونهای عقبم رو به هم فشار میدادم و فکم درد می گرفت.
تقریبا تمام بدنم یخ زده بود، به طوری که حتی نمیتونستم احساس کنم چهقدر لباس پوشیدهم.
به علاوه، گاهی اوقات مجبور میشدیم برفی رو که چراغ های نورپرداز رو پوشونده بود پاک کنیم، بنابراین به این طرف و اون طرف حرکت میکردیم.
مطمئنا اگر زیر گرفته میشدیم هم تعجبی نداشت. اما ما تونستیم زنده بمونیم، شاید به لطف لباس های متمایزمون.
برای یک روز، از بابانوئل سپاسگزار بودم. اگر جک لنترن[11] بودم قطعا میمردم.
با این حال، اگر یک کم گرمتر بود، عالی میشد؛ این لباس اون قدری هم که به نظر میرسه در برابر سرما محافظ خوبی نیست. تا مغز استخونم یخ زده بود.
در حالی هدایت ترافیک خودمون رو انجام میدادیم، من تمام مدت به هیراگی فکر میکردم.
و منظورم توی زندگی اولمون نیست. من به شکل طبیعی تمام بخش های مشترکی رو که توی دومی با هم داشتیم به یاد آوردم.
وقتی برای مسابقات بین اللملی فوتبال مدارس، یا یه رویداد تقدیر هنری یا هر چیز دیگهای سوار اتوبوس میشدیم، کسی رو نداشتیم که باهاش بشینیم، بنابراین همیشه توی سکوت در جلوترین صندلی می نشستیم.
با هم بیرون از درمانگاه مینشستیم، منتظر پرستار مدرسه میشدیم که هیچ وقت هم نمیاومد.
در حین مسابقات بیسبال، من توی یه کلاس خالی پنهان میشدم و اون هم همین کار رو میکرد، و هر دوی ما هم توی جشن آغاز تحصیل شرکت نکردیم.
توی برگ وظایف برای راه اندازی جشنواره فرهنگی، فقط ما دو نفر بودیم که حضور نداشتیم.
روز تمرین فارغ التحصیلی، توی اتاق آمادهسازی موسیقی همدیگه رو دیدیم و شریک جرم هم شدیم.
روز فارغ التحصیلی، ما تنها کسانی بودیم که بلافاصله بعد از سخنرانی طولانی معلم، کلاسمون رو ترک کردیم.
حتی توی دانشگاه هم مثل همیشه بدون دوست بودیم، همیشه توی بخش پشتی کلاس نشسته بودیم و ترشرو به نظر میرسیدیم.
نمیدونستم خاطرات خوب هستن یا بد، اما اون خاطرات همونطور به من آرامش میداد که موسیقی میداد.
و بالاخره، حدود دوازده دقیقه بعد از خاموشی.
اون ماشین آبی به آرامی رد شد و ما اونها رو دیدیم.
ما خودِ سابقمون رو دیدیم.
از شروعش تا پایانش، اونها از هیچ چیز خبر نداشتن.
توکیوا و سوگومی نمیدونستن که همزاد من و هیراگی هستن، و تا زمانی که به اونها نمیگفتیم، هرگز نمی فهمیدن که ما جونشون رو نجات دادیم.
اما شاید این بهترین کار باشه. به شخصه نجات جون اونها بدون این که متوجه بشن برای من هیجان انگیز بود.
با در امان بودن اونها، هدف ما تکمیل شد. اما بعد از پیشروی تا اینجا، تصمیم گرفتیم که می خوایم اون رو تا انتها ببینیم.
بنابراین تا زمانی که برق برگشت، به هدایت کردن ترافیک ادامه دادیم.
69 شــصت و نـه
وقتی برق برگشت، مثل اجساد سرد شده بودیم، موها و پوستمون یخ زده بود و احتمالا سرما خورده بودیم یا سینه پهلو یا چیزی شبیه به اون.
میخواستیم جایی گرم بشیم، اما همهی فروشگاهها از قبل بسته بودن.
علاوه بر اون، لاستیکهای ماشین توی برف گیر کرده بودن و راه نمیرفت، و من بیشتر وسایلم رو توی فروشگاه بزرگ جا گذاشته بودم، بنابراین حتی نمیدونستم از کجا شروع کنم.
اول از همه تصمیم گرفتیم بخاری ماشین رو تا آخر روشن کنیم و توی ماشین گرم بشیم.
حتی برای کوچکترین مکالمه هم انرژی نداشتیم. ما فقط مثل احمق ها میلرزیدیم.
همون موقع صدای زنگ رو شنیدم. ساعت نیمه شب زده شد.
آره، اون لحظه به معنای پایان چرخهی تکرار بود.
دنیایی پیش روی ما قرار داشت که مطلقا ازش چیزی نمیدونستیم.
هیچ نشونهای از حلقه قریب الوقوع سوم نبود.
دوستدختر واقعیم که دندونهاش به هم میخورد، خیلی کمرنگ به من لبخند زد. اون گفت: «قطعا سرده...» فقط گفتن همین باید تلاش زیادی برده باشه.
جواب دادم: «آره، همینطوره.» اما همین که این رو گفتم، چیزی گرم در درونم احساس کردم.
با فکر کردن دربارهش، در تمام این ده سال کسی رو نداشتم که توی سرما با اون شریک بشم.
تعجب میکنم که چرا یک دفعه احساس خوشحالی کردم؟
جانشینهای ما همچنان به داشتن جایگاهمون ادامه میدادن، تمام کلاسهایی که از دست داده بودم جبران نمیشد، والدینم هر لحظه ممکن بود از هم جدا بشن، خواهرم افسرده بود، بهترین دوستم میخواست خودکشی کنه و همین الان نزدیک بود یخ بزنم و بمیرم، اما خوشحال بودم.
هر اتفاقی که از اینجا به بعد میافتاد، احساس میکردم میتونم اون رو تحمل کنم.
احساس میکردم که همراه با هیراگی، به اندازه کافی همه چیز خوب هست که بتونیم از هر چیزی عبور کنیم.
این یه باور بیاساس بود، اما باورها همیشه برای قدرتمند بودن نیازی به زمینه ندارن.
شاید به خاطر هرج و مرج اون روز حواسم پرت بود، اما به نظرم شاید خوشحالتر از اولین کریسمس بیست سالگیم بودم. و این موفقیت خیلی خیلی چشمگیری بود.
این یه کریسمس شاد ده سال در حال ساخت بود.
با دستهایی که هنوز میلرزید، هیراگی رو گرفتم و گفتم: «هی، هیراگی.» افکارم رو کاملا مرتب نکرده بودم، اما باید چیزی میگفتم.
«ما توی این ده سال خیلی چیزها رو از دست دادیم. شاید توی این مسیر چیزهایی به دست آورده باشیم، اما در مقایسه با چیزهایی که از دست دادیم، تقریبا هیچ چی به نظر نمیرسه. من اصلا نمیتونم این ده سال رو تایید کنم. احساس میکنم که ما تقریبا ده سال بی معنی زندگی کردیم.»
هیراگی با دقت به دستش خیره شده بود.
گفتم: «اما، وقتی تو رو میبینم، احساس میکنم میتونم دوباره از اول انجامش بدم. نیازی به عقب بردن زمان یا هیچ چیز دیگه ای نیست. تازه الان فهمیدم، تازه الان. یه چیز دیوانهکننده رو. فکر کنم دوباره عاشقت شدم. و نه به این دلیل که تو توی زندگی اولم دوست دختر من بودی. من به تازگی عاشق دختری که جلوی چشمامه شدم... پس ما اسم ده سال از دست رفته مون رو چی بذاریم؟ چه دهه بی حاصلی. هیراگی، من هر کاری از دستم بربیاد انجام میدم به امید این که تو دوباره عاشقم بشی. مثل زمانی که برای اولین بار همدیگه رو دیدیم.»
هیراگی لبخند زد: «... ممکنه یه جورایی سخت باشه. چون منم خیلی بیشتر از قبل دوستت دارم.»
خب، هستم. اون دقیقا میدونست من میخوام چه چیزی رو بشنوم.
صورتم رو نزدیک آوردم و هیراگی رو بوسیدم.
مثل همیشه ناشیانه بود، اما خیلی خوشحالم کرد.
درست مثل یک شروع دوباره.
70هـــفتاد پایان
سپیده دم به خونه رسیدم، اصلا خواب آلود نبودم. در واقع احساس میکردم دوباره متولد شدم.
بدنم سبک تر از همیشه بود و با نگاه کردن توی آینه متوجه شدم صورتم یک شبه تغییر کرده.
مقدمات تولد دوباره من از مدتها قبل آماده شده بود. اما اگر امروز نبود، احتمالا نمیتونستم متوجه بشم.
وسط اتاق هدیهای رو که دوستدخترم به من داده بود تکون دادم و صدای زمزمهای از تختم شنیدم.
نگاه کردم و دیدم خواهرم شروع به بلند شدن کرد. به نظر میرسید که دوباره از خونه فرار کرده.
به آرامی یه جعبه مقوایی رو نزدیک بالشت گذاشتم، مراقب بودم که متوجه نشه.
خواب آلود به من نگاه کرد و گفت «اونیچان؟» و دوباره صورتش رو تو بالشت فرو کرد.
اما درست بعد از اون، متوجه هدیهی کنار بالشت شد و با کمی تاخیر گفت «اوه...» و به نظر میرسید که اصلا حواسش به اینجا نبوده. بعد از اون بلند شد و نشست. هدیه رو از جعبه درآورد، بسته بندی اون رو با دقت پاره کرد و جعبه رو باز کرد تا ساز دهنی رو کشف کنه.
اون رو روی دهنش گذاشت و به آرامی توش دمید. اون رو روی لبش کشید و دوباره گفت «اوه.»
خواهر خواب آلودم حس کرد که موقتا گاردش پایین اومده و ردی از خود اولش نمایان میشه.
روی تخت نشستم و بهش گفتم: «هی.»
اون اینجا منتظر من بود. این شانسی نبود.
بنابراین یه چیز وجود داشت که باید میگفتم.
«برادرت از ده سال آینده برگشت.»
اون که هنوز خواب آلود بود به شکل طبیعی خندید: «خوش برگشتی!»
من همیشه از این جواب خوشم میاومد و با نوازش کردن سرش گفتم: « خوبه که برگشتم.»
با نارضایتی به من نگاه کرد، اما از درون، با توجه به عدم مقاومتش، به نظرم ازش قدردانی کرد.
گفتم: «داداشت از ده سال آینده برگشت. و به این ترتیب یه صفحه دیگه از ده سالگی تا بیست سالگی رو رقم زد... وقتی اون زندگی دوم شروع شد، اشتباهاتی رو که قرار بود مرتکب بشم میدونستم، و میدونستم که واقعا باید چه کار میکردم. از همون زمان شروع کردم، میتونستم یه اعجوبه باشم، یا فوق العاده ثروتمند، یا یه پیامبر یا یه مسیحا باشم. حتی ممکن بود شادتر از زندگی اولم باشم. اما من نمیخواستم چیزی رو تغییر بدم. اگر میتونستم همون زندگی قبلی رو داشته باشم، برای من کافی بود.»
خواهرم همراه با پلک زدن به من نگاه کرد.
«با این حال من توی بازسازی زندگی اولم به مشکل خوردم. با وجود این که میدونستم قراره چه اتفاقی بیفته، غیرممکن بود که تمام زندگیم رو همونطور که به یاد داشتم زندگی کنم و فقط زمانی متوجه شدم که خیلی دیر شده بود. قبل از این که بفهمم، خودم دومم در مقایسه با من اول بدبخت شده بود و به همین جا هم ختم نشد.»
«اکثر افرادی که توی زندگی اولم بهشون نزدیک بودم، بار دوم زندگی به دردنخوری داشتن. این یه زنجیره از اتفاقات منفی بود. اومدم ببینم چهطور بی احتیاطی من همه چیز رو به هم ریخت. احساس میکنم طاعون روی زمینم.»
«...اما، به همین دلیل، الان میدونم. میدونم که باید وضع بهتری میداشتیم. و میدونم که ظریفترین تفاوتها میتونن آدمها رو تغییر بدن. تو نمیتونی بدونی که مردم در نهایت به کجا میرسن، اما به خاطر همین دلیلی وجود نداره که ما نتونیم روزی به شادی برسیم. ما میتونیم بهش فکر نکنیم، چون توی گذشته همه چیز همیشه همینطور بوده، این برای آینده ما هر معنیای میتونه داشته باشه.»
چشمهام رو بستم، دوباره اونها رو باز کردم و گفتم: «و بنابراین میخوام همه چیز از نو شروع کنم. فکر میکنم وقتش رسیده که برای برگشتن مبارزه کنیم.»
البته خواهرم جواب داد: «من متوجه نمیشم.»
گفتم: «منم همینطور فکر می کنم.»
سخن پایانی
متوجهام که این به شکلی ناباورانه شروعی نامناسب برای سخن پایانی اولین کتابمه، اما وقتی بچه بودم، واقعا به رمان ها اهمیتی نمیدادم.
این به تنهایی چیزی نیست که شخصا بخوام در موردش بنویسم، اما حتی به عنوان یه بزرگسال، من متوجه نشدم که تغییر چندانی کرده باشم.
منظورم این نیست که مدیوم رمان فاقد هیچ گونه جذابیتیه. وقتی صحبت از خلق داستان میشه، من بیشترین پتانسیل رو در رمان ها حس میکنم تا فیلم ها یا کمیک ها.
اما بیشتر رمان هایی که در سرتاسر دنیا می چرخن به سادگی با استاندارهای هنری من تطابق ندارن - نه، شوخی کردم، این طور هم نیست.
نویسنده های بی شماری وجود دارن که میدونم هرگز نمیتونم امید داشته باشم که در طول زندگیم به اونها برسم.
«پس چرا رمان رو دوست نداری؟» در واقع، من این جملات رو نوشتم تا شما خودتون این سوال رو از من بپرسید.
خب، اگر شما خواننده ها توی دام من افتادید و این سوال رو از من دارید، فکر میکنم میتونستم این طور بهش پاسخ بدم.
«یکی بود که در مورد اون چه من میخواستم نوشت. اما به روشی که من میخواستم ننوشت.
یکی بود که به شکلی که من میخواستم نوشت. اما در مورد اون چه که من میخواستم چیزی ننوشت.»
من معتقدم که در اشتباه هستم. صادقانه بگم، سرگرمی های من احتمالا جایی در دوران کودکیم تغییر کردن.
در هر حال، دلیل من اینه که، در حالی که نمیخوام صراحتا بگم به سختی کتابی توی این دنیا برای من وجود داره که جذب کننده باشه، اما واقعیت به شکل قابل توجهی با چنین چیزی یکسان هست.
به همین دلیل بود که به این فکر افتادم: « به جای فرو رفتن توی دریایی از کتاب هایی که از هر صد کتاب فقط یکی از اونها پیچشی رو داره که من دوست دارم، نوشتن کتاب خودم راهکار سریع تریه.»
بعد از اتمام اولین کتابم و نگاهی به اون، صادقانه شک دارم که آیا داستانی که نوشتم، پیچشی رو داره که من رو راضی کنه یا نه. اما با توجه به زمانی که براش گذاشتم، معتقدم تمام تلاشم رو کردم.
اگر متوجه هر ردپایی از این تلاش باشید، من قدردان خواهم بود. و در همین حین، اگر حقیقتا تونستید از داستان بدون فکر کردن به هر چیزی لذت ببرید، خب.
من فکر میکنم هیچ افتخاری بزرگتر از این برای یه نویسنده وجود نداره.
- سوگارو میاکی
[1]. Instant Karma
[2]. Mother
[3]. Jealous Guy
[4]. Powe to the People
[5]. Cold Turkey
[6]. Love
[7]. Mind Games
[8]. Whatever Gets You thru the Night
[9]. #9 Dream
[10]. Stand By Me
[11]. شخصیت مشهور ایام هالووین به شکل کدو حلوایی با لبخندی ترسناک
کتابهای تصادفی

