رویای کابوس
قسمت: 10
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
جک نگاهی به اطراف انداخت و در نهایت احتیاط به میدان نبرد نزدیک شد، آرام نفس میکشید و بعد از هر قدم یک مرتبه، تمام جهات را بررسی میکرد، تا این که بالاخره وارد محوطه درگیری شد. در آن هنگام چیزی که انتظارش را نمیکشید اما مشتاقانه آرزویش را داشت، در مقابل چشمانش قرار گرفت.
آرس شخصی که بیشتر از همه از او تنفر داشت، یک تنه در برابر جانور بیدار قرار گرفته و به سختی با آن مقابله میکرد. شمشیر خونینش را با دو دست گرفته بود و از هر حرکت جانور با ضربهی سنگینتری از قبل طفره میرفت، بدنش عرق کرده و خونش روی شمشیر خودش جریان یافته بود. شاید اگر ذرهای به کارما اعتقاد داشت چنین صحنهی آشنایی را برای بار دیگر زنده نمیکرد.
آرس دیگر تاب نیاورد و با صدایی لرزان و بلند فریاد زد:
«هی عوضیا، من و تنها نذارین. بیاین کمک. شما بدون من شانس کمتری برای زنده موندن دارید، بیشرفا حداقل به خاطر این همه زمانی که با هم گذروندیم کمکم کنین....»
تنها چیزی که در عوض آن شنید حرفهای پوچی بودند که از نگاه او نه تنها بیارزش بلکه تمسخر آمیز به نظر میآمدند. حرفهایی که به جای کمک خودشان مثل خنجری سمی او را هدف قرار دادند.
«آرس دووم بیار، ما شمشیر رو میگیریم و برای کمک بهت بر میگردیم. اون موقع شانس بیشتری برای مقابله با این هیولا داریم.»
آرس شمشیرش را تاب داد و با ضربهای عجیب و بینظیر جانور را پس زد، همانطور که از یک شمشیرزن واقعی که با چند ده سال تجربه انتظار میرفت. بدنش از خشم میلرزید، دستانش را مشت کرد و فریادی کشید که در تمام کوهستان طنین انداز شد.
«میکشمتون بیشرفا.»
جک با دیدن این صحنه حال خوبی داشت، با همان پوزخند تکراری قهقههای زد و با خودش گفت: «حقته آشغال. فقط حیف که بعد مرگت نمیتونم حرکتای خفنی که میزنی رو یاد بگیرم. کاش یکم باهام مهربونتر بودی، شاید همه چی یه جور دیگه پیش میرفت......»
جک با این که به ظاهر شاد به نظر میرسید اما در درونش طوفانی به پا شده بود، شک داشت. همین که از غار بیرون آمد، دوباره باید با گورستان دیگری روبرو میشد و جانش را در یک قم*ار شرط میبست.
خورهای عجیب به دلش افتاد، شاید اگر فرار میکرد بهتر بود اما از طرفی میدانست که یا باید خودش با ترسهایش روبرو شود و یا کابوس ترسهایش را با سناریویی تازه و ناآشنا در شرایطی بدتر به او تحمیل خواهد کرد.
لحظاتی با خودش کلنجار رفت تا به نتیجهای رسید، بالاخره با دستی لرزان خنجرش را فشرد و تصمیم گرفت تا با شرایط پیش برود و مطابق نتیجهی درگیری بین این دو موجود بیدار اقدام کند.
«هر کدومشون برای کشتن من بیش از اندازه کافین، اما شاید این تقابل بینشون یه فرصت برام......»
هنوز جملهاش را کامل نکرده بود که دردی شدید باعث توقف کلماتش شد، سنگ تیزی پشت ساق پایش را جر داد و با همان برخورد کوچک یک برش یکنواخت ایجاد کرد.
جک از روی فشار درد، فریاد بلندی کشید. اما بلافاصله متوجه اشتباهش شد و با گاز گرفتن زبانش صدای فریاد را خفه کرد. اشک در چشمانش حلقه زده بود اما این به هیچ وجه نتوانست او را متوقف کند. دردش را نادیده گرفت، تکهای از شلوارش را پاره کرد و بلافاصله زخم را با یک گره به هم کشید.
زبانش را رها ساخت و با خودش غر زد:
«همیشه این حواس پرتیم یه کاری دستم داده!»
تماشای درگیری جانور بیدار و آرس خالی از لطف نبود، نبرد خوفناک و در عین حال به دور از تصورات قبلیاش ذهنش را از قبل برای مقابله با آن آمادهتر کرد.
هر حرکت را زیر نظر داشت، آرس تا به این جای کار بازنده به نظر میرسید.
با این وجود هر پیچ شمشیر شالودهای از تجربهٔ نبردهای سخت به ظرفیت تمام درازای عمرش را نمایش میگذاشت.
جک در تنفسش به مشکل خورد، گاهی یادش میرفت چطور باید نفس بکشد، آنقدر غرق در تماشای نبرد و ریز ریز حرکات پیش رویش بود که هیچ چیز دیگری در این لحظه در چشمانش جای نمیگرفت.
درد، احساس پوچی، ضعف، خستگی، همه در کنار هم موانعی برای متوقف شدنش در کابوس را تشکیل میدادند.
موانعی که در این ثانیهها بر اثر هیجان در بعضی لحظات نادیده گرفته شد و در بعضی لحظات دیگر برای او انرژیای تازه به همراه آورد.
دستی به روی تیزی خنجرش کشید، خراشی کوچک به جای گذاشت اما باز هم بدون توجه به آن لنگان لنگان به طرف صحنهی نبرد پیش رفت.
خون از بدن چاک چاکش میچکید و مسیر حرکتش را رنگ میکرد.
از طرفی دیگر نبرد هر آن به نظر به پایان نزدیکتر میشد، در حدی که جک باور داشت با حرکت بعدی تمام خواهد شد اما هر دفعه شگفتیای تازه نتیجه درگیری را زیر و رو میکرد.
آرس در تقالاهای آخرش، بیباکانه به دل دفاع جانور پرید و با شیرجهای زیرکانه خودش را به بدن موجود کابوس رساند. دستش را به پوست سخت داسهای جانور فشرد و با یک ضربهی شمشیرش دو پا و یکی از داسهای جانور را برش داد.
خون لجنی تیره پاشید و ثانیهای دید جک را از اتفاقات پس از آن مختل کرد.
پس آن دو موجود بیدار ایستاده بودند و غرق در خون یک دیگر را بر انداز میکردند. آرس هم از این درگیری سالم بیرون نیامد. یک دستش تقریبا قطع و به اندکی گوشت آویزان و روی شکمش هم زخمی عمیق بر جای مانده بود.
جک به آنها نزدیکتر و نزدیکتر میشد، اما میدانست که نمیتواند به یکباره خودش را در بین چنین درگیریای وارد کند.
پشت صخرهای پناه گرفت و در انتظار حرکت بعدی آنها نشست. دو جانور انگار قصد حرکت نداشتند، اما این توقف اصلا آرامش بخش به نظر نمیآمد، انگار تمام نبرد تا اینجای کار بازیچهای بیش نبود و نبرد اصلی تازه داشت جریان میگرفت.
ناگهان زخمهای جک توسط چیزی گزیده شد، شوک سوزشی دردناک باعث شد ناخودآگاه سرش را برگرداند و با هجوم سوسکهای آبی کوچک به طرف زخمش مواجه شد، آهسته به طرفشان لگد زد و گفت: «فقط همینو کم داشتم، اینا دیگه از کجا پیداشون شد!»
[شما یک جانور خفته، سوسک خونخوار را کشتید.]
[شما یک جانور خفته، سوسک خونخوار را کشتید.]
...
...
...
پاهای جک سوسکها را له کرد و باعث شد اعلانهایی پشت سر هم در سرش تکرار شوند، اما یکی از آنها باعث درخشیدن چشمانش شد.
موردی که بیشتر از همه به کارش میآمد و انتظارش را در این لحظه نداشت.
[شما یک خاطره دریافت کردید: خون اسیدی سوسک]
زمانی برای توجه به آنها نداشت، تعداد زیادی از سوسکها هجوم میآوردند و با تازه شدن دوباره جریان نبرد نمیتوانست ریسک از دست دادن آن را به جان بخرد.
هنوز وقت بیرون آمدن نرسیده بود، فقط توانست لباسش را گاز و بگیرد و درد را فرو بدهد.
آرس به عقب رانده شد و کم کم به مخفیگاه جک نزدیکتر میشد.
بالاخره زمانش داشت فرا میرسید، حالا همه چیز به تصمیم و حرکت بعدی جک بستگی داشت. ضربان قلبش دوباره رکوردی جدید را ثبت کرد و شروع صحنهی اوج قم*ار زندگیاش را رقم میزد.
آرس به صخره نزدیک و نزدیکتر میشد و آسیب دیدگیهایش تیزبینی را از او گرفته بود، جک در این هنگام با هیجان و لرز لحظه شماری میکرد.
«هنوز زوده!
هنوز نه، صبر داشته باش!
هنوز نه…..
حالا وقتشه.»
به سرعت خودش را از پشت صخره کنار کشید و با یک غلت دقیقا پشت سر آرس ظاهر شد. شمشیرزن با حالتی شوکه شده در چهرهاش قبل از این که بتواند واکنشی نسبت به جک نشان دهد. خنجر از پشت وارد قلبش شده بود........
کتابهای تصادفی

