رویای کابوس
قسمت: 11
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
[شما یک انسان بیدار را کشتید، آرس از امید]
جک وقتی برای تعلل یا خوشحالی نداشت، موجود بیدار در مقابل او بود و احتمال حمله دوباره سوسکها هم در شرایط فعلی، جانش را به خطر میانداخت.
پس سریع شمشیر آرس که کنار بدن بیجانش افتاده بود را برداشت و اعلانی در سرش شنید.
[شما یک خاطره دریافت کردید، شمشیر هفت ماه]
لبخندی روی صورتش نشست اما بلافاصله بدون بررسی آن به طرف بالای کوهستان پا به فرار گذاشت.
با این وجود در همین حال هم جملهی مورد علاقهاش را بار دیگر زمزمه کرد:
«کینه تاریخ انقضا نداره.»
هر چند که پایش آسیب دیده بود و در حین فرار لنگ میزد اما هنوز هم از موجودی که دو پایش قطع شده بود، سرعت بیشتری داشت.
خوشبختانه سوسکها هم به دلایلی از پشت صخره خارج نشدند، احتمالا از همان اندک روشنایی هم دوری میکردند.
کمی که از داس قاتل فاصله گرفت و با خودش گفت: «چرا خبری از تموم شدن این اتفاقا نیست؟ پس کی این کابوس لعنتی تموم میشه!»
با این که یکی از موانع را از مسیرش برداشته بود، هنوز راه زیادی برای رفتن داشت. خودش هم میدانست ولی از این وضعیت اسفناک خستهتر از همیشه به نظر میرسید.
همانطور که برای اطمینان فرار کردنش از موجود خوفناک میدوید، رونها را باز کرد و نگاهی به خاطرههای جدیدش انداخت.
[خون اسیدی] : خاطره
توضیحات خاطره: [موجودات از روز خلق شدنشان با هم در تضاد بودند و حتی واقعیتی به اسم زمان هم باعث سازگاری حقیقی آنها نشد. همانطور که روشنایی و تاریکی در جهتهای مخالف در حال جدال با هم هستند، سوسکهای خونخوار به دلیل خوردن خون جانوران مختلف، ماهیت خونشان تغییر کرده و مایعی اسیدی و کشنده ساخته است.]
با خواندن توضیحات خاطرهی جدیدش، فکری به سرش زد و با چهرهای گرفته و سرعتی بیشتر از قبل در
میان مه سنگین ناپدید شد.....
مرد هیکلی و هایدرا بالاخره بعد از مدتی فرار از دست داس قاتل و درگیری با موجودات دیگر به مقصد رسیده بودند
روبروی آنها شمشیری فرو رفته در دل سنگ دیده میشد، بخش تیز و برندهاش با نقره جلا داده شده بود و بر خلاف تیغه و دستهی کاملا مشکیاش که معنای پوچی را به دیگران القا میکرد، برق میزد و هالهای مخوف را شکل میداد.
تیغه شمشیر در نزدیکی دسته فرو رفته بود و نسبت به نوک آن باریکتر به نظر میآمد. ریزه کاریهای مرموز حکاکی شده روی شمشیر علاوه بر زیبایی ذاتیاش، تهدیدی مرگبار را به تصویر میکشید.
مرد تنومند با خوشحالی به طرف شمشیر رفت و گفت: «هی ببین هایدرا، بالاخره بهش رسیدیم!»
همانطور که قهقهه میزد دستش را به طرف شمشیر دراز کرد، اما همین که قصد بیرون کشیدن و لمس آن را داشت، شمشیر مانند سرابی در دل صحرا ناپدید شد، مرد تنومند با چشمانی مبهوت بلافاصله پتکش را برای دفاع از خودش بالا آورد. او متوجه چیزی شده بود اما حتی با وجود واکنش نسبتا سریعی که داشت شمشیر پتک او را مانند گوشتی لذیذ بُرِش داد و سر مرد را با چندین غلت روی زمین انداخت.
صدای قهقهه شخصی دیگری بلند شد، هایدرا لگدی به سر مرد تنومند زد و درحالی که بالای جسد مرد تنومند ایستاده بود زمزمه کرد:
«احمق، هردوتون احمقین. انگار یادت رفته بود قدرت من توهمه مگه نه عوضی؟ حالا فقط کافیه با این شمشیر برم آرس و داس قاتل رو تیکه تیکه کنم. کاش اون حرومی زنده مونده باشه، همیشه من و دست کم میگرفت. اما تهش کی میبره؟ ها؟ معلومه که من. این ضعیف همتونو به مرگی دوست داشتنی میکشونه، امیدوارم ازش لذت ببرین.»
صدای قهقهههایش میپیچید، شمشیر را برداشت و سوت زنان به راه برگشت قدم گذاشت.
هیچ یک از این اتفاقات از چشمهای جک دور نماند. با دیدن مرگ مرد تنومند، سرفهای زد و با خودش فکر کرد:
«پس تواناییت توهمه ها؟ خوبه یه فکری دارم براش ولی حیف شد، نمیخواستم مرد تنومند بمیره اما چه فایده ته نصیحتهای گنده گنده ریسکهای بزرگی هم وجود داره. خب در هر صورت یه آدم واقعی نبود پس موردی نداره. هر چیزی تو کابوس خودش یه درسه.....»
جک با وجود این که پایش سوز میکشید با سرعت دوید و در بالای صخرهای خودش را مخفی کرد، این مکان را از قبل در نظر داشت تا در دید هایدرا و داس قاتل نباشد. نشست و از این فرصت برای اندکی نفس کشیدن استفاده برد، خسته بود، آن قدر خسته که برای کمی خوابیدن لحظه شماری میکرد اما در عین حال این را هم میدانست که اگر چشمهایش را ببند، تنها شانس تمام کردن کابوس را از دست خواهد داد، پس به زور چشمانش را باز نگه داشت و با انتظار به آخرین فرصتش چشم دوخت.
چند دقیقهای نگذشت که جک از بلندی صخره هایدرا و موجود کابوس را در مقابل هم دید، دقیقا همان چیزی که میخواست. کابوس هر چقدر هم بیرحم بود اما شانسی برای زنده ماندن باقی میگذاشت.
هایدرا با دیدن داس قاتل فریاد زد:
«پس تو اون بیشرف و کشتی نه؟ حیف شد، تموم سرگرمیم از بین رفت. ولی خب حداقلش اینه که کارم راحتتر شد.»
حتی به خودش زحمت ایجاد توهم را نداد و با هجوم شمشیر، دست باقی مانده جانور را قطع کرد.
همان لحظه کیسهای حباب مانند با مایع قرمز رنگ در دستهای جک ظاهر شد، خاطرهای که از خون یا با در نظر گرفتن تغییر ماهیت آن، از اسید خالص به وجود آمده بود.
جک در حالی که حباب را بین دستهایش جابهجا میکرد، گفت:
«میخوام بدونم اگه نتونی جایی رو ببینی باز هم توهم به کارت میاد مردک خائن؟»
بعد از گفتن این کلمات، از حواس پرتی هایدرا استفاده برد و حباب اسید را از طرف بالا به سمت صورتش پرتاب کرد.
هایدرا که غرق به رخ کشیدن قدرتش برای داس قاتل بود اصلا مراقب اطراف نبود، حباب به صورتش برخورد کرد و به همراه آن صدای فریاد انزجار آور و جلز و ولز خورده شدن پوست شنیده شد.
هایدرا در شوک و درد بیپایان فرو رفت.
جک این فرصت را غنیمت شمرد، بدون ذرهای درنگ همراه شمشیرِ آماده به بُرِشش از بالای صخره پرید و همزمان با رسیدن پاهایش به زمین صدای جیغی بدتر از صدای ترکیدگی حباب بلند شد
در واقع فریاد ناله مانند داس قاتل بود که در تمام کوهستان طنین انداز شد.
پس از آن سر جانور مخوف روی زمین افتاد، صحنهای آشنا که جک کم کم با تکرار آن بیشتر احساس لذت میکرد.
[شما یک شیطان بیدار شده، ملکه داس قاتل را کشتید.]
بر خلاف انتظار، جک اول به طرف هایدار حملهور نشده بود بلکه آخرین نفسهای سنگین داس قاتل را برید و افتخار کشتنش را برای خودش دزدید.
او میخواست بهترین عملکرد را در کابوس داشته باشد بنابراین ریسک را به جان خرید و ابتدا کار داس قاتل را تمام کرد.
اگر دوباره هم این اتفاق تکرار میشد همین کار را انجام میداد چون باور داشت که به هر حال زنده ماندن بدون قدرت زیاد، ارزشمند نخواهد بود.
هایدرا با دستانش صورتش را میمالید و فریاد میزد، اسید پوست صورتش را ذوب میکرد و مدام او را عذاب میداد اما برای تمام کردن کارش کافی نبود.
با صدایی لرزان مانند دیوانهها شروع به صحبت کرد:
«آرس تویی عوضی؟ اگه مرد بودی میومدی جلو نه این که اینقدر بزدلانه رفتار کنی. تو برای شمشیرزنها یک لکهی ننگی.»
او هر چند کور شده بود اما هنوز هم به عنوان یک انسان بیدار کارتهای زیادی در آستین داشت، توهمش را فعال کرد و در ثانیهای بعد ده نسخه از خودش در مقابل جک قرار گرفتند.
ده صدا با هم بلند شد اما بر خلاف همهمهای که از آن انتظار میرفت صدایی یکنواخت و بلند را ایجاد کرد.
«درسته نمیبینم اما هنوزم یه ضربه از این شمشیر، برای کشتن تو کافیه، من این لکهی ننگ و از روی خاک پاک میکنم.»
جک با دیدن ده نسخه از هایدرا، کمی ترسید اما بلافاصله به راه حلی اندیشید.
خندهای تمسخر آمیز سر داد و گفت:
«تو مرد تنومند رو کشتی، آرس و داس قاتل هم مردن. در واقع من کشتمشون.»
هایدرا از شنیدن صدای آشنا شوکه شد و با لکنت زمزمه کرد: «تو، تو چطور؟»
جک جواب داد:
«چیه میخوای بدونی چطور؟ خب همونطوری که تو هم میمیری.»
با گفتن این کلمات کمی برای خودش وقت خرید اما هنوز نسبت به کاری که میتوانست انجام دهد اطمینان کافی نداشت.
هایدرا مدتی سکوت کرد و گفت:
«تو فوقالعادهای بچه، نه تنها زنده موندی بلکه الان جلوی من ایستادی و برام رجز میخونی. تو بزرگتر از خودتی اما هنوز یه بچهی بیعقلی. من و دست کم گرفتی پسر جون اگه نه هیچوقت جلوم ظاهر نمیشدی.»
جک با همان پوزخند قبلی، زمزمه کرد:
«اشتباه میکنی مردک کور، این تویی که من و دست کم گرفتی.»
جک روی زمین خم شد و با برداشتن یک مشت سنگ آنها را به طرف هایدراهای متعدد پرتاب کرد.
سنگها یکی پس از دیگری از بدن خیالی عبور کرد اما بالاخره یک برخورد اتفاق افتاد.
«پیدات کردم عوضی!»
هایدرا هنوز درد میکشید و بر اثر آن کنترل حواسش را تا حدودی از دست داده بود، تا به خودش آمد با بیدقتی شمشیر را بارها به دو ور تاب داد اما خبری نشد.
جک به طرف هایدرا دوید اما همینکه به تیغههای شمشیر نزدیک میشد از کنارش گذشت و به حرکت ادامه داد او میدانست که یک ضربهٔ آن شمشیر برای کشتنش بیش از حد کافی بود پس خیلی با دقت و بدون عجله حرکت میکرد، به یک باره ایستاد و خودش را با پرشی به پشت هایدرا رساند شمشیرش را به سمت او حرکت داد و از عقب وارد گردن هایدرا کرد.
دیگر داشت تمام میشد، آخرین خداحافظیاش را هم با گفتن «بابت خنجر ممنون!» تمام کرد و به زجههای هایدرا خاتمه داد.
[شما یک انسان بیدار، هایدرا را کشتید.]
جک از شدت خستگی روی زانوهایش افتاد، به سختی نفس نفس میزد. دیگر قدرتی برای ایستادن نداشت. اما با حالتی سراسیمه، سینه خیز به طرف شمشیر حکاکی شده رفت و بالاخره بعد از چند ثانیه تکاپو آن را با دستانش لمس کرد.
[شما یک خاطره دریافت کردید، تیغه شبح]
لبخندی روی صورتش نشست و با خوشحالی آخرین کلماتش را قبل از پایان دادن به کابوس فریاد زد:
«ضعیفترین برنده شد، من بردم!»
[بیدار شو جک، کابوس تو تمام شد.]
[برای ارزیابی آماده شوید.....]
*نمایی از تیغه شبح:
کتابهای تصادفی

