فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

رویای کابوس

قسمت: 9

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

9

جک به زور نفس می‌کشید، صدای خس خس گلویش به گوش می‌رسید و سرفه‌های زمخت نبرد حیات جک را با سرنوشت تنگاتنگ کرده بود.

نگاره‌هایی از مرگ در قلب و ذهن جک ریشه دوانده بود.

او با جسمی خسته و روانی پریشان به لطف اراده‌ای از جنس ترس و امید، بیداری‌اش را جار می‌زد، پیش می‌رفت و برای گرفتن ذره‌ای اکسیژن با ظرفیت ریه‌هایش می‌جنگید.

امید دیدن پرتوهای نور آخرین انرژی وجودش را استخراج و آن را به کار می‌گرفت.

ثانیه‌ها می‌گذشتند و او حتی جرعت شمارش آن‌ها و همراهی با زمان را نداشت، در همین شرایط هم، فرسودگی ذهنی امانش را بریده و از کنترلش خارج شده بود، او تحمل فشار روانی بیشتری نداشت، بدنش سوز و سرش به شدت تیر می‌کشید. در حدی که احساس می‌کرد قبل از ترکیدن ریه‌هایش، مغزش از هم خواهد پاشید.

هنوز هم ترس به دام افتادن در محیطی تنگ رهایش نمی‌ساخت، گاهی می‌خواست چشمانش را ببند اما وقتی به این فکر می‌کرد که در هر صورت با نبود نور، بینایی عمل نمی‌کند، به آرامی پوزخند می‌زد و در نتیجه‌ی آن سرفه‌های بیشتر را متحمل می‌شد.

نمی‌دانست چقدر بعد اما بالاخره به آستانه توانایی‌اش رسید، دیگر نمی‌توانست پیشروی کند. از هر طرف بدنش، فشار زیادی به او وارد می‌شد. احساس می‌کرد مثل کاغذ امتحانی مچاله شده و استخوان‌های بدنش تغییر شکل خواهند یافت.

جک کلماتی را به سختی با وجود سرفه‌های مکرر و لکنت زمزمه کرد:

«باید خودم... و بکشم؟ یعنی اینجا... برای من دیگه آخر خطه؟ چرا باید.. بمیرم؟ چرا تو چنین جایی.... باید بمیرم؟

من..... نمی‌خوام اینجوری.......»

سرفه‌ای زد و خون روی لبانش را مانند رژی تیره، رنگ آمیزی کرد.

او نمی‌خواست تسلیم کابوس شود و با اینکه می‌دانست مرگ ترس هولناکش را به پایان خواهد رساند اما رها کردن عزیزانش به اندازه‌ی کابوسی جدید برای جک درد آور به نظر می‌رسید.

نمی‌دانست خون درون دهان او هست یا بزاقش، هر چه بود قورت داد و نفس عمیقی کشید، فقط می‌دانست که هنوز زمان متوقف شدنش نرسیده و اگر چشمانش را می‌بست محال بود بتواند دوباره آن‌ها را باز کند.

میلی متر به میلی متر می‌خزید و آرام جلو می‌رفت، نفسش را بیرون می‌داد و مانند گربه‌ای که برای شکار از سوراخی کوچک به صورتی غیرممکن رد می‌شد، خودش را عبور می‌داد و با گریز از تاریکی به کمینی برای شکار نور می‌شتافت.

خودش هم باورش نمی‌شد اما همان ترس سرطان مانند از فضاهای تنگ بدنش را به جلو می‌راند. در این زمان کلمات در ذهن و گاهی به زبانش هجوم می‌آوردند و هیزمی بر آتش ترس‌هایش می‌شدند.

«یکم دیگه، فقط..... یکم دیگه مونده.. اون وقت می‌تونم از این حفره‌ی لعنتی خلاص بشم. فقط.... یکم دیگه...

فقط یکم دیگه.......»

چشم‌هایش رو به تاری می‌رفت، نمی‌شد. نباید می‌خوابید، هر طور شده نباید می‌خوابید. زبانش را با فشردن دندان‌هایش برید و دردی به مراتب بیشتر را به جان خرید.

زیاد تاثیری نکرد، چون از قبل هم بدن دردناکش در آستانه‌ی بیهوش شدن قرار داشت و مرزهای تحملش را پشت سر گذاشته بود. ولی باز هم مدتی پیش رفت، نمی‌دانست چقدر، نمی‌دانست چرا اما کمی راحت‌تر نفس کشید، نفسی عمیق‌تر از قبل. شاید چون بالاخره به مرگ و رهایی از کابوس لعنتی نزدیک می‌شد احساس تازگی کرد.

دیگر کامل متوجه چیزی نمی‌شد، بعد از جنگیدن با کابوس دیگر توانی برای فکر کردن نداشت.

باد خنکی به صورتش وزید و موهای کثیفش را پخش کرد، با این که خبری از نور نبود می‌توانست به سختی چیزی که در پیشش قرار دارد را ببیند، با امید به زندگی لبخند زد اما فشاری که روی جسم و ذهنش قرار داشت سنگین‌تر از ادامه دادن به این خوشحالی بود.

مدت کوتاهی از آن احساس نگذشت که چشمانش را بست و هوشیاری‌اش را از دست داد......

بدنش ساعت‌ها مانند یک جسد در نزدیکی رسیدن به بزرگترین خواسته‌هایش، دراز به دراز افتاده بود. مشخص نمی‌شد که زنده مانده یا نه اما در شرایط خوبی قرار نداشت. در این زمان بعد از مدتی، سکوت طولانی شکست و ناگهان صدای برخوردی فلز مانند به همراه جیغ و فریادهای ناخوشایند جای آن را پر کرد.

جک با شنیدن سر و صدای ناگهانی چندین بار پلک زد. گیج و مات سرش را به اطراف چرخاند سپس ناخودآگاه با عجله خیزی برداشت و دیوانه‌وار مسیر صدا را دنبال کرد. بدن کوفته‌اش اجازه نمی‌داد که به سرعت پیش برود اما در همان حال هم اطمینان داشت که خروجی را لمس می‌کند.

همانطور که با وجود عدم تعادل بدنش و توقف‌های دردناک در پی آن، به جلو حرکت می‌کرد، لبخندی روی صورتش نشست و صدای خنده‌هایش در تقابل ناله‌های التماس آمیز قبلی بلند شد.

شیرینی زندگی به همین بود، تضادها به آن رنگ می‌بخشیدند و به همراه کارما قوانین متعادلش را شکل می‌دادند، عادلانه یا نه، خوب یا بد، شیرین یا تلخ همه در کنار هم معنا می‌گرفت، رویداد‌های متنوعی می‌ساخت و زندگی را مثل انسانی بالغ به تکامل می‌رساند.

جک با وجود خنده‌هایش می‌ترسید، از اتفاقی که در خارج از حفره می‌افتاد وحشت عمیقی داشت و می‌دانست که هر آن چه انتظارش را می‌کشد بدون نقشی از مرگ نخواهد بود. این افکار کمی او را آزرده می‌کرد ولی این باعث توقف پیشروی‌اش نشد، با این که ترسناک به نظر می‌رسید اما همین وحشت نشانه‌ای از زنده ماندن و خارج شدن از حفره‌ی ترسناک‌تر از مرگش را نشان می‌داد.

به مرور عرض حفره بزرگ‌تر از قبل شد، در حدی که به راحتی نفس می‌کشید، حتی کمی نشست و بدنش را خم و راست کرد. نمی‌دانست چه مدت بیهوش بوده اما با بررسی بدنش فهمید که در این مدت زخم‌هایش بهبود یافته‌اند و این برای او خبری امید بخش به همراه آورد.

با هر قدم پیشروی ترس‌هایش را زیر پا گذاشت، تا این که بالاخره بار دیگر مه چشمانش را نوازش داد و این شادی بی‌پایانی را برایش زنده کرد.

لذت شکست دادن ترس، مثل قند در دلش آب می‌شد و چهره‌ی خندانش با وضعیت ناجوری که داشت تناقضی زیبا را ترسیم می‌کرد.

بارها و بارها نفس عمیقی کشید، آن قدر که دوباره لذت نفس کشیدن در فضای آزاد را در مخیله خودش ثبت کند، با این که پیش رویش روشن نبود ولی همین دید کم هم بار دیگر باعث شد تا به معنای حقیقی، زنده بودنش را ببیند و این بار بیشتر از قبل قدرش را بداند. در این حال نفس عمیق دیگری کشید و در عین لذت بردن از هوای تازه با تک تک سلول‌های بدنش، زمزمه کرد:

«هوا و همین نور کم، نعمتن، بی‌نظیرن. نبودنشون وصف نشدنیه، ترجیح می‌دم بمیرم و دوباره توی این حفره لعنتی نرم.»

و بعد از گفتن این کلمات بالاخره از حفره‌ی ترسناکی که بارها او را به مرزهای زندگی‌اش رسانده بود، خارج شد. کاری که فکرش را هم نمی‌کرد بتواند انجام بدهد، اما با تسلیم نشدن به آن دست پیدا کرد.........

کتاب‌های تصادفی