فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

رویای کابوس

قسمت: 8

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

با این که توقع برخورد با چنین موجودی را داشت اما به هیچ وجه چنین شرایطی را در نظر نگرفته بود. وضعیت روحی مناسبی نداشت، دیگر نمی‌دانست چرا حرکت می‌کند یا اصلا امیدی برای زنده ماندنش باقی مانده است یا نه، اما همچنان با تمسخر به بازی سرنوشت می‌خندید و لنگان لنگان از آخرین ذره وجودش برای فرار کردن از دست موجودات کابوس استفاده می‌برد.

در بین راه چندین بار آغو*شش را به روی تسلیم شدن گشود و تقریبا بارها به زمین افتاد اما هر دفعه نیرویی از اراده‌اش بر می‌خواست و او را وادار به ادامه دادن می‌کرد.

شاید، شاید گامی دیگر بر می‌داشت و معجزه‌ای را رقم می‌زد. شاید، واقعا می‌توانست فرار کند، شاید کسی برای کمک.. نه، حتی اگر دنبال بهانه می‌گشت، حداقلش این بود که می‌دانست بدون این که شانسش را امتحان کند هیچ اتفاق خوبی به دنبال او نخواهد دوید پس باید حرکتی انجام می‌داد تا به نتیجه‌ای می‌رسید و این دقیقا همان نیرویی بود که در ترکیب با ذات انسان برای چنگ زدن به زندگی، بدنش را به جلو می‌راند.

جک به دویدن ادامه داد اما فایده‌ای نداشت، داس قاتل عظیم جثه، هر لحظه به او نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد.

جک حتی صدای گام گذاشتن جانور و به دنبال آن لرزش زمین را پشت سرش احساس می‌کرد.

آخرین بهانه، آخرین امید، آخرین باور در افکارش رنگ گرفت و به دفعات در ذهنش مانند ضربان‌های مکرر قلب شروع به نبض زدن کرد.

«طلسم محاکمه می‌کنه نه اعدام، طلسم محاکمه می‌کنه نه اعدام، طلسم محاکمه می‌کنه نه اعدام و این یعنی راهی هست، باید راهی وجود داشته باشه....»

در همان زمان متوجه ورودی غار مانند کوچکی کنار صخره شد، با دیدن آخرین پناهگاه برای زنده ماندن، حالت چهره‌اش مانند مرده‌ای به یکباره یخ زد. نمی‌شد، آخرین راه به یقین نمی‌توانست این باشد. تازه می‌فهمید که یک کابوس فقط به مواجهه با مرگی ساده خاتمه نمی‌یابد بلکه به جایی می‌رسید که دو راهی مرگ و انتخابی بدتر از آن دالان‌های ترسناک و پیچ در پیچی شکل می‌دهند و او را مجبور به انتخاب یکی از دالان‌ها می‌سازند. جک دقیقا خودش در تجسم دختر بچه‌ای می‌دید که به جای مواجهه با یک مار، یک سوسک چندش را در یقه‌اش انداخته باشند و برایش فلسفه بافی کنند که انتخاب سوسک شرایط بهتری را به همراه دارد و این بدون شک به نفع خودش خواهد بود.

همه این افکار در کنار هم باعث شد تا اندک فاصله‌ی بین او و داس قاتل پر شود و هشدار ثانیه‌های معکوس را برای انتخاب آخر به حرکت در آورد.

داس قاتل حرکتش را آغاز کرد، در عین حال جک هنوز مات به حفره‌ی باریک خیره مانده بود، برای او، حفره‌ی باریک و تاریک از واژه‌ی کابوس هم سنگینی بیشتری را به همراه داشت. مرگ یا مواجهه با کابوس واقعی، با این که خودش می‌خواست بی‌حرکت بایستد و زندگی‌اش را تسلیم رویاها کند اما پاهایش جز این را انجام دادند و با پرشی به طرف حفره خیز برداشتند.

داس قاتل با تماشای این اتفاق جیغی کشید و برای دو نیم کردن جک دستش را عمود به او پایین آورد.

از نظر جک، زندگی‌اش به تاری بسته بود و آن تار هم در برابر داس‌های حک شده با مرگ توانی برای تاب آوردن نداشت.

دست داسی شکل موجود روی زنجیر پاهایش فرود آمد، جک از یک طرف خوشحال بود که وارد حفره نخواهد شد اما از طرفی مرگ را با دهانش مزه می‌کرد.

اما همه چیز قرار نبود وابسته به تفکرات او رقم بخورد، داس بدون ایجاد ذره‌ای اصطکاک زنجیر را خیلی تمیز به مانند لقمه‌ای کره برش داد و در نتیجه‌ی آن، جک به درون حفره سر خورد و بالاخره از چنگ داس قاتل فرار کرد.

حفره آنقدر کوچک بود که هیچ یک از داس‌های قاتل به دلیل حالت بدنشان توانایی ورود به آن را نداشتند، حتی خود جک هم به سختی می‌توانست در آن بخزد. احساس بدی داشت، بدنش مور مور می‌شد و نمی‌توانست آن را بخاراند. تنها چیزی که در مقابل انتظارش را می‌کشید محیطی تاریک بدون ذره‌ای روشنایی بود که برای او چیزی از مقابله با داس قاتل کم نداشت.

«کل زندگیم می‌گفتم حاضرم بمیرم اما تو جاهای تنگ و تاریک نخزم، آخرش چی شد؟ کابوس کار بلدتر از چیزیه که فکر می‌کردم. یه چیزی می‌خواستم تا خودم و ازش بکشم بالا اما انگار تمام مدت توی تاریکی، وارونه حرکت می‌کردم...»

جک در حالی که اتفاقات قبل را تحلیل می‌کرد کمی بی‌حرکت ایستاد تا با هضم اطلاعاتی که داشت با ترسش رو در رو شود. در چنین زمانی هم فراموش نکرد چالش باورهایش را بپذیرد و با وجود غیرممکن بودن آن، جمله‌ی «کینه تاریخ انقضا نداره!» را نگارش کند.

«برید دعا کنید دوباره نبینمتون عوضیا.»

هنوز هم داس‌های قاتل جلوی ورودی حفره جیغ می‌کشیدند و برای ورود به آن تقلا می‌کردند، اما هر چقدر هم فریادشان بلندتر می‌شد کاری از پیش نمی‌بردند. صدای داس‌های قاتل جک را به این ایده می‌انداخت که شاید واقعا انتخاب سوسک بهتر بوده باشد.

کمتر از یک دقیقه نگذشت که لرزش زمین به همراه جیغی آسمان خراش نشانه‌ای شد که جانور بیدار، با عجله به طرف بالای کوه تغییر مسیر می‌داد.

جک پوزخند روی صورتش را حفظ کرد و با صدایی لرزان گفت:

«داره میاد عوضیا، امیدوارم پیداتون کنه و طعم ترس از دست دادن زندگی و وقتی داره تیکه تیکتون می‌کنه بهتون بچشونه.»

به این فکر کرد که برگردد، اما هنوز جانوران خفته جلوی ورودی صف کشیده بودند و به طور حتم اجازه نمی‌دادند که اول خارج شود و بعد از کشیدن نفسی عمیق مبارزه را از سر بگیرند.

وزش باد صورتش را نوازش داد و این یعنی حفره به یک خروجی منتهی می‌شد. جک این را می‌دانست که برای زنده ماندن باید این مسیر را بخزد و به ترس‌هایش غلبه کند.

ذهنش هنوز برای حرکت به جلو مقاوت نشان می‌داد، ترومایی از کودکی که مثل خوره به جانش رخنه می‌برد. نفس عمیقی کشید و با دست‌هایی لرزان شروع به حرکت کرد، مسیری که هیچ مشخص نبود که به چه چیزی خاتمه می‌یافت.

او سنگ‌ها را می‌گرفت و خودش را روی تکه‌های تیز آن می‌کشانید. خراش‌های متعدد بدنش را مثل دفتر نقاشی بیچاره‌ای که به دستان کوچک یک کودک افتاده باشد، خط خطی می‌کرد.

اوایل مسیر شیب به طرف پایین می‌رفت و جک به این نتیجه رسید که خروجی به مکانی به مراتب پایین‌تر از محل تجمع داس‌های قاتل ختم خواهد شد و این برای او به نوبه‌ی خود خبری نوید بخش بود.

ثانیه به ثانیه نفس به نفس به خودش امید می‌داد که چیزی به خروجی باقی نمانده اما واقعیت چیز دیگری می‌گفت.

بعد از مدتی شیب به کل بلعکس شد به جایی رسید که حرکت رو به بالا برای جک در چنین محیطی را بسیار دشوار می‌کرد.

ثانیه‌ها گذشت و خبری از پرتوهای روشنایی نیامد. او هر ثانیه سخت‌تر از قبل نفس می‌کشید و بیشتر امیدش را برای رسیدن به خروجی از دست می‌داد.

ترس از مرگ در مکان باریک و تاریکی مثل این به علت خفه شدن یا گیر کردن چیزی بود که شخصی مثل جک به هیچ وجه نمی‌توانست تحمل کند.

همانطور که به خزیدن ادامه می‌داد مسیر باریک‌تر و باریک‌تر می‌شد، در حدی که از یک جا به بعد نه راه پیش رفتن داشت نه راهی برای برگشت.

مسیر انقدر باریک شده بود که نفسش را فرو می‌داد تا بتواند سانتی متری به جلو بخزد. نمی‌دانست همه‌ی این‌ها ارزشش را داشت که در جایی که از آن متنفر بود با ذهنی خسته و شکسته و بدنی پاره پاره شده بمیرد.

نفس‌هایش به خس خس افتاد، گاهی فکر می‌کرد نفس بعدی را نخواهد گرفت و در همان نقطه برگ آخر داستان زندگی‌اش را ورق می‌زند. افکارش حتی از زمانی که با داس‌های قاتل می‌جنگید مسموم‌تر و تیره‌تر به نظر می‌رسید.

«من بالاخره می‌میرم، دارم عذاب می‌کشم. چرا؟ چی اینقدر ارزشمنده که نمی‌تونم ازش دست بکشم؟ بهتره همین الان از مسیری که انتهاش به مرگ با شکنجه و ناامیدی می‌رسه بیرون بیام و با خنجر خودم و خلاص کنم. آره، می‌تونم تو یک ثانیه از این درد رها بشم.»

بدنش کوفته شده بود، خراش‌های متعدد نقطه به نقطه از سر تا پای بدنش را خط کشیده و زخم بازوانش از یک طرف با خراشیده شدن به صخره‌ها بیشتر از قبل تیر می‌کشید. احتمالا یا از کمبود اکسیژن می‌مرد و یا از دست دادن خون زیاد.

اما در چنین شرایطی هم دست بر نمی‌داشت، اگر قرار بود در این جا و در مقابله با ترسش شکست بخورد و بمیرد پس لیاقت چیزی به جز این را نداشت.

عرق و خون مخلوط از بدنش چکه می‌کرد. طوری می‌لرزید که انگار هر لحظه ممکن است بیفتد و دیگر بلند نشود اما همچنان، خس خس کنان به پیش رفت.

این نمی‌توانست پایانی برای او باشد حداقل جک نمی‌توانست چنین پایان تلخی را بپذیرد.........

کتاب‌های تصادفی